آخرین عروس؛ قسمت هفتم
آنچه گذشت: شب هنگام مليكا خواب مىبيند که عيسىعليه السلام به همراه حضرت محمد صلى الله عليه و آله و جمعی دیگر به قصر آمده اند و حضرت محمد صلى الله عليه و آله ملیکا را برای یکی از فرزندانش خواستگاری می کند و در عالم رویا خطبه ی عقد جاری میشود و قرار بر این می شود که در جنگ میان سپاه روم و لشکر اسلام ،ملیکا لباس يكى از اين كنيزان را بپوشد و خودش را به شكل آنها در آورد. ملیکا چنین می کند و در بازار برده فروشان توسط بشر فرستاده ی امام خریداری می شود و به منزل امام می رود اکنون او در انتظار فرزندی است که امام هادی علیه السلام مژده ی آن را به او داده...
حكيمه در كنار نرجس نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است
ناگهان نورى تمام فضاى اتاق را فرا مىگيرد.
حكيمه ديگر نمىتواند نرجس را ببيند. پردهاى از نور ميان او و نرجس واقع شده است.
ستونى از نور به سوى آسمان رفته است و تمام آسمان را روشن كرده است.
حكيمه مات و مبهوت شده است...
او تا به حال چنين صحنهاى را نديده است.
مضطرب مىشود و از اتاق بيرون مىدود و نزد امام عسكرىعليه السلام مىرود:
- پسر برادرم!
- چه شده است؟ عمّه جان!
- من ديگر نرجس را نمىبينم، نمىدانم نرجس چه شد؟...
- لحظهاى صبر كن، او را دوباره مىبينى.
حكيمه با سخن امام آرام مىشود و به سوى نرجس باز مىگردد.
وقتى وارد اتاق مىشود منظرهاى را مىبيند، بىاختيار مىگويد:
«خداى من! چگونه آنچه را مىبينم باور كنم؟»
او نوزادى مىبيند كه در هالهاى از نور است و رو به قبله به سجده رفته است!
اين همان كسى است كه همه هستى در انتظارش بود.
به راستى چرا او به سجده رفته است؟
او در همين لحظه اوّل، بندگى و خشوع خود را در مقابل خداى بزرگ نشان مىدهد.
بوى خوش بهشت تمام فضا را گرفته است.
پرندگانى سفيد همچون پروانه بالاى سرِ مهدىعليه السلام پرواز مىكنند.
حكيمه منتظر مىماند تا مهدىعليه السلام سر از سجده بردارد.
اكنون مهدىعليه السلام پيشانى از روى زمين برمىدارد و مىنشيند.
به به! چه چهره زيبايى!
حكيمه نگاه مىكند و مبهوت زيبايى او مىشود.
به اين چهره آسمانى خيره مىشود.
در گونه راست مهدىعليه السلام خالِ سياهى مىبيند كه زيبايى او را دو چندان كرده است.
حكيمه مىخواهد قدم پيش گذارد و او را در آغوش بگيرد؛
امّا مىبيند كه مهدىعليه السلام نگاهى به سوى آسمان مىكند و چنين مىگويد:
اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ اللَّه
وَ اَشْهَدُ اَنَّ جَدّى رَسُولُ اللَّه...
شهادت مىدهم كه خدايى جز اللَّه نيست.
گواهى مىدهم كه جدّ من، محمّد پيامبر خداست و ...
اگر عيسىعليه السلام به اذن خدا توانست در گهواره سخن بگويد مهدىعليه السلام هم به اذن خدا مىتواند اين كار را بكند.
اكنون مهدىعليه السلام، سر خود را به سوى آسمان مىگيرد و چنين دعا مىكند:
«بار خدايا! وعدهاى را كه به من دادى محقّق نما و زمين را به دست من پر از عدل و داد نما. بار خدايا! به دست من گشايشى براى دوستانم قرار بده».
آرى، مهدى در اين لحظات براى ظهورش دعا مىكند،
او مىداند كه دوستانش سختىهاى زيادى خواهند كشيد. پس براى دوستانش هم دعا مىكند.
حكيمه جلو مىرود تا مهدىعليه السلام را در آغوش بگيرد.
به بازوىِ راست مهدىعليه السلام نگاه مىكند...
مىبيند كه با خطّى از نور آيه 81 سوره «اسرا» بر آن نوشته شده است:
«جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ»
حق آمد و باطل نابود شد. به راستى كه باطل، نابودشدنى است.
مهدىعليه السلام در هالهاى از نور است.
حكيمه جلو مىآيد او را در پارچهاى مىپيچد و در آغوش مىگيرد.
مهدىعليه السلام به چهره عمّه مهربانش لبخند مىزند
حكيمه مىخواهد او را ببوسد، بوى خوشى به مشامش مىرسد كه تا به حال آن را احساس نكرده است.
حكيمه اوّلين كسى است كه چهره دلرباى مهدىعليه السلام را مىبيند.
او قطراتى از آب را بر چهره مهدىعليه السلام مىيابد، گويا موهاى اين نوزاد خيس است.
حكيمه تعجّب مىكند. ولى به زودى راز قطرات آب بر چهره زيباى اين كودك را مىيابد.
نمىدانم آيا نام «رضوان» را شنيدهاى؟ او فرشتهاى است كه مأمور اصلى بهشت است.
لحظاتى پيش، «رضوان» به دستور خدا، مهدىعليه السلام را در آب «كوثر» غسل داده است.
و تو مىدانى كه كوثر نهرى است كه در بهشت خدا جارى است.
صدايى به گوش حكيمه مىرسد: «عمّه جان! پسرم را برايم بياور تا او را ببينم».
اين امام عسكرىعليه السلام است كه در بيرون اتاق ايستاده است و مىخواهد فرزندش را ببيند.
معلوم است پدرى كه سالها در انتظار فرزند بوده است اكنون چه شور و نشاطى دارد.
حكيمه مهدىعليه السلام را به نزد پدر مىبرد، همين كه چشم پسر به پدر مىافتد سلام مىكند.
پدر لبخندى مىزند و جواب او را با مهربانى مىدهد.
حكيمه مهدىعليه السلام را بر روى دست پدر قرار مىدهد.
امام فرزندش را در آغوش مىگيرد و بر صورتش بوسه زده و به گوشش اذان مىگويد.
امام دستى بر سر فرزند خويش مىكشد و مىگويد:
به اذن خدا، سخن بگو فرزندم!
همه هستى منتظر شنيدن سخن مهدىعليه السلام است.
مهدىعليه السلام به صورت پدر نگاه مىكند و لبخند مىزند. پدر از او خواسته است تا سخنى بگويد.
صداى زيباىِ مهدىعليه السلام سكوت فضا را مىشكند:
بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم
گويا او مىخواهد قرآن بخواند!
گوش كن، او آيه پنجم سوره «قصص» را مىخواند:
«وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَ رِثِينَ »
و ما اراده كردهايم تا بر كسانى كه مورد ظلم واقع شدند، منّت بنهيم و آنها را پيشواى مردم گردانيم و آنها را وارث زمين كنيم.
پدر، گلِ نرجس را مىبويد و مىبوسد.
گويا در اين لحظه، تمام شادىهاى دنيا در دل اين پدر موج مىزند...