مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

آخرین عروس؛ قسمت سوم

1390/4/21 10:15
نویسنده : یه مامان
4,839 بازدید
اشتراک گذاری

 

آنچه گذشت: مادر ملیکا آرزو دارد دخترش هر چه زودتر با پسر عمویش ازدواج كند. اگر اين ازدواج صورت بگيرد به زودى مليكا، ملكه كشور روم خواهد شد. امّا مليكا روى‏خوشى به اين ازدواج نشان نمى‏دهد. چند روز مى‏گذرد و مليكا خبردار مى‏شود كه بايد خود را براى مراسم عروسى آماده كند.
درِ قصر باز مى‏شود، داماد در حالى كه گروهى او را همراهى مى‏كنند وارد مى‏شود و به سوى تخت دامادى مى‏رود تا بر روى آن بنشيند. اما زلزله‏اى سهمگين، همه را به وحشت مى‏اندازد. پايه‏هاى تخت داماد شكسته و داماد بى هوش بر روى زمين می افتد. عروسى به هم مى‏خورد شب هنگام مليكا خواب مى‏بيند که عيسى‏عليه السلام به همراه حضرت محمد صلى الله عليه و آله و جمعی دیگر قصر آمده اند و حضرت محمد  صلى الله عليه و آله ملیکا را برای یکی از فرزندانش خواستگاری می کند...

آخرین عروس؛ قسمت اول

آخرین عروس؛ قسمت دوم

چند روزى گذشته است و عشق ديدار جگر گوشه پيامبر در همه وجود مليكا ريشه دوانده است.

رنگ او زرد شده و خواب و خوراك او نيز كم شده است. همه خيال مى‏كنند كه او بيمار شده است

 قيصر بهترين پزشكان را براى درمان مليكا مى‏آورد؛ امّا هيچ فايده‏اى ندارد.

آنها درد او را نمى‏فهمند تا برايش درمانى داشته باشند.

 مليكا روز به روز لاغرتر مى‏شود. چشمانش به گودى نشسته است. هيچ كس نمى‏داند چه شده است.
 
مادر براى او گريه مى‏كند و غصّه مى‏خورد كه چگونه عروسى دخترش با زلزله‏اى به هم خورد. بعد از آن بيمارىِ ناشناخته‏اى به سراغ مليكا آمده است.
 
امروز قيصر، پدربزرگ مليكا به عيادت او آمده است:
 
دخترم! مليكا عزيزم! صداى مرا مى‏شنوى!
 
مليكا چشمان خود را باز مى‏كند. نگاهش به چهره مهربان پدربزرگش مى‏خورد كه در كنارش نشسته است. اشكِ  چشم او بر صورت مليكا مى‏چكد:
 - 
دخترم! نمى‏دانم اين چه بلايى بود كه بر سر ما آمد؟ من آرزو داشتم كه تو ملكه روم شوى؛ امّا ديدى كه چه شد.
 - 
گريه نكن پدربزرگ.
 - 
چگونه گريه نكنم در حالى كه تو را اين گونه مى‏بينم؟
 - 
چيزى نيست. من راضى به رضاى خدا هستم.
 - 
دخترم! آيا خواسته‏اى از من ندارى؟
 - 
پدربزرگ! مسلمانان زيادى در زندان‏هاى تو شكنجه مى‏شوند. آنها اسير تو هستند. كاش همه آنها را آزاد مى‏ساختى و در حقّ آنها مهربانى مى‏كردى، شايد مسيح و مريم مقدّس مرا شفا بدهند!
 
قيصر اين سخن را مى‏شنود و به مليكا قول مى‏دهد كه هر چه زودتر اسيران مسلمان را آزاد كند.
 
بعد از مدّتى به مليكا خبر مى‏رسد كه گروهى از اسيران آزاد شده‏اند. او براى اين كه پدربزرگ خود را خوشحال كند، قدرى غذا مى‏خورد. پدربزرگ خشنود مى‏شود و دستور مى‏دهد تا همه مسلمانانى كه در جنگ‏ها اسير شده‏اند آزاد شوند.
 
اكنون مليكا دست به دعا برمى‏دارد و مى‏گويد: «اى مريم مقدّس! من كارى كردم تا اسيران آزاد شوند، من دل آنها را شاد كردم. از تو مى‏خواهم كه دل مرا هم شاد كنى»

 مليكا منتظر است شايد بار ديگر در خواب محبوبش را ببيند. شايد يار آسمانى‏اش، حسن‏عليه السلام به ديدارش بيايد.

 مليكا اعتقاد دارد كه مسيح، پسر خداست، براى همين او خدا را به حقّ پسرش مى‏خواند تا شايد خدا به او نگاهى كند و مشكلش را حل كند.
 
امشب دل مليكا خيلى گرفته است. هجران محبوب براى او سخت شده است. نيمه شب فرا مى‏رسد. همه اهل قصر خواب هستند.
 
او از جاى بر مى‏خيزد و كنار پنجره مى‏رود. نگاه به ستاره‏ها مى‏كند. با محبوبش، حسن‏عليه السلام سخن مى‏گويد: «تو كيستى كه چنين مرا شيفته خود كردى و رفتى! تو كجا هستى، چرا سراغم نمى‏آيى! آيا درست است كه مرا فراموش كنى»
 
بعد به ياد مريم مقدّس‏عليها السلام مى‏افتد، اشك در چشمانش حلقه مى‏زند، از صميم دل او را به يارى مى‏خواند.
 
مليكا به سوى تخت خود مى‏رود. هنوز صورتش خيس اشك است.
 
او نمى‏داند گره كار در كجاست؟ آن قدر گريه مى‏كند تا به خواب مى‏رود.
 
او خواب مى‏بيند:
 
تمام قصر نورانى شده است. نگاه مى‏كند هزاران فرشته به ديدارش آمده‏اند. گويا قرار است براى او مهمانان عزيزى بيايند.
 
او از جاى خود بلند مى‏شود و با احترام مى‏ايستد. ناگهان دو بانو از آسمان مى‏آيند. بوى گلِ ياس به مشام مليكا مى‏رسد.
 
مليكا نمى‏داند راز اين بوى ياس چيست؟
 
مليكا يكى از آنها را مى‏شناسد، او مريم مقدّس‏عليها السلام است، سلام مى‏كند و جواب مى‏شنود؛ امّا ديگرى را نمى‏شناسد.
 
مليكا نگاه مى‏كند، خداى من! او چقدر مهربان است. چهره‏اش بسيار آشناست.
 
مريم‏عليها السلام رو به او مى‏كند و مى‏گويد: «دخترم! آيا اين بانو را مى‏شناسى؟ او فاطمه‏عليها السلام دختر محمّدصلى الله عليه وآله‏است. مادر همان كسى كه تو را به عقد او درآورده‏اند»
 
مليكا تا اين سخن را مى‏شنود از خود بى‏خود مى‏شود. بر روى زمين مى‏نشيند و دامن فاطمه‏عليها السلام را مى‏گيرد و شروع به گريه مى‏كند.
 
بايد شكايت پسر را به پيش مادر برد.
 
مادر! چرا حسن به ديدارم نمى‏آيد؟ او چرا مرا فراموش كرده است؟ چرا مرا تنها گذاشته است؟
 
اگر قرار بود كه مرا فراموش كند چرا مرا اين چنين شيفته خود كرد؟
 
مگر من چه گناهى كرده‏ام كه بايد اين چنين درد هجران بكشم؟
 
مليكا همين طور گريه مى‏كند و اشك مى‏ريزد. فاطمه‏عليها السلام در كنار او نشسته است و با مهربانى به سخنانش گوش مى‏دهد.
 
فاطمه‏عليها السلام اشك چشمان مليكا را پاك مى‏كند و مى‏گويد:
 - 
آرام باش دخترم! آرام باش!
 - 
چگونه آرام باشم. دردِ عشق را درمانى نيست، مادر!
 - 
دخترم! آيا مى‏دانى چرا فرزندم حسن به ديدارت نمى‏آيد؟
 - 
نه.
 - 
تو بر دين مسحيّت هستى. اين دين تحريف شده است، اين دين عيسى را پسر خدا مى‏داند. اين سخن كفر است. خدا هيچ پسرى ندارد. خود عيسى‏عليه السلام هم از اين سخن بيزار است. اگر دوست دارى كه خدا و عيسى‏عليه السلام از تو راضى باشند بايد مسلمان بشوى. آن وقت فرزندم حسن به ديدار تو خواهد آمد.
 - 
باشد. من چگونه بايد مسلمان بشوم.
 - 
با تمام وجودت بگو: «اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ اللَّه، وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه»، يعنى شهادت مى‏دهم كه خدايى جز اللَّه نيست و محمّد بنده او و فرستاده اوست.
 
مليكا اين كلمات را تكرار مى‏كند. ناگهان آرامشى بس بزرگ را در وجود خويش احساس مى‏كند.
 
آرى، حالا مليكا مسلمان شده و پيرو آخرين دين آسمانى گشته است.
 
اكنون فاطمه‏عليها السلام او را در آغوش مى‏گيرد، مليكا احساس مى‏كند گويى در آغوش بهشت است.
 
فاطمه‏عليها السلام در حالى كه لبخند مى‏زند رو به او مى‏كند و مى‏گويد: «منتظر فرزندم باش. من به او مى‏گويم كه به ديدارت بيايد»
 
مليكا از شدّت شوق از خواب بيدار مى‏شود. اشك در چشمانش حلقه مى‏زند.
 
كجا رفتند آن عزيزان خدا؟!
 
مليكا از جا برمى‏خيزد و به سوى پنجره مى‏رود، نگاهى به آسمان مى‏كند. چشمانش به ستاره روشنى خيره مى‏ماند.
 
او با خود سخن مى‏گويد: بار خدايا! مرا براى چه برگزيده‏اى؟ بين اين همه مسيحى كه در اين سوى جهان بى‏خبر و غافل زندگى مى‏كنند مرا انتخاب كردى تا به دست بانويم فاطمه‏عليه السلام مسلمان بشوم.
 
اين چه سعادت بزرگى است! او بى‏اختيار به سجده مى‏رود تا خدا را شكر كند.
 
او منتظر است تا شب فرا برسد و محبوبش به ديدارش بيايد.
 
نسيم مى‏وزد و بوى بهشت مى‏آيد. حسن‏عليه السلام به ديدار مليكا آمده است.
 - 
آقاى من! دل مرا اسير محبّت خود كردى و رفتى!
 - 
اگر من به ديدارت نيامدم براى اين بود كه تو هنوز مسلمان نشده بودى، بدان كه هر شب مهمان تو خواهم بود.
 
از آن شب به بعد هر شب، حسن‏عليه السلام به ديدار مليكا مى‏آيد. مليكا در خواب او را مى‏بيند و با او سخن مى‏گويد.
 
كم‏كم مليكا مى‏فهمد كه حسن‏عليه السلام، امام است، او با مقام امام آشنا مى‏شود و مى‏فهمد كه خدا همه هستى را در دستِ امام قرار داده است.
 
حالِ مليكا روز به روز بهتر مى‏شود، خبر به قيصر مى‏رسد. او خيلى خوشحال مى‏شود. مليكا ديگر با اشتها غذا مى‏خورد و بعد از مدّتى سلامتى كامل خود را به دست مى‏آورد.
 
او هر شب محبوب خود را مى‏بيند، اگر چه اين يك رؤياست؛ امّا شيرينى آن، كمتر از واقعيّت نيست.
 
او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به ديدار آفتاب نائل شود.
 
روزها مى‏گذرد و او در انتظار وصال است.
 
امشب فكرى به ذهن مليكا مى‏رسد، او بايد حرف دلش را به حسن‏عليه السلام بگويد. او تا كى مى‏خواهد در هجران بسوزد؟ بايد از محبوبش بخواهد كه او را پيش خود ببرد.
 
رؤياى امشب فرا مى‏رسد، حسن‏عليه السلام به ديدار او مى‏آيد. مليكا سر به زير مى‏اندازد و آرام مى‏گويد:
 - 
آقاى من! از همه دنيا ديدار شما مرا بس است؛ امّا مى‏خواهم بدانم كى در كنار شما خواهم بود؟
 - 
به زودى پدربزرگ تو، سپاهى را براى مبارزه با لشكر اسلام مى‏فرستد. گروهى از كنيزان همراه اين سپاه مى‏روند. تو بايد لباس يكى از اين كنيزان را بپوشى و خودت را به شكل آنها در آورى.
 - 
سرانجام اين جنگ چه مى‏شود؟
 - 
در اين جنگ، مسلمانان پيروز مى‏شوند و همه سربازان و كنيزان رومى اسير مى‏شوند. مسلمانان، كنيزان رومى را براى فروش به بغداد مى‏برند. وقتى تو به بغداد برسى من كسى را به دنبال تو خواهم فرستاد. تو در آنجا منتظر پيك من باش!
 
مليكا از شوق بيدار مى‏شود. اكنون او بايد پاى در راه بنهد و به سوى محبوب خود برود.
 
به راستى او چگونه مى‏تواند از اين قصر بيرون برود؟...

آخرین عروس؛ قسمت چهارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان ماهان
19 تیر 90 10:55
چه داستان زیباییه
منتظر ادامه اش هستم


مامان پریسا
19 تیر 90 10:56
به خواست خدا کارها آسان میشود.

همینطوره مامان مهربون
نازنین نرگس نفس مامان
19 تیر 90 12:28
سلام مامان مهربون فوق العاده زیباست نثر زیبایی دارد دل رو میبره خوش به حال همسر امام حسن علیه السلام که مورد لطف بی بی دو عالم بوده و ایشالا که همه ما هم مورد لطف ایشون قرار بگیریم

سلام. ان شاءالله
نازنین نرگس نفس مامان
19 تیر 90 12:30
اینها واسه مامان با معرفت


مامان سید ابوالفضل
19 تیر 90 14:07
داستان قشنگیه من منتظر ادامه ی ماجرا هستم
ممنون