آخرین عروس؛ قسمت سوم
آنچه گذشت: مادر ملیکا آرزو دارد دخترش هر چه زودتر با پسر عمویش ازدواج كند. اگر اين ازدواج صورت بگيرد به زودى مليكا، ملكه كشور روم خواهد شد. امّا مليكا روىخوشى به اين ازدواج نشان نمىدهد. چند روز مىگذرد و مليكا خبردار مىشود كه بايد خود را براى مراسم عروسى آماده كند.
درِ قصر باز مىشود، داماد در حالى كه گروهى او را همراهى مىكنند وارد مىشود و به سوى تخت دامادى مىرود تا بر روى آن بنشيند. اما زلزلهاى سهمگين، همه را به وحشت مىاندازد. پايههاى تخت داماد شكسته و داماد بى هوش بر روى زمين می افتد. عروسى به هم مىخورد شب هنگام مليكا خواب مىبيند که عيسىعليه السلام به همراه حضرت محمد صلى الله عليه و آله و جمعی دیگر قصر آمده اند و حضرت محمد صلى الله عليه و آله ملیکا را برای یکی از فرزندانش خواستگاری می کند...
چند روزى گذشته است و عشق ديدار جگر گوشه پيامبر در همه وجود مليكا ريشه دوانده است.
رنگ او زرد شده و خواب و خوراك او نيز كم شده است. همه خيال مىكنند كه او بيمار شده است.
قيصر بهترين پزشكان را براى درمان مليكا مىآورد؛ امّا هيچ فايدهاى ندارد.
آنها درد او را نمىفهمند تا برايش درمانى داشته باشند.
مليكا روز به روز لاغرتر مىشود. چشمانش به گودى نشسته است. هيچ كس نمىداند چه شده است.
مادر براى او گريه مىكند و غصّه مىخورد كه چگونه عروسى دخترش با زلزلهاى به هم خورد. بعد از آن بيمارىِ ناشناختهاى به سراغ مليكا آمده است.
امروز قيصر، پدربزرگ مليكا به عيادت او آمده است:
دخترم! مليكا عزيزم! صداى مرا مىشنوى!
مليكا چشمان خود را باز مىكند. نگاهش به چهره مهربان پدربزرگش مىخورد كه در كنارش نشسته است. اشكِ چشم او بر صورت مليكا مىچكد:
- دخترم! نمىدانم اين چه بلايى بود كه بر سر ما آمد؟ من آرزو داشتم كه تو ملكه روم شوى؛ امّا ديدى كه چه شد.
- گريه نكن پدربزرگ.
- چگونه گريه نكنم در حالى كه تو را اين گونه مىبينم؟
- چيزى نيست. من راضى به رضاى خدا هستم.
- دخترم! آيا خواستهاى از من ندارى؟
- پدربزرگ! مسلمانان زيادى در زندانهاى تو شكنجه مىشوند. آنها اسير تو هستند. كاش همه آنها را آزاد مىساختى و در حقّ آنها مهربانى مىكردى، شايد مسيح و مريم مقدّس مرا شفا بدهند!
قيصر اين سخن را مىشنود و به مليكا قول مىدهد كه هر چه زودتر اسيران مسلمان را آزاد كند.
بعد از مدّتى به مليكا خبر مىرسد كه گروهى از اسيران آزاد شدهاند. او براى اين كه پدربزرگ خود را خوشحال كند، قدرى غذا مىخورد. پدربزرگ خشنود مىشود و دستور مىدهد تا همه مسلمانانى كه در جنگها اسير شدهاند آزاد شوند.
اكنون مليكا دست به دعا برمىدارد و مىگويد: «اى مريم مقدّس! من كارى كردم تا اسيران آزاد شوند، من دل آنها را شاد كردم. از تو مىخواهم كه دل مرا هم شاد كنى»
مليكا منتظر است شايد بار ديگر در خواب محبوبش را ببيند. شايد يار آسمانىاش، حسنعليه السلام به ديدارش بيايد.
مليكا اعتقاد دارد كه مسيح، پسر خداست، براى همين او خدا را به حقّ پسرش مىخواند تا شايد خدا به او نگاهى كند و مشكلش را حل كند.
امشب دل مليكا خيلى گرفته است. هجران محبوب براى او سخت شده است. نيمه شب فرا مىرسد. همه اهل قصر خواب هستند.
او از جاى بر مىخيزد و كنار پنجره مىرود. نگاه به ستارهها مىكند. با محبوبش، حسنعليه السلام سخن مىگويد: «تو كيستى كه چنين مرا شيفته خود كردى و رفتى! تو كجا هستى، چرا سراغم نمىآيى! آيا درست است كه مرا فراموش كنى»
بعد به ياد مريم مقدّسعليها السلام مىافتد، اشك در چشمانش حلقه مىزند، از صميم دل او را به يارى مىخواند.
مليكا به سوى تخت خود مىرود. هنوز صورتش خيس اشك است.
او نمىداند گره كار در كجاست؟ آن قدر گريه مىكند تا به خواب مىرود.
او خواب مىبيند:
تمام قصر نورانى شده است. نگاه مىكند هزاران فرشته به ديدارش آمدهاند. گويا قرار است براى او مهمانان عزيزى بيايند.
او از جاى خود بلند مىشود و با احترام مىايستد. ناگهان دو بانو از آسمان مىآيند. بوى گلِ ياس به مشام مليكا مىرسد.
مليكا نمىداند راز اين بوى ياس چيست؟
مليكا يكى از آنها را مىشناسد، او مريم مقدّسعليها السلام است، سلام مىكند و جواب مىشنود؛ امّا ديگرى را نمىشناسد.
مليكا نگاه مىكند، خداى من! او چقدر مهربان است. چهرهاش بسيار آشناست.
مريمعليها السلام رو به او مىكند و مىگويد: «دخترم! آيا اين بانو را مىشناسى؟ او فاطمهعليها السلام دختر محمّدصلى الله عليه وآلهاست. مادر همان كسى كه تو را به عقد او درآوردهاند»
مليكا تا اين سخن را مىشنود از خود بىخود مىشود. بر روى زمين مىنشيند و دامن فاطمهعليها السلام را مىگيرد و شروع به گريه مىكند.
بايد شكايت پسر را به پيش مادر برد.
مادر! چرا حسن به ديدارم نمىآيد؟ او چرا مرا فراموش كرده است؟ چرا مرا تنها گذاشته است؟
اگر قرار بود كه مرا فراموش كند چرا مرا اين چنين شيفته خود كرد؟
مگر من چه گناهى كردهام كه بايد اين چنين درد هجران بكشم؟
مليكا همين طور گريه مىكند و اشك مىريزد. فاطمهعليها السلام در كنار او نشسته است و با مهربانى به سخنانش گوش مىدهد.
فاطمهعليها السلام اشك چشمان مليكا را پاك مىكند و مىگويد:
- آرام باش دخترم! آرام باش!
- چگونه آرام باشم. دردِ عشق را درمانى نيست، مادر!
- دخترم! آيا مىدانى چرا فرزندم حسن به ديدارت نمىآيد؟
- نه.
- تو بر دين مسحيّت هستى. اين دين تحريف شده است، اين دين عيسى را پسر خدا مىداند. اين سخن كفر است. خدا هيچ پسرى ندارد. خود عيسىعليه السلام هم از اين سخن بيزار است. اگر دوست دارى كه خدا و عيسىعليه السلام از تو راضى باشند بايد مسلمان بشوى. آن وقت فرزندم حسن به ديدار تو خواهد آمد.
- باشد. من چگونه بايد مسلمان بشوم.
- با تمام وجودت بگو: «اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ اللَّه، وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه»، يعنى شهادت مىدهم كه خدايى جز اللَّه نيست و محمّد بنده او و فرستاده اوست.
مليكا اين كلمات را تكرار مىكند. ناگهان آرامشى بس بزرگ را در وجود خويش احساس مىكند.
آرى، حالا مليكا مسلمان شده و پيرو آخرين دين آسمانى گشته است.
اكنون فاطمهعليها السلام او را در آغوش مىگيرد، مليكا احساس مىكند گويى در آغوش بهشت است.
فاطمهعليها السلام در حالى كه لبخند مىزند رو به او مىكند و مىگويد: «منتظر فرزندم باش. من به او مىگويم كه به ديدارت بيايد»
مليكا از شدّت شوق از خواب بيدار مىشود. اشك در چشمانش حلقه مىزند.
كجا رفتند آن عزيزان خدا؟!
مليكا از جا برمىخيزد و به سوى پنجره مىرود، نگاهى به آسمان مىكند. چشمانش به ستاره روشنى خيره مىماند.
او با خود سخن مىگويد: بار خدايا! مرا براى چه برگزيدهاى؟ بين اين همه مسيحى كه در اين سوى جهان بىخبر و غافل زندگى مىكنند مرا انتخاب كردى تا به دست بانويم فاطمهعليه السلام مسلمان بشوم.
اين چه سعادت بزرگى است! او بىاختيار به سجده مىرود تا خدا را شكر كند.
او منتظر است تا شب فرا برسد و محبوبش به ديدارش بيايد.
نسيم مىوزد و بوى بهشت مىآيد. حسنعليه السلام به ديدار مليكا آمده است.
- آقاى من! دل مرا اسير محبّت خود كردى و رفتى!
- اگر من به ديدارت نيامدم براى اين بود كه تو هنوز مسلمان نشده بودى، بدان كه هر شب مهمان تو خواهم بود.
از آن شب به بعد هر شب، حسنعليه السلام به ديدار مليكا مىآيد. مليكا در خواب او را مىبيند و با او سخن مىگويد.
كمكم مليكا مىفهمد كه حسنعليه السلام، امام است، او با مقام امام آشنا مىشود و مىفهمد كه خدا همه هستى را در دستِ امام قرار داده است.
حالِ مليكا روز به روز بهتر مىشود، خبر به قيصر مىرسد. او خيلى خوشحال مىشود. مليكا ديگر با اشتها غذا مىخورد و بعد از مدّتى سلامتى كامل خود را به دست مىآورد.
او هر شب محبوب خود را مىبيند، اگر چه اين يك رؤياست؛ امّا شيرينى آن، كمتر از واقعيّت نيست.
او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به ديدار آفتاب نائل شود.
روزها مىگذرد و او در انتظار وصال است.
امشب فكرى به ذهن مليكا مىرسد، او بايد حرف دلش را به حسنعليه السلام بگويد. او تا كى مىخواهد در هجران بسوزد؟ بايد از محبوبش بخواهد كه او را پيش خود ببرد.
رؤياى امشب فرا مىرسد، حسنعليه السلام به ديدار او مىآيد. مليكا سر به زير مىاندازد و آرام مىگويد:
- آقاى من! از همه دنيا ديدار شما مرا بس است؛ امّا مىخواهم بدانم كى در كنار شما خواهم بود؟
- به زودى پدربزرگ تو، سپاهى را براى مبارزه با لشكر اسلام مىفرستد. گروهى از كنيزان همراه اين سپاه مىروند. تو بايد لباس يكى از اين كنيزان را بپوشى و خودت را به شكل آنها در آورى.
- سرانجام اين جنگ چه مىشود؟
- در اين جنگ، مسلمانان پيروز مىشوند و همه سربازان و كنيزان رومى اسير مىشوند. مسلمانان، كنيزان رومى را براى فروش به بغداد مىبرند. وقتى تو به بغداد برسى من كسى را به دنبال تو خواهم فرستاد. تو در آنجا منتظر پيك من باش!
مليكا از شوق بيدار مىشود. اكنون او بايد پاى در راه بنهد و به سوى محبوب خود برود.
به راستى او چگونه مىتواند از اين قصر بيرون برود؟...