مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

هفت سال گذشت!

هفت سال گذشت... و سن فرزند وبلاگی ما بیشتر از سن فرزندان واقعی ما گذر زمان رو به یادمون میاره و اینکه چقدر زود عمر میگذره   باورم نمیشه که توی سال گذشته حتی یک پست هم توی مدرسه نذاشتیم و جای سال ۱۳۹۶ توی آرشیو مدرسه خالی مونده! واقعا انگار همین دیروز بود که اولین مطلب رو توی وبلاگی به اسم مدرسه ی مامان ها ثبت میکردیم و با چه ذوقی اولین نظرات و لطف دوستان وبلاگی رو دنبال میکردیم چقدر هیجان زده میشدیم وقتی تعداد بازدید وبلاگمون روز به روز دونه به دونه زیاد میشد یادش بخیر... روزگاری اینجا توی مدرسه چه هیاهو و شوری برپا بود و با رونق گرفتن شبکه های اجتماعی چه سوت و کور شد  چه خوب بود که به جای فوروارد مطا...
23 خرداد 1397

همسرانه نوشت؛ دو کبوتر عاشق!

یه دختر خاله دارم اسمش مرضیه ست،  ۹   ساله با یک روحانی ازدواج کرده و خیلی خوشبخته !   هروقت مرضیه منو میدید از عاشقانه های خودشو شوهرش برام تعریف میکرد !!!   اونموقع من مجرد بودم ولی با اشتیاق به حرفاش گوش میدادم !   جوریکه تک تک اون عاشقانه ها تو ذهنم حک شده ! دنبال مردی میگشتم که منم با اون عاشقانه هایی رو تجربه کنم !   اما .....!   عاشقانه های هر زوج رنگ خاص خودشو داره ! یکی از عاشقانه های مرضیه این بود که شوهرش اسم مرضیه رو تو گوشی خودش کبوتر عاشق ۲ ذخیره میکنه و بدون اینکه مرضیه بفهمه اسم خودشو تو گوشی مرضیه کبوتر عاشق ۱ ذخیره میکنه ...! ...
25 خرداد 1394

ورزنه؛ شهر کبوتران سفید پوش

سلام دوستان عزیزم     آرزو می کنم روزهای  خوب و  قشنگتون به سلامتی و خوشی سپری بشه     امسال روز پنجم عید  ما حرکت کردیم به طرف شهر   ورزنه. ورزنه شهری نزدیک اصفهان و کاشانه که خیلی شهر کوچیک اما زیبا   و تاریخی هست  وارد شهر که شدیم خانم ها با چادر سفیدشون خیلی جلب توجه می کردند خیلی دوست داشتم ازشون عکس بگیرم اما جرات نکردم گفتم شاید ناراحت بشن        اما یه عکس از اینترنت گرفتم همین عکس بالایی   ورزنه  به عنوان شهر کبوتران سفید از (زنان چادر سفید) شناخته شده و این در نگاه نخست و در هنگام ورود به شهر توجه هر ...
21 خرداد 1394

خاطره نوشت مادرانه 5؛ امتحان سخت

پیش‌تر ها فکر می‌کردم وقتی دعا می‌کنیم : "خدایا ما را با فرزندان‌مان امتحان نکن"، منظورمان این است که خدای نکرده به دیدن بیماری سخت یا از دست رفتن فرزندان‌مان مبتلا نشویم. حالا این دعا برایم معانی دیگر و البته شاید سخت‌تری پیدا کرده. حالا که به واسطه مادر بودن کمی روی احوالات مادران دور وبرم و البته احساسات مادری خودم دقیق می‌شوم، موقع خوانده این دعا منظورم این است که :...  خداوندا! مراقبم باش به واسطه محبت فرزندم حقی را ناحق نکنم به واسطه مهر مادری از فرزندم جانبداری بی‌مورد نکنم برای آنکه فرزندم را از گناهی تبرئه کنم، خطای طرف مقابلش را جار نزنم یا بدتر...
7 ارديبهشت 1394

قاب عکس هایی از مادر

قشنگ ترین قاب عکسها توی ذهن هر کسی، مال مامانشه ... و این قاب عکس یکی از اون قاب عکسهای قشنگه که همیشه توی دل مامان اهورای عزیز هست ... توی ادامه ی مطلب خاطره هایی از مامان هایِ مامان های عزیز رو می خونیم ...   خاطره نوشت1: (نویسنده:مامان اهورا) یکی از خاطره هایی که همیشه تو ذهنم از مادر عزیزم نقش میبنده مربوط میشه به کلاس پنجم ،من از همون دوران کودکی همیشه نگران تنهایی مادرم بودم با اونکه ما 6تا بچه بودیم ولی باز من همیشه نگران بودم ،یادمه زمستون بود و ما بخاری هیزمی داشتیم مامانم کنار بخاری نشسته بود و داشت لوبیا پوست میگرفت، خواهرم اینا دبیرستانی بودند و صبحی و منه ته تغاری بعداز ظهری بودم...
30 فروردين 1394

صحنه هایی از مادرم...

سلام به همه ی مامان های عزیز و مهربون مدرسه پیشاپیش روز مادر رو به همه ی شما تبریک میگیم ان شاالله خدا سایه ی همه ی پدر و مادرها رو بر سر بچه هاشون حفظ کنه و روح مادرانی که دیگه در بین ما نیستن رو غریق رحمت کنه ان شاالله ؛ شادی روح اون دسته از مامان ها مخصوصا مادر عزیز و گرامی مریم جان ( مریم مامان دونه برفی ) که چندی پیش از دستشون دادن صلواتی بفرستید.   الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ  وَآلِ  مُحَمَّدٍ . وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ. بعضی از صحنه ها توی ذهن ما چنان نقش می بندند که تا آخر عمر برامون ماندگارند. صحنه هایی که آکنده از عشق و محبت اند، و یا ترس و هیجان اند و یا حتی خشم و اندوه. صحنه هایی که ب...
20 فروردين 1394

نمکستان (11)

با نمکستانی به طراوت شبنم در خدمتتون هستیم ... -   دخترکم سرش خورده به میز حسابی دردش اومد و گریه کرد و پیشونیش زخم شد هر کسی ازش می پرسید چی شده میگفت سرم خورده به میز اول گریه کردم بعد پیاز رفت توی چشمم ( یعنی اشکم در اومد ) - توی تاکسی آقای راننده ازش پرسید اسمت چیه ؟ دختری گفت شبنم بعد دید اقای راننده سوالی نداره خودش شروع کرد به گفتن فامیلش و اسم مامان و بابا و عمو و بابا بزرگ و... خلاصه تا پیاده بشیم کل شجره نامه رو برای آقای راننده و مسافرا توضیح داده بود - صبح زود هنوز خواب بود یکی از این گاریا که میان نون خشک...
6 بهمن 1393

مادریاری بنام نماز

این حرف من نیست ها ، خدا فرموده که :« از صبر و نماز کمک بگیرید» . ما مادرهای دست خالی ، ما مادر های نابلد ، ما مادرهای ناقص ، ما مادرهای بی سرمایه ، ما مادرهای نا توان ؛ آیا جز مدد گرفتن از ریسمانی که خدا برای مان پایین انداخته ، راه دیگری داریم؟... شما را نمی دانم ، ولی من خیلی وقت ها هنگ می کنم! نمی دانم باید چه کار کنم... چه عکس العملی در قبال فلان رفتار پسرهایم نشان بدهم که درست باشد؟ چطور حرف بزنم که تأثیر بگذارد؟ گاهی حتی نمی دانم بخندم یا گریه کنم!...  اینطور وقت ها می دوم سمت سجاده ی مهربانم! بازش می کنم و چادری که سالهاست هم نفس نمازها و زیارت هایم بوده سرم می اندازم ، می ایستم رو به خدا… بغض م...
30 دی 1393

خاطره نوشت مادرانه4؛ روزهای بی بازگشت

چند وقت پیش در جمعی نشسته بودیم. از دوستم که یک ماه از شروع مادری ش می گذشت پرسیدیم اوضاع و احوال چطور است؟ او گفت: «خوب است. فقط چند وقت است نمازهای با حال نمی خوانم.» جوری گفت که انگار امیدوار است زودتر، بتواند دوباره نماز با حال بخواند... این حرف، برای ما که چند سالی از بچه دار شدن مان می گذشت غریبه نبود. نه فقط نماز با حال، بلکه یک رستوران رفتنی که به آدم بچسبد. بتوانی بدون اینکه بچه ای جیشش بگیرد، ظرف سالاد را برگرداند، مدام از صندلی پایین بپرد و دلش بخواهد از این طرف به آن طرف بدود، دو قاشق غذا با آرامش بخوری. با آرامش! نه فقط نماز با حال، تو بگو یک ساعت خواب راحت عصر گاهی، بدون دغد...
17 دی 1393