مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

نمکستان (7)

  با اینکه فصل سرما به پایان رسیده ، ولی این بار با نمکستانی از جنس دونه ی برف در خدمتتون هستیم. از مامان امیرعلیِ عزیز ممنونیم که این شیرین زبونی های پسر گلشون رو برامون فرستادند.   د ستمو به عنوان میکروفون جلوی دهانش میگیرم و میگم شما :   بسم لا یا خمیم( بسم الله الرحمن الرحیم ) امی عیی ایضایی ( امیرعلی رضایی ) بعدش دستشو جلوی دهان من میگیره و میگه :    مامان امی عیی ایضایی -بابا امی عیی ایضایی    - بخاطر ورجه وورجه های زیاد دستش چسبید به بخاری و سوخت .فرداش که   دستشو نگاه کردم و گفتم خوب میشه عزیزم میگه :    &...
17 فروردين 1393

نمکستان (6)

   نمکستان امروز برگرفته از وبلاگ «نوشتجات» هست حالا بریم شیرین زبونی های مهتا خانوم رو بخونیم   مهتا: مامان با من بيا برم دستشويي . مامان: تو ديگه بزرگ شدي. تنها برو . مهتا: آخه مي رم دستشويي دلم برات تنگ مي شه . آدامسامو برداشتي براي خودت و داري مي بريشون. مي گي: تو اينا رو نخور. معده ات درد مي گيره . بابا رفته يه جايي قايم شده. صداهاي ترسناك از خودش در مياره. دست به بغل مي گي: اي بابا. چه دَد (چقدر) اين منو مي ترسونه. اگه منو بترسوني جيزّه. دستگيرش كنيد ! مهتا: مامان مي شه برام يه داداش بياري كه دختر باشه؟ مامان مي شه داداشام از تو دل خودم بيرون بيان؟ م...
18 اسفند 1392

نمکستان (5)

  امروز با نمکستانی «شاه اناری» در خدمتتون هستیم، از مامان مهربون شاران ممنونیم به خاطر این نمکستان شیرین...     چندروز پیش میخواستم روی میزا رو گردگیری کنم شاران گفت یه دستمال هم به من بده این کارو با خاله مریم زیاد انجام میدند .  دستمال بهش دادم گفت حالا مامان زبونت و بذار لای دندونات گفتم برای چی کی اینجوری میکنه گفت خاله مریم کلی خندیدم دیدم چه دقتی داره راست میگه خاله مریم وقتی کاری میکنه زبونشو لای دندوناش میذاره داشتم برنامه دکترسلام میدیم در مورد پوست و مو بود و شاران پرسید پوست کیه منم گفتم در مورد پوست همه ی آدما مثل شما من بابایی و ...بعدش دیدم خودش داره میگه مثل پوست ...
28 بهمن 1392

نمکستان (4)

  امروز با نمکستانی از جنس پری در خدمت شما هستیم، از مامان عزیز پریسا ممنونیم که اجازه دادن از شیرینکاری های فرشته ی کوچولوی زندگیشون در بخش نمکستان استفاده کنیم   پریسا جون در 23 ماهگی: دیشب برای چند دقیقه برق رفت. من هم دیگه چراغ شارژی نیاوردم و تنهایه شمع روشن کردم . پریسا داشت میخوابید همین که شمع رو دید خواب از سرش پرید . اومد سراغم و گفت تبلو بییسا (تولد پریسا) ؟. گفتم اره عزیزم . ودیگه تا پاسی از شب و حتی بعد از اومدن برق ها ما در حال انجام مراسم شمع فوت کردن بودیم ......   پریسا جون در آستانه 25 ماهگی: نشسته بودم و   tv تماشا میکردم...
15 بهمن 1392

نمکستان (3)

از مامان عزیز فرنیا ممنونیم که اجازه دادن نمکستان امروز رو با فرنیا جان همراه باشیم ديروز كه رفتم فرنيا را از مهد بگيرم مدير مهد گفت امروز كلي از دست فرنيا خنديديم و برام تعريف كرد: مربي ميره سركلاس و يك بچه جديد را به بچه ها معرفي ميكنه مربي: اين دوست جديدتون است اسمش كاوه است ميره كنار طاها ميشينه فرنيا: گاوه همان كه ما ما ميكنه؟ طاها: نخيرم اصلا دوست من ما ما نميكنه فرنيا: چرا گاوا همشون ما ما ميكنند و خلاصه اين ميشه دعواي بين طاها و فرنيا و مربيها دخالت ميكنند و انها را از هم جدا ميكنند.    شروع كرديم به پياده روي، نزديك مهد يك پارك هست تا چشمش به پارك خورده ميگه: مام...
25 دی 1392

نمکستان(2)

  امروز با نمکستانی به شیرینی قند و عسل در خدمت مامان های عزیز هستیم، از یک عدد مامان مهربون به خاطر ارسال این مطلب ممنونیم... دارم آشپزی میکنم   متین اومده پیشم میگه:مامان این امین منو   متقاعد   کرد بهش مُشت بزنم، منم زدم،الان مُشتم درد میکنه !! من:جااااان؟؟متقاعد؟؟ متین یه نگاه بهم کرده میگه آره دیگه! یعنی "مجبورم کرد...!" بعدشم رفته دنبال بازیش! به یک عدد بابا میگم:خدائیش تو چند سالت بود از کلمه ی "متقاعد" استفاده کردی؟؟ یک عدد بابا:من هنوز از این کلمه استفاده نکردم!!  والا ما 12 سالمون شده بود هنوز به سگ میگفتیم هاپو!  ...
27 آذر 1392

نمکستان (1)

از اونجاییکه دیدیم استعدادهای زیادی توی همین مدرسه ی خودمون هست، از مامان گرفته تا.... بچه، دلمون نیومد توی این جمع دوستانه امون، از شیرین کاری های و شیرین زبونی های بچه هامون صحبت به میان نیاریم، و این شد که تصمیم گرفتیم، هر کار بانمکی که بچه های نازتون انجام میدن رو اگه دوست داشتید، اطلاع بدید (با نام و یا گمنام) تا توی این قسمت قرار بدیم و همگی از شنیدنش مشعوووووووووووووووف بشیم... حالا بریم اولین نمکستان رو با هم ببینیم...  نمکستان علی آقای خوشتیپ به نوشته ی مامان عزیزش:  دیروز وقتی علی باهام تماس گرفت بهش گفتم:علییییییییییییییی سپهر (1)  به دنیا اومددددددددد علی:واقعاااااااااااااااااا؟چن...
2 آذر 1392

خاطرات یک ماهی قرمز

شنبه من و یک عالمه ماهی دیگر توی یک ظرف بزرگ کنار خیابان بودیم. دختر کوچولویی جلو آمد او یک ماهی می خواست. فروشنده تور کوچکی را توی آب انداخت من هم فوری شنا کردم و رفتم توی تور فروشنده مرا توی یک تنگ پر از آب انداخت و آن را به دختر کوچولو داد. حالا من یک خانه ی شیشه ای دارم   یکشنبه تنگ روی میز بود و من توی آن شنا میکردم. مامان دختر کوچولومی رفت و می آمد و چیزهایی را کنار من روی میز می گذاشت: سنبل، سرکه، سمنو، سکه، سبزه، سیر و یک آینه... آینه ای که می توانستم خودم را توی آن ببینم. به به... چه پولک های قشنگی داشتم!   دوشنبه گوشه ی در باز شد. یک گرب...
17 فروردين 1392