طنازی های همسرانه 3؛ کدوم چشمم رو ببندم؟
دیدید وقتی انگشتمون رو می گیریم به صورت عمودی جلوی بینی مون و با یه چشم بهش نیگا می کنیم اون بک گراندی که پشت انگشتمون قرار میگیره قابل رویت نیست، حالا چشمی که بسته هست رو اگه عوض کنیم، یه سری چیزای دیگه دیده نمیشه و پشت انگشتمون قرار میگیره. پس با بستن و یا باز کردن هر کدوم از چشم هامون می تونیم یه سری از چیزها رو ببینیم. اینکه کدوم قسمت برامون دلنشین ترِ و دوست داریم ببینیمش، بستگی به خودمون داره ، به اینکه کدوم چشم رو باز و یا بسته کردیم.
با این مثال بریم یه ماجرا رو که یکی از دوستان برامون نوشته با هم ببینیم و بشنویم...
در زمان بارداریِ اولم بود که شرایط کاری همسرم بطور ناگهانی تغییر کرد؛ هر روز زودتر از ساعت 8 و 9 شب نمی دیدمش و هر دو روز یک شب کلا نمی اومد خونه تا فردا شبش. توی بارداری احساس می کردم که بیشتر به وجودش نیاز دارم ، هر دو شبی هم که بود باید یک شب رو خونه ی مادرشوهرم می رفتیم و به اونها سر می زدیم و تا دیروقت اونجا بودیم؛ و فقط هر دو – سه شب، یک شب پیش هم بودیم و به دلیل تمام این فکرها و این تنهایی ها اون شب هم به ناراحتی می گذشت -اصولا- و هیچ کدوممون نمی تونستیم دیگری رو درک کنیم؛ و بعضی وقتها حتی اون شب رو هم نداشتیم و اون شب مادرشوهر و یا کسانی دیگر به مهمانیِ خانه ما میومدن و اون وقت بود که دیگه ...
این وضعیتِ کاری، شرایط رو برای هر دومون سخت کرده بود. من ازش توقع زیادی نداشتم و فقط انتظار داشتم که بیشتر پیشم باشه، دوست داشتم ساعت های زیادی رو پیش هم باشیم و از کنار هم بودن لذت ببریم. همیشه پیش خودم فکر می کردم که من توی زندگی هیچ وقت به خاطر نداشتن خونه و ماشین اعتراض نکردم و همیشه از صمیم قلب راضی بودم؛ من فقط خودش رو می خواستم ، چرا اون باید چنین کاری رو می کرد تا نتونم از وجودش بهره مند باشم؟
من کلا استقلال رو خیلی دوست داشتم ، ولی با این شرایطِ زندگی و نزدیکی خونه ی مادرشوهرم ، هر شبی که اون نبود باید یا خونه ی مادرشوهرم می بودم و یا خواهرشوهر و یا مادرشوهرم میومد به خونمون و احساس می کردم که این ماجرا نظم زندگی من رو به هم ریخته. و از طرفی به دلیل نبودن های زیاد همسرم اگه یه کار حتی کوچیک مردونه توی خونه پیش میومد، پدرشوهرم به جای شوهرم باید اون کار رو انجام میداد.
حتی به دلیل اینکه ماشین نداشتیم و مجبور بودیم همیشه هرجایی که میخایم بریم با پدرشوهر و مادرشوهرم بریم احساس می کردم این حسابی حس استقلال طلبی منو اذیت می کنه و مدام در گوشم می خونه پس چی شد اون همه بزرگیتون؛ مثلا الان یه مادر و پدر هستید خودتون ولی برای کوچکترین جایی که میخواهید برید باید با پدر و مادر همسرت هماهنگ کنی و کلی حرفهایی دیگه که زیر گوشم پچ پچ می کرد.
من هم توی تنهایی های خودم فقط داشتم به این موضوع ها فکر می کردم و روز به روز غمگین تر می شدم...
همسرم هم انتظار داشت که همیشه درکش کنم؛ چون به خاطر شرایط زندگی و اینکه بتونه یه کم وضعیت اقتصادیمون رو بهتر کنه این شغل رو قبول کرده بود و سختیِ کارش بیشتر از قبل شده بود، انتظار داشت که خوشحال تر از قبل باشم و مهربان تر از قبل...
و اینطوری بود که روز به روز از هم دورتر میشدیم. تا اینکه فرزند اولم به دنیا اومد. اینکه بابا هر روز نبود و دکتر رفتن هایم رو هم به جای اینکه خودش بیاد با باباش منو می فرستاد من رو داشت دیوانه می کرد. اگه برنامه ی سفری هم پیش میومد ، با خانواده ی همسرم می رفتیم و ما عملا هیچ فرصت تنهایی و با هم بودن و صحبت کردن با همدیگه رو نداشتیم و این باعث شده بود که یاد نگیریم با هم حرف بزنیم و وقتی شروع می کردم به درددل با دعوا ختم میشد.
این ماجرا و این درگیری ها دو سالی ادامه داشت و من هر چه کردم نتونستم این شرایط رو تغییر بدم و اقدامات من و صحبت ها و نوشتن ها بدتر شرایط رو سخت تر کرد و اون رو حساس تر.
تا اینکه یک روز پیش خودم فکر کردم و سعی کردم یه راهی برای این مشکل پیدا کنم، چرا که عقیده داشتم خدا به زنها این توانایی رو داده که توی شرایط سخت، زندگی هاشون رو آرام کنند و یکی از اهداف ازدواج رو آرامش در کنار همسر معرفی کرده. خدا بین زن و شوهرها مودت و رحمت قرار داده بود و ما فقط اون رو گم کرده بودیم و این باید از یک جایی آب می خورد.
با این قضیه که دوست داشتم این شرایطمون – نه شرایط کاری همسرم ، که شرایط روحیِ خودمون- رو تغییر بدیم چند ماهی درگیر بودم تا اینکه نتیجه ی این پروژه این شد:
فکرم از تمام افکاری که در بالا نوشتم و توی این دو سال توی سرم هر روز با شدت بیشتر وول می خورد تبدیل شد به اینکه چه همسر مهربونی دارم که به خاطر من و زندگیمون اینقدر کار می کنه و حاضر شده با وجود اینکه دوست داره توی خونه اش استراحت کنه الان توی محل کارش هست. حتما چقدر الان خسته و گرسنه اس. حتما چقدر الان دوست داشته بچه اش رو بغل کنه و من براش آب پرتقال بیارم و بشینم کنارش، ولی به خاطر من و زندگیمون از تمام این خواستن هاش گذشته. حتما چقدر دوست داره با هم بریم بیرون و خوش بگذرونیم، ولی به دلیل شرایطمون از تمام این خواستن هاش میگذره... هی پیش خودم گفتم و گفتم تا اینکه یهو دلم براش خیلی تنگ شد، اونقدر تنگ شد که گریه ام گرفت و همون موقع بهش اس ام اس دادم و از اعماق وجودم براش نوشتم: "خیلی دوستت دارم ، تو بهترین مرد دنیا هستی که به خاطر من و زندگیمون اینقدر شرایط سختی رو برای خودت قبول کردی. خیلی دلم برات تنگ شده... هزار بار میگم که دوستت دارم"
و جواب شنیدم: "منم خیلی دوستت دارم، هم تو رو و هم زندگیم رو"
نصفِ شب باهام تماس گرفت، فهمیدم که همینطور توی فکرش بودم، بهم گفت یهو خیلی دلم برات تنگ شد و البته من هم !
فکر بعدی ای که به جای افکار بالا که توی این دوسال توی مغزم وول می خورد عوض شد، شرایطی بود که من ناراضی از رفتن زیادِ خونه ی مادرشوهرم بود. نه اینکه نخواهم بروم، مساله این بود که این کار فرصت های تنهاییِ ما رو کمتر و کمتر می کرد و من این را یکی از علت های این می دونستم که نتونستیم یاد بگیریم باهم تنها باشیم و با هم حرف بزنیم و دعوایمان نشود. هی فکرم رو این طرف و اون طرف کردم و به این نتیجه رسیدم که چقدر نعمت بزرگی هست این اتفاق! واقعا چقدر خوبه این فرصت چون وقتی میخایم شب بریم اونجا به جای اینکه همه اش توی آشپزخونه باشم و درگیر شام پختن باشم تا وقتی که همسرم بیاد می تونم با فرزندم حسابی بازی کنم و با هم خوش بگذرونیم و بعد هم که همسرجان اومدند با هم میریم خونه ی مامانش و از اون طرف هم می تونم از این فرصت استفاده کنم و وقتی پدرشوهر و مادرشوهرم مشغول بلبل زبونیهای تنها نوه اشون هستند من با همسرم همراه بشم و از کارهای مورد علاقه ی اون، من هم لذت ببرم ؛ مثلا اینکه با هم تلویزیون ببینیم، وبگردی کنیم و ... . آخه قبلا عقیده ام این بود که باید با همدیگه مشغول بچه بشیم و از اینکه بعد از دو روز که پیش ما نیست میره سراغ تلویزیون و کامپیوتر حسابی دلگیر می شدم و این هم مزید بر ناراحتی هام میشد. ولی حالا دیگه با هم لذت می بردیم و من پیشش بودم و وقتی یه چیزی نشونم میداد با علاقه می دیدم و می خوندم و اون هم نگاهش به من روز به روز قشنگ تر شد.
یکی از فرصت های دیگه هم، فرصتی بود که با ماشین پدرشوهر بیرون می رفتیم و سه تایی عقب ماشین می نشستیم، من مثل زمان عقدمون که هر وقت توی ماشین بودیم دست توی دستش بودم، دستاش رو می گرفتم و دستامون رو عین کمربند میذاشتیم روی پای بچه که مواظبش باشیم و حس تازه نامزدهایی که یک دل نه صد دل عاشق هستند رو تجربه می کردم و نگاه هایی که محبت رو از اون میشد فهمید، مدام از طرف همسرم هدیه می گرفتم.
این دور بودن های همسرم وقتی به این لحظات ختم میشد، چنان انتظار لذت بخشی میشد ، مثل دو تا عاشق که هی سعی می کنند بهم برسند و هی لحظه شماری می کنند و لحظه ی دیدار وصف شدنی نیست برای هیچ کدومشون. این دور بودن ها هم با ترکیب اون ماجراهای قبل ، ما رو به هم عاشق تر کرد.
و حالا...
اعتراف می کنم بعد از گذشت فقط چند هفته، زندگی من به کلی عوض شده؛ این تغییرات توی رفتار خودم و همسرم کاملا مشهوده. راحت تر زندگی می کنم و می کنیم. دیگه زندگی رو به کام هم تلخ نمی کنیم و هر کدوم سعی می کنیم به خاطر دیگری زندگی کنیم...
*************
بعضی وقتها ، بعضی از مشکلات زندگی به وسیله ی ما قابل تغییر نیستند. و از اونجاییکه هر ماجرایی رو میشه از چند زاویه نگاه کرد، کلید مشکل به دست خودمونه و فقط کافیه یه ذره موضع خودمون رو عوض کنیم و از یه زاویه ی دیگه این قضیه رو ببینیم. مثلا از زاویه یه شخص سومی که بیرون زندگیمون هست، و یا از زاویه ی همسرمون و یا بچه هامون.
شاید روند اون ماجرا رو نتونیم تغییر بدیم، ولی مسلما با این کارمون روند زندگیمون رو می تونیم تغییر بدیم. بشینیم از حالا به اون چیزایی که باعث ناراحتیمون میشن فکر کنیم. نه از اون زاویه ای که همیشه نگاه می کردیم و کلی به خاطرش اوقات خودمون و همسرمون رو تلخ می کردیم، از زاویه ای که وقتی فکرمون تموم شد یهو یه لبخند رضایت بشینه رو لبمون و پیش خودمون بگیم که "من می تونم خوشبخت ترین آدم دنیا باشم".
یادمون باشه که فرصت های با هم بودن محدوده. شاید نتونیم این فرصت ها رو زیاد کنیم، ولی می تونیم اونها رو زیبا کنیم. پس از لحظه های زیبای زندگیمون لذت ببریم و محیطی رو فراهم کنیم که توی اون راحت تر عاشقی کنیم و بچه هامون که حاصل این عشق هستند به همراه ما زیباتر و قشنگ تر زندگی کنند.
اگه تجربه ای در این زمینه داشتید و یا شنیدید خوشحال میشیم که برامون بگید تا همگی ازش استفاده کنیم...