مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

تجربه ی ناموفق 10؛ چشم های پنهان

تجربه ای که در ادامه با هم میخوانیم، نه یک تجربه ی مادرانه که تجربه ای تلخ برای هر قشر از جامعه خواهد بود. تجربه ای که اگر زود جلویش را نگیریم، در آینده ای نه چندان دور شاهد جسمهایی خواهیم بود به نزدیکیِ هم ولی با دلهایی بسیار دور از هم. و یا اگر در بهترین حالتش تصور کنیم، و تمام زوایای استفاده را بدانیم، نمی دانیم که با دست خودمان داریم آتشی به خرمنی میزنیم که قرار است بچه هایمان در آن رشد کنند. جامعه ای که داریم با دست خودمان به ویرانی تبدیلش می کنیم و برای نابودی اش دست به دست بیگانگانی می دهیم که هدفی جز دست یافتن به خاک و ناموس و جان ما را ندارند. با این مقدمه بریم ادامه ی مطلب... وارد خانه شد. چند ساعتی منتظرش بودم ...
11 شهريور 1393

تجربه ی ناموفق 9؛ یک رقیب قهوه ای به نام «پو»!

چه کسی فکرش را می کرد که یک موجود قهوه ای عجیب و غریب با چشمهای بزرگ که روی صفحه ی تبلت یا گوشی آرام ایستاده و نگاهمان می کند، یک روز برایمان جان بگیرد و رسیدگی به او بشود یکی از بزرگترین دغدغه ها و همه فکر و ذکرمان ! کفرش درآمده! از دست همسرش حرص می خورد که مرتب سرش توی گوشی است و دارد قربان صدقه ی «پو»ی نوجوانشان می رود. همسرش هر اتفاقی که برای پو می افتد و هر چیز جدیدی که برای پو می خرد را می آید با آب و تاب برای او تعریف می کند و همه ی فکر و ذکرش شده بزرگ کردن این فرزندخوانده ! خودشان یک دختر پنج شش ساله دارند؛ با این حال این مادر جوان، دلش یک بچه ی کوچک دیگر هم خواسته و به هر دوی این ها رسیدگی می کن...
13 مرداد 1393

تجربه ی ناموفق 8؛ ما کلا خانوادگی اینجوری ایم...

  تا حالا شده با کسی رو به رو بشید که از بودن در کنارش احساس خستگی کنید. از اینکه مجبور باشید برا راضی نگه داشتنش یه سری از کارها رو انجام ندید و یا بالعکس با زور انجام بدید. تا حالا به این فکر کردید که چه عاملی می تونه باعث بشه، یکی با شرایط مختلف ناسازگار باشه؟... نمونه ی شماره ی 1)   اگه پیاز رو توی غذاش میدید، با یه حالت بدی اون پیاز رو جدا می کرد که اشتهای بقیه هم به اون غذا کم می شد.  یا وقتی بشقاب لوبیا پلو رو تحویلش میدادی نارنجی رنگ بود و وقتی غذاش رو میخورد و بشقاب رو تحویل میداد بشقاب سبز رنگ شده بود به خاطر کثرت لوبیا سبز های جدا شده!   یا گوشت های خورشت رو جدا می کرد میگفت من که گوشت نمی خو...
19 فروردين 1393

تجربه ی ناموفق 7: زود بگو ببخشید!

خانمی همیشه اصرار داشت که بچه  هایش پس از انجام دادن هر کار خطا، فوری عذرخواهی کنند. اما با وجود  همه ی سختگیری هایش، بچه های این خانم از همه بچه های کوچه شرورتر و مردم آزارتر بودند. چرا ...؟ خانمی همیشه اصرار داشت که بچه  هایش پس از انجام دادن هر کار خطا، فوری عذرخواهی کنند . برای مثال، به پسرش میگفت: احمد، به حسین آقا بگو: ببخشید که پای شما را لگد کردم. به دختر و پسر دیگرش هم میگفت: شیرین جان، به مریم بگو که دیگر هرگز بدون اجازه او دوچرخه اش را بر نمیداری. محمد، از علی عذرخواهی کن که او را به زمین زدی. یک بار هم آن خانم یکی از بچه های خود را مجبور کرده بود که یادداشتی بنویسد و از کودکی که او را کتک زده بود...
21 اسفند 1392

تجربه ناموفق 6؛ لطفا بی دفاع ها ، لِه شوند!

  این تجربه ، نمونه ی خوبیه از یک لحظه غفلت و اثرات بد اون... البته شاید به نظر، مورد کوچیکی باشه و شاید اصلا به چشم خیلی ها نیاد. ولی واقعا منشا رفتارهای آینده ی بچه هامون همین مسایل به ظاهر جزئی و پیش پا افتاده اس. بیایید از این به بعد هممون به طور جدی تر روی مسایلی که به بچه هامون مربوط میشه فکر کنیم و پخته تر عمل کنیم. حالا بریم ببینیم...   چند وقت پیش بود که توی گوشیِ یکی از اقوام بازی ای را دید. با دیدن آن همه مورچه به وجد آمده بود. بعد یاد گرفت که با انگشتانش می تواند مورچه ها را له کند. و بعد از آن یاد گرفت که اگر زنبورها را بزند می سوزد، این ایام سپری شد، و بنا به درخواستش که هر روز گوشی من را می گرفت توی دستش و ...
29 بهمن 1392

تجربه ی ناموفق 5: مامان! من محمد رو دوست ندارم...

  کیف کوچکشو انداخت گوشه ی اتاق  .. بدون اینکه به مامانش سلام کنه  توی اتاقش  رفت  ... مامان پرسید : پسر خوشکلم امروز چطوره ؟؟ توی مهد امروز چند تا دوست پیدا کرده ..؟ نگاهی عمیق به چشمان مادر انداخت و گفت : مامان من از محمد بدم میاد ، دیگه دوسش ندارم .. با تعجب پرسید: دوست جدیدته پسرم ..با هم دعوا کردید؟؟ جوابی که شنید شوکش کرد ! نه مامان ! محمدو میگم ، همون که بهم گفتی پیامبرمونه ، دیگه دوسش ندارم . آخه چرا پسرم ! مگه چی شده؟ امروز به بچه ها شکلات نداد ! مگه تو پیامبرو دیدی که بهت شکلات نداد؟؟ خب آره ، امروز توی مهد کودک اومده بود یه سری بزنه ، با یه عموی دیگه بود ...
15 دی 1392

تجربه ناموفق 4؛ یه غفلت کوچولوی فرهنگی!

  یکی از دوستان عزیزمان که به حق مامانِ موفق و نمونه ایه، به یه کوتاهیِ کوچیک که می تونه عواقب بدی داشته باشه ما رو هشدار داد.     این اتفاق برای خودش افتاده و برامون تعریف کرد که : دروغ چرا؟! کتاب را فقط و فقط به خاطر عنوان خلاقانه ی "بابای من با سس خوشمزه است" و تصویرهای زیبای روی جلد خریدم. آن قدر ظاهر کتاب و اسم آن جذاب بود که حتی به فکرم نرسید کتاب را باز کنم و چند صفحه ای بخوانم .   کتاب را که به دخترک هفت ساله ام هدیه دادم، مثل همیشه بی معطلی بازش کرد و بلند بلند شروع کرد به خواندن. داستان از این قرار بود که یک روز برق خانه ی یک کودک می رود و کودک، که راوی ماجراست، غولی را می بیند. کودک ...
27 تير 1392

تجربه ناموفق 3؛ تشویق یا تنبیه؟

  تجربه ای که در این قسمت با هم مرور می کنیم، شاید به شکل های مختلف برای هر کدوم از ما اتفاق افتاده باشه. با هم بخونیم...   مادری به خاطر رفتار بد پسر نوجوانش بسیار ناراحت بود و به خاطر این امر به مشاور مراجعه کرد. این مادر می گفت: «پسر من در تنهایی پیش من میاد و به من فحش های خیلی بد میده، اما وقتی پدرش خونه هست، جلوی اون اصلا به من فحش نمیده. با این حال دمدمای غروب درست مثل اینکه  خیلی بهش فشار اومده باشه که  نتونسته به من فحش بده،  دنبال فرصت مناسبی می گرده تا من رو تنها یه جا گیر بیاره و اون فحش رو بده و بره!... وقتی این مشکل رو به پدرش میگم اصلا باور نمی کنه ، چون خیلی پسر مودبیه و اصلا ...
6 اسفند 1391

تجربه ی ناموفق 2؛ پناهگاهی برای فرزند

    امروز می خوایم تجربه ی به ظاهر موفق یه پدر را براتون تعریف کنیم، ولی وقتی ریزتر به قضیه نگاه کنیم خواهیم دید که این عمل چه ضررهایی رو در آینده برای فرزند خواهد داشت. با ما در ادامه مطلب همراه باشید...   پدری می گفت: خانمِ من خیلی به پسر دو ساله ام امر و نهی می کرد ، البته امر و نهیِ او از سرِ دلسوزی بود ، چون می خواست به او از همین ابتدا ادب بیاموزد . ولی من با نظر خانمم مخالف بودم، چون به نظرِ من کودکان باید تا 7 سال آزاد باشند و با آنها به دیدِ یک فرمانروا نگاه کرد. یه روزِ بارونی بود و من وقتی اومدم خونه، کفشام پرِ گِل شده بود، پسرم که خیلی دوست داشت همیشه کارهای من رو تقلید کنه و خودش رو جای م...
24 شهريور 1390