مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

قصه آقای هندوانه

هوا خیلی گرم بود. آقای هندوانه داشت به سمت خانه می رفت. ناگهان صدای گریه ی یک بچه را شنید. جلو رفت و... دید یک بچه از روی دوچرخه اش روی زمین افتاده و دارد گریه می کند. آقای هندوانه دست بچه را گرفت و بلندش کرد اما بچه هنوز گریه می کرد. آقای هندوانه دلش سوخت و می خواست کاری برایش بکند. او فکری کرد و سپس یک قاچ هندوانه به بچه داد. بچه هندوانه را گرفت و خوشحال شد . آقای هندوانه دوباره به راهش ادامه داد. و با خودش شعر می خواند و می گفت : دوباره فصل گرماست می چسبه هندوانه بیا و امتحان کن یه قاچه هندوانه همین طور که شعر می خوند یک دفعه چند تا پسر بچه دور آقای هندوانه را گرفتند تا ا...
29 مرداد 1394

علی و تفنگ آب پاش

توی مدرسه ی علی، طبقه ی بالای بالا، یعنی طبقه ی سوم، یک کلاس خالی بود. توی کلاس پر از میز و نیمکت شکسته و خاک گرفته بود. زنگ های تفریح بعضی وقت ها بچه ها می رفتند توی آن کلاس و از اینکه لابه لای آن میز و نیمکت های شکسته قایم باشک بازی کنند. لذّت می بردند ... آن کلاس خیلی عالی بود. همه دوستش داشتند؛ ولی آن کلاس یک چیز قشنگ دیگر هم داشت، و آن یک پنجره بود. البته همه ی کلاس ها پنجره داشتند؛ ولی پنجره ی آن کلاس یک چیزی بیشتر از آنها داشت. این پنجره جلویش یک بالکن داشت . این بالکن از توی حیاط مدرسه پیدا بود. ولی هیچ کس حق نداشت از آن پنجره وارد بالکن شود. ممکن بود بچه ها دوسه تایی در آنجا بازی گوشی کنند و یک دفعه از آن بالا... خلاصه...
31 تير 1394

قصه ی مهربانی و دوستی

شانه به سر بر روی درختی در جنگل لانه ای داشت. او منتظر بود تا بچه هایش به دنیا بیایند. یک روز ابری او برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت اما وقتی برگشت دید، باد لانه اش را خراب کرده است... روی شاخه ی درختی نشست و شروع به گریه کرد. در همین موقع دو تا سنجاب که از آن نزدیکی می گذشتند، صدای گریه او را شنیدند و با دیدن لانه فهمیدند که او چرا گریه می کند.سنجاب ها به طرف شانه به سر رفتند و به او گفتند:« اصلا ناراحت نباش، ما یک فکری برایت می کنیم. صبر کن تا ما برگردیم.» سنجاب ها پیش خانم دارکوب رفتند و گفتند: «خانم دارکوب عزیز، باد لانه شانه به سر را خراب کرده و او به زودی مادر می شود. لطفا با ما بیا تا برایش یک لا...
20 خرداد 1394

قصه ی گل محمدی...

سلام دوستان عزیزم   چند روز پیش تو اخبار شنیدم که یکی از روزنامه ها دوباره کاریکاتور پیامبر را کشیدند به شخصه خیلی بهم ریختم و یاد قصه ای افتادم که چند وقت پیشتر  برای بچه ها  گفتم اون وقت هم  یه روزنامه بر علیه پیامبر مطلب نوشته بود  و یاسمن خیلی ازم می پرسید که مامان حضرت محمد کیه چراآدما دوستش دارن و چرا تو تلویزیون همش  راجبه حضرت محمد می گن     اونوقت به ذهنم رسید که این قصه را بگم حالا فکر کردم اینجا هم بزارم  امیدوارم خوشتون بیاد و برا بچه های  خوشگلتون بگید بفرمایید ادامه ...
17 اسفند 1393

قصه ی کتابدار کوچولو

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود خرگوش کوچولویی بود به نام نقلی که خیلی به کتاب خواندن علاقه داشت. او هر روز چند تا کتاب می خواند و از کتابها چیزهای زیادی یاد می گرفت. دوستانش روز تولدش به او کتاب هدیه می دادند. پدر و مادرش هروقت به بازار می رفتند و می دیدند کتاب خوب و مناسب ِ تازه ای چاپ شده و به بازار آمده، آن را برایش می خریدند... نقلی همه ی کتاب ها را با دقت می خواند و آن ها را در یک قفسه در اتاقش می گذاشت. یک روز دید تعداد کتاب هایش آن قدر زیاد شده که دیگر توی قفسه جا نمی شوند. او به فکر افتاد تا قفسه ی دیگری در اتاقش بگذارد اما برای قفسه ی جدید، جای کافی نداشت. دراین فکر بود که با کتابهایش چه کار کند که آهوخان...
28 بهمن 1393

قصه ی کفش های نو

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود ساراکوچولو با پدر و مادرش به شهر مشهد سفرکرده بود. آن ها می خواستند به زیارت حرم امام هشتم، حضرت امام رضا(ع) بروند. کفش های سارا پاره شده بودند. پدر و مادر برای او از بازار نزدیک حرم یک جفت کفش خیلی قشنگ خریدند... یک جفت کفش سفید که روی هرکدام یک گل صورتی هم بود. سارا از کفش های نو خیلی خوشش آمد. کفش های کهنه و پاره اش را همان جا جلوی مغازه کفاشی گذاشت و کفش های نو را پوشید و با خوشحالی دستش را به دست مادرش داد و به طرف حرم رفت. آنها وارد صحن حرم شدند . وقتی می خواستند به حرم وارد شوند، جلوی در ایستادند. پدر به طرفی رفت که مردها از آن وارد حرم می شدند و مادر و سارا هم به طرف قس...
12 بهمن 1393

آموزش سلام کردن به کودک

حتما تا بحال خیلی از بچه ها رو دیدیم که با بزرگترها چشم تو چشم میشن، ولی سلام نمی کنن. این سلام نکردن از دو حال خارج نیست، یا اون شخص رو دوست ندارند و یا اصلا با واژه «سلام» انس ندارند و بعنوان ارزش براشون جا نیفتاده. اگر فرض اول درسته که باید برای رفع این مشکل باید یه فکری بکنیم و راه خوبی پیدا کنیم. ولی اگه فرض دوم درست باشه باید از یه راه دیگه وارد عمل بشیم. در ادامه مطلب راه هایی برای دوستی بچه ها با مقوله ی سلام معرفی میشه که از راه بازی هست . با ما همراه باشید و اگه بازی ها و فعالیت هایی دیگه ای به ذهن شما رسید خوشحال میشیم که اونا رو بشنویم... ابتدای امر بهتره بدونیم که : در سن چهار سالگی بسیاری ا...
1 دی 1393
54531 3 10 ادامه مطلب

داستانی از نور1- دختری سه ساله

شاید خیلی از مامان ها به خاطر داشته باشند تذکراتی که درباره ی داستان های مربوط به ائمه (ع) می باشد و ویژگی هایی که باید داشته باشه تا برای بچه ها اون داستان تعریف بشه ! گفتیم بد نباشه که مجموعه ای رو به این داستان ها اختصاص بدیم و در تکمیل این مجموعه دست یاری به سمت همه ی ما مامان های عزیز دراز می کنیم تا به کمک همدیگه یه مجموعه از انواع داستان ها رو داشته باشیم با این ویژگیها: الف) توی داستان هایی که برای بچه ها تعریف میشه باید از جنبه های خوب و دوست داشتنی ِ بچه ها نگاه بشه. ب) روضه های داغ و نکاتی که دل بچه ها رو به درد میاره برای سنین زیر شش سال مناسب نیست و باعث میشه اثرات مخرب روی روان اونها بذاره. ج) ...
4 آذر 1393

قصه ی خواب 5؛ ماه مهربون

حتما همه ی شما لالایی های شبکه ی پویا رو دیدید، قصه ای که در ادامه ی مطلب می بینید از لالایی بالشت ابری الهام گرفته شده که اتفاقا چون بچه ها می تونن قصه رو با تصاویر لالایی توی ذهنشون متصور بشن می تونه براشون جذابیت خاصی داشته باشه، با هم به ادامه ی مطلب میریم... یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی آسمون پر ستاره یه ماه مهربون بود که نور افشانی میکرد و هوا رو کمی روشن میکرد. یه شب ماه مهربون صدایی رو شنید، صدا از توی برکه بود یه تیکه ابر دستش گرفت و رفت پایین ببینه چه خبره یکی داشت با ناراحتی غور غور می کرد، بله درسته صدای بچه قورباغه بود که روی برگ نیلوفر نشسته بود و داشت غصه می خورد. ماه نزدیک رفت ...
31 شهريور 1393