مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

قصه خاله پیرزن مهربون و اشکال هندسی

این قصه در واقع تغییر یافته ی قصه ی خاله پیرزنی هست که توی اون روز بارونی به حیوانات جا داد ،در واقع روشی برای یاد دادن اشکال هندسی هست، می تونیم برا یاد دادن رنگ ها هم با اعمال تغییراتی از اون استفاده کنیم... یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون هیشکی نبود... یه روز یه خاله پیرزن مهربون توی به روستای کوچیک، توی یه کلبه ی خیلی کوچیک زندگی می کرد . (یادآوری کنید همون پیرزنی که به حیوونها جا داد) یه روز که رفته بود توی حیاط خونه اش تا گلهاش رو آب بده، ناگهان توی باغچه چند تا شکل دید که لای بوته ها قایم شده بودند و می لرزیدند. با دیدن اون اشکال جا خورد و گفت: «اِوا ! ننه! شما دیگه چی هستید؟» اون اشکال...
4 آذر 1392
39969 0 10 ادامه مطلب

قصه ی دوست جدید علی

اونروزی که توی ویترینه مغازه بودم و علی به خاطر من گریه کرد تا منو براش بخرن فکر کردم دیگه راحت شدم و می تونم از توی جعبه ایی که منو توش پرس کردن بیام بیرون و هر روز یه آبی به سر و صورتم بزنم... مامان علی از آقای مغازه دار خواست تا منو بده به علی همونجا بود که من خیلی خوشحال شدم. علی با دستای کوچیکش سعی می کرد منو از توی جعبه نجاتم بده ولی نمی تونست... همین موقع بود که مامانش منو گرفت و انداخت توی کیفش و گفت که من کثیف می شم باید منو توی خونه باز کنن و بذارنم توی لیوان مسواکها پیش بقیه دوستام. چند ساعتی طول کشید تا رسیدیم خونه منو باز کردن و گذاشتنم پیش بقیه مسواکها اونجا 2 تا مسواک دیگه هم اونجا بودن و من که از ا...
21 مرداد 1392

قصه ی شکارچی و کبوترها

  شکارچی تورش را روی زمین پهن کرد و مقداری دانه هم روی تور پاشید و در گوشه ‌ای پنهان شد. چندی نگذشت که همه پرندگان با هم روی تور نشستند و مشغول دانه خوردن شدند ... روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی می‌کردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان می‌رفت و تورش را روی زمین پهن می‌کرد و وقتی پرنده‌ای روی تور می‌نشست آن را شکار می‌کرد. کبوترها از این موضوع خیلی ناراحت بودند،چون کم‌ کم تعدادشان کم می‌شد و غم و غصه در جمع آنها نفوذ کرده بود .   یک روز کبوتر پیر، همه کبوترها را جمع کرد تا با آنها صحبت کند و بعد همگی با هم تصمیم بگیرند که چ...
15 تير 1392

قصه ی مارتی موشه!

در يك روز آفتابى، مارتى موشه در حال برگشتن از مدرسه به خانه بود. در بين راه، مرتب، سنگى را با ضربه‌هاى پا جلو مى‌انداخت ... در يك روز آفتابى، مارتى موشه در حال برگشتن از مدرسه به خانه بود. در بين راه، مرتب، سنگى را با ضربه‌هاى پا جلو مى‌انداخت .   سنگ   كوچك پرتاب مى‌شد و مى‌غلتيد و مى‌ايستاد تا دوباره، ضربه‌ى ديگرى به آن بزند . اما يك بار، مارتى بدون اين كه حواسش باشد، ضربه‌ى محكمى به   سنگ   زد و آن را با شدت پرتاب كرد .   سنگ   به طرف يك خانه رفت و مارتى با وحشت به آن نگاه كرد. يك لحظه بعد، صداى شكسته شدن شيشه‌ى پنجره بلن...
18 خرداد 1392

قصه ی نامه‌ای برای قورباغه پیر

پست چی جنگل سبز، یه موش خوب و مهربون بود که توی کارش خیلی دقت و تلاش می کرد. اون همیشه، بعد از اینکه آخرین نامه رو به دست صاحبش می رسوند به خونه می رفت... پست چی جنگل سبز، یه موش خوب و مهربون بود که توی کارش خیلی دقت و تلاش می کرد. اون همیشه، بعد از اینکه آخرین نامه رو به دست صاحبش می رسوند به خونه می رفت. اما یه روز وقتی تموم نامه هارو رسوند، ته کوله پشتیش یه نامه دید که روش نوشته بود «لطفا برسد به دست قورباغه پیر» . اما نشونی خونه قورباغه ی پیر روش نبود. پست چی با خودش فکر کرد حتما قورباغه پیر ، چقدر از دیدن این نامه خوشحال می شه . به خاطر همین تصمیم گرفت هر طوری شده خونه قورباغه پیرو پیدا کنه . پست چی ت...
30 ارديبهشت 1392

قصه ی موش بی تجربه

روزي موش كوچكي براي نخستين بار به تنهايي از لانه‌اش بيرون آمد. لانه موش كوچك در كنار خانه‌اي روستايي كه اسطبلي بزرگ داشت...   روزي موش كوچكي براي نخستين بار به تنهايي از لانه‌اش بيرون آمد. لانه موش كوچك در كنار خانه‌اي روستايي كه اسطبلي بزرگ داشت، بود بنابراين وقتي موش جوان از خانه خارج شد اولين چيزي كه ديد   جانور   بزرگ و وحشتناكي بود كه صدايي بلند از خودش خارج مي‌كرد: مااااااااا .     موش جوان بشدت ترسيد و شروع به دويدن كرد، كمي آن طرف‌ تر قبل از آن كه ترس موش كوچولو از حيوان وحشتناك اول بريزد، حيوان عجيب و غريب ديگري جلوي او سبز شد. بال‌ه...
15 ارديبهشت 1392

قصه ی شیرینی سال نو!

  سال نو نزدیک بود پیرمرد کفاش و همسرش در خانه نشسته بودند که صدای آواز بچه ها را از توی کوچه شنیدند. بچه ها شعر می خواندند و سال نو را به همه تبریک می گفتند... در روزگار قدیم پیرمرد کفاشی بود که کفش می دوخت و می فروخت. او با  همسر مهربانش در خانه ی کوچکی زندگی می کرد آن ها خیلی فقیر بودند. ساال نو نزدیک بود پیرمرد کفاش و همسرش در خانه نشسته بودند که صدای آواز بچه ها را از توی کوچه شنیدند. بچه ها شعر می خواندند و سال نو را به همه تبریک می گفتند. همسر کفاش آهی کشید و گفت:«اگر کمی روغن داشتیم شیرینی می پختم و به بچه ها می دادم...» پیرمرد کفاش گفت:« غصه نخور! الان کفش هایی را که دوخته ا...
28 اسفند 1391
11199 0 14 ادامه مطلب

قصه خرگوش شکمو

يكي بود يكي نبود، يك خرگوش شيطون و شكمو در يك جنگل سر سبز و زيبا همراه با تعدادي حيوان زندگي مي‌كرد. خرگوش كوچولو عاشق  هويج بود...  يكي بود يكي نبود، يك خرگوش شيطون و شكمو در يك جنگل سر سبز و زيبا همراه با تعدادي حيوان زندگي مي‌كرد. خرگوش كوچولو عاشق هويج بود. در قسمتي از جنگل، جنگلبان پير و همسرش كلبه‌اي داشتند. آنها در باغچه مقابل خانه‌شان انواع سبزيجات و هويج هم كاشته بودند .   اين خرگوش ناقلا و شيطون جاي اين هويج‌ها را پيدا كرده بود و هر روز صبح كه از خواب بيدار مي‌شد به باغچه آنها مي‌رفت و يك هويج از زير خاك در مي‌آورد و خيلي سريع به سمت خانه‌اش مي‌دويد ...
29 بهمن 1391
89196 0 13 ادامه مطلب

قصه موش کوچولو و آینه!

یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت  و بازی می کرد که  صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید .  پشت بوته ای پنهان  شد و خوب گوش کرد...   یکی بود یکی نبود . یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت  و بازی می کرد که  صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید . پشت بوته ای پنهان  شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد .   موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود .   موش کوچولو می ترسید...
18 دی 1391