قصه ی گل محمدی...
سلام دوستان عزیزم چند روز پیش تو اخبار شنیدم که یکی از روزنامه ها دوباره کاریکاتور پیامبر را کشیدندبه شخصه خیلی بهم ریختم و یاد قصه ای افتادم که چند وقت پیشتر برای بچه ها گفتم اون وقت هم یه روزنامه بر علیه پیامبر مطلب نوشته بود و یاسمن خیلی ازم می پرسید که مامان حضرت محمد کیه چراآدما دوستش دارن و چرا تو تلویزیون همش راجبه حضرت محمد می گن
اونوقت به ذهنم رسید که این قصه را بگم حالا فکر کردم اینجا هم بزارم امیدوارم خوشتون بیاد و برا بچه های خوشگلتون بگید بفرمایید ادامه مطلب
یکی بود یکی نبود توی شهر قشنگ بالای یه کوه بلند یه گل قشنگی بود که کنار یه غار زندگی می کرد این گل کوچولو خیلی تنها بود همش آرزو می کردکه کاش گلهای زیادی پیشش بودن یا خودش کنار گل های دیگه بود همینطور غمگین از اون بالا همه جا را تماشا می کرد...
یه روز که داشت دور و برش و نگاه می کرد و دلش حسابی گرفته بود دید یه آدم با صورت خیلی نورانی و زیبا داره میاد به طرفش، اون آدم با مهربونی به گل تنها نگاه کرد و بعد رفت داخل غاری که همون نزدیکی ها بود وقتی اون آدم مهربون اومد اونجا فضا پر شد از بوی یه عطر خوشبو؛ گل کوچولو با خودش گفت این عطر خوش از کجا میاد؟ یعنی این آدم این عطر خوش بو رو با خودش آورده؟ به بــــــــه...
بعد با خودش فکر کرد که چقدر این آدم صورت مهربونی داشت و چقدر با محبت نگاهش کرد و بعد توی دلش احساس کرد که خیلی دوستش داره هر روز غروب که میشد اون آدم نورانی می اومد برای عبادت داخل غار و دور برش همیشه پر بود از فرشته های زیبا که پروانه وار دورش می چرخیدند.
گل قشنگ دیگه تنهایی هاش یادش رفته بود و هرروز غروب منتظر بود اون آدم مهربون بیاد اونجا تا صداش رو بشنوه و نگاه مهربونش رو بهش بندازه و اونوقت گل کوچولو از وجودش آرامش بگیره و از فکر اینکه نکنه یه وقت این روزها تموم بشه غمگین میشد
یه روزی از روزها وقتی اون آدم نورانی اومد و مثل همیشه برای عبادت رفت توی غار یه اتفاقی افتاد وقتی بیرون اومد پشت سرش پر بود از فرشته های قشنگ و زیبا که اون آدم رو همراهی می کردند و یه چیزی رو تکرار می کردن خوب که گوش کرد دید اونا دارن می گن « اللهم صل علی محمد و ال محمد». گل کوچولو هم اون جمله رو همراه فرشته ها تکرار کرد. خیلی شب قشنگی بود، اون شب اونجا فرشته هامیومدن و میرفتن و همه جا پر شده بود از عطرهای خوشبوی بهشتی.
گل کوچولو توی دلش آرزو کرد که ای کاش اون شب هیچ وقت تموم نشه... فرشته ها اون آدم مهربون و نورانی رو همراهی کردن و رفتن پایین کوه، گل کوچولو دلش لرزید و احساس تنهایی زیادی کرد. خیلی ناراحت شد و غصه اش گرفت اما یه دفعه دید که چند تا فرشته ی مهربون اومدن و بهش گفتند که آماده باشه چون می خوان ببرنش به یه جای زیبا توی یکی از باغ های قشنگ بهشت.
گل کوچولو تعجب زده پرسید بهشت؟ بهشت دیگه کجاست؟ فرشته ها بهش گفتند که اونجا پر از گلها و درخت های قشنگه گل کوچولو وقتی دید اون آدم مهربون داره با فرشته ها میره و نگران بود که دوباره تنها بشه با خوشحالی با فرشته ها رفت تا اونجای قشنگ رو ببینه اونجا خیلی قشنگ بود و گل کوچولو خیلی خوشحال بود. از یکی از فرشته ها پرسید چرا من رو آوردن اینجا؟ چه اتفاقی افتاده که من اومدم توی این باغ قشنگ؟ یکی از فرشته ها که فرشته ی گلها بود بهش گفت می دونی چرا اومدی اینجا؟ چون تو کنار غار حرا پیش حضرت محمد(ص) بودی و هر روز اون رو می دیدی. به خاطر وجود پیامبر خدا(ص)، مورد لطف و رحمت خدا قرار گرفتی و اسمت شد گل محمدی. گل کوچولو هیجان زده شده بود گفت حضرت محمد(ص)؟ آهان اسم اون آدم نورانی محمد بوده؟ چقدر اسمش قشنگه و بهش می اومد پس اون شب فرشته ها بر اون آدم مهربون صلوات می فرستادند؟ بعد پرسید، حضرت محمد(ص) چیکار کرده که اینقدر مورد احترام شماست؟ به خاطر مهربونی شه که اینقدر مقام و مرتبه داره؟ فرشته ی گلها گفت: ایشون آخرین پیامبر خداست که دین خدا رو کامل می کنه و تمام خصلت های خوبی که تصور کنی در وجود پاکش هست. گل کوچولو تازه فهمید که اون آدم مهربون و نورانی کی بوده و داری چه مقام بلندی پیش خدای مهربونه و به خودش و به اسم زیبایی که براش انتخاب شده بود می بالید و چقدر عجیب بود حالا که اومده بود پیش اون همه گل و دیگه تنها نبود دلش برا جای قبلیش خیلی تنگ شده بود که غروب بشه و اون لحظه های قشنگ تکرار بشه
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم