مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

قصه ی گل محمدی...

1393/12/17 14:19
نویسنده : یه مامان
7,789 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان عزیزم بوسچند روز پیش تو اخبار شنیدم که یکی از روزنامه ها دوباره کاریکاتور پیامبر را کشیدندغمگینبه شخصه خیلی بهم ریختم و یاد قصه ای افتادم که چند وقت پیشتر  برای بچه ها  گفتم اون وقت هم  یه روزنامه بر علیه پیامبر مطلب نوشته بود  و یاسمن خیلی ازم می پرسید که مامان حضرت محمد کیه چراآدما دوستش دارن و چرا تو تلویزیون همش  راجبه حضرت محمد می گنسوال

  اونوقت به ذهنم رسید که این قصه را بگم حالا فکر کردم اینجا هم بزارم  امیدوارم خوشتون بیاد و برا بچه های  خوشگلتون بگید بفرمایید ادامه مطلب محبت

یکی بود یکی نبود توی شهر قشنگ بالای یه کوه بلند یه گل قشنگی بود زیباکه کنار یه غار زندگی می کرد این گل کوچولو خیلی تنها بودغمگین  همش آرزو می کردکه کاش گلهای زیادی پیشش بودن یا  خودش کنار گل های دیگه بود متنظر همینطور غمگین از اون بالا همه جا را تماشا می کرد...

یه روز که داشت دور و برش و نگاه می کرد  و دلش حسابی گرفته بود  دید یه  آدم  با صورت خیلی  نورانی و زیبا داره میاد به طرفش، اون آدم  با مهربونی به گل تنها نگاه کرد و  بعد  رفت داخل غاری که همون نزدیکی ها بود  وقتی اون آدم مهربون اومد اونجا  فضا پر شد از  بوی یه عطر خوشبو؛ گل کوچولو با خودش گفت  این عطر  خوش از کجا میاد؟ یعنی این آدم این عطر خوش بو رو با خودش آورده؟  به بــــــــه... بغل

بعد با خودش فکر کرد که چقدر  این آدم  صورت مهربونی داشت و چقدر با محبت نگاهش کرد و  بعد توی دلش احساس کرد که خیلی دوستش دارهمحبت  هر روز غروب که میشد  اون آدم نورانی می اومد برای عبادت داخل غار  و دور برش همیشه پر بود از فرشته های زیبا که پروانه وار دورش می چرخیدند.

گل قشنگ  دیگه تنهایی هاش یادش رفته بود و هرروز  غروب  منتظر بود اون آدم مهربون بیاد اونجا تا صداش رو بشنوه و نگاه مهربونش رو بهش بندازه و  اونوقت  گل کوچولو از وجودش آرامش بگیره زیبا و از فکر اینکه نکنه یه وقت این روزها تموم بشه غمگین میشددلشکسته 

یه روزی از روزها  وقتی اون آدم نورانی اومد و مثل همیشه برای عبادت رفت توی غار یه اتفاقی افتاد وقتی بیرون اومد پشت سرش پر بود از فرشته های قشنگ و زیبا که اون آدم رو همراهی می کردند و یه چیزی رو تکرار می کردن خوب که گوش کرد دید اونا دارن می گن « اللهم صل علی محمد و ال محمد». گل کوچولو هم اون جمله رو همراه فرشته ها تکرار کرد. خیلی شب  قشنگی بود، اون شب اونجا فرشته هامیومدن و میرفتن و همه جا پر شده بود از  عطرهای  خوشبوی بهشتی.

گل کوچولو توی دلش آرزو کرد که ای کاش اون شب هیچ وقت تموم نشه... فرشته ها اون آدم مهربون و نورانی رو همراهی کردن و رفتن پایین کوه، گل کوچولو دلش لرزید و  احساس تنهایی زیادی  کرد. خیلی ناراحت شد و  غصه اش گرفتدلشکسته   اما یه دفعه دید که چند تا فرشته ی مهربون اومدن و بهش گفتند که آماده باشه چون می خوان ببرنش به یه جای زیبا توی یکی از باغ های قشنگ بهشت.

گل کوچولو تعجب زده پرسید بهشت؟ بهشت دیگه کجاست؟ تعجبسوال فرشته ها بهش گفتند که اونجا پر از گلها و درخت های قشنگه  گل کوچولو وقتی دید اون آدم مهربون  داره با فرشته ها میره و نگران بود که دوباره تنها بشه با خوشحالی با فرشته ها رفت تا اونجای قشنگ رو ببینه  آرام اونجا خیلی قشنگ بود و گل کوچولو  خیلی خوشحال بود. از یکی از فرشته ها پرسید  چرا من رو آوردن اینجا؟ چه اتفاقی افتاده که من اومدم توی این باغ قشنگ؟ یکی از فرشته ها که فرشته ی گلها بود بهش گفت می دونی چرا اومدی اینجا؟ چون تو کنار غار حرا پیش حضرت محمد(ص) بودی و هر روز اون رو می دیدی.  به خاطر وجود پیامبر خدا(ص)، مورد لطف و رحمت خدا قرار گرفتی و اسمت  شد گل محمدی.  گل کوچولو   هیجان زده شده بود  گفت حضرت محمد(ص)؟ آهان اسم اون آدم نورانی محمد بوده؟ چقدر اسمش قشنگه و بهش می اومدزیبا پس اون شب فرشته ها بر اون آدم مهربون صلوات می فرستادند؟  بعد پرسید، حضرت محمد(ص)  چیکار کرده که  اینقدر مورد احترام شماست؟ به خاطر مهربونی شه که اینقدر مقام و مرتبه داره؟ سوال  فرشته ی گلها گفت: ایشون آخرین پیامبر خداست که دین خدا رو کامل می کنه و تمام خصلت های خوبی که تصور کنی در وجود پاکش هست.   گل کوچولو  تازه فهمید که اون آدم مهربون و نورانی کی بوده و داری چه مقام بلندی پیش خدای مهربونه و به خودش و به اسم زیبایی که براش انتخاب شده بود  می بالید آرامو چقدر عجیب بود حالا که اومده بود پیش اون همه گل و دیگه تنها نبود دلش برا جای  قبلیش خیلی تنگ شده بود که غروب بشه و اون لحظه های قشنگ تکرار بشه متنظر 

 

اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان اهورا
17 اسفند 93 21:03
سلام مامان عزیز هنرمند،واقعا دستتون درد نکنه ،خوش بحال بچه هاتون که مامان به این خلاقی دارند، ممنون از قصه خوبتون
یه مامان
پاسخ
سلام عزیز دلم خوشحالم که خوشتون اومده شما لطف دارید ممنون از محبتتون
مامان پارسا
18 اسفند 93 7:46
سلام مامان عزیز و مهربون رسول ا.. حافظ شما و بچه های گلتون باشه من هم وقتی خبر توهین به پیامبر رو تو اخبار شندیم خیلی دلم شکست حتما امشب این قصه قشنگ و لطیف رو برای محمد پارسای عزیزو تعریف می کنم به امید فرج آقا
یه مامان
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم از مهربونیتون انشالاه
مامان فرنيا
18 اسفند 93 9:15
ممنون از قصه قشنگتون
یه مامان
پاسخ
ممنونم عزیزم از توجهتون
مامان علی آقا
19 اسفند 93 18:05
سلام مامان عزیز واقعا قصه ی قشنگی بود دستتون درد نکنه واقعا خوش به حال بچه هاتون یه کم از روش قصه گویی تون برامون یگید که چطوری یه قصه رو شروع می کنید و ادامه میدید و نموم میکنید بلکه ما هم یاد بگیریم
یه مامان
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم شما لطف دارید حالا راجبه سوالتون بگم که عمدتا موضوع قصه ها را بچه ها انتخاب می کنند اما یه وقتهای تو بعضی مواقع که احساساتی میشم ذهنم می ره به سمت قصه گفتن و اکثرا اگه اشتباهی از بچه ها دیدم سعی می کنم با قصه کردن اون موضوع یه قصه ای بگم مثلا چطور الان قصه کوتاه و سریع که به ذهنم رسید بگم : یکی بود یکی نبود توی شهر قصه ها یه مامان گل و مهربونی بود که یه پسر کوچولو داشت که اسمش علی کوچولو بود مامان علی کوچولو هرشب براش قصه می گفت تا خوابش ببره یه شب علی کوچولو به مامان جون گفت : قصه پرنده را برام بگو مامان پسر کوچولو صورتش و بوس کرد و گفت باشه عزیزم و اینطور شروع کرد یکی بود یکی نبود یه پرنده ای بود که بالای درخت با سه تا جوجه قشنگش زندگی می کردو هر روز صبح زود می رفت براشون غذا می اورد تا اینکه جوجه هاش کمی بزرگ شدند ومامان وقتی دید جوجه ها بزرگ شدن و وقت یاد گرفتنه پروازه دیگه هر روز صبح که میشد بهشون پرواز کردن یاد میداد تا وقتی مامان نیست مواظب خودشون باشند و هم بتونند دیگه برند خودشون غذا بیارند و مواقع خطر از خودشون دفاع کنند یکی از پرنده ها به حرف مامان گوش نمی کرد و تنبل بود بلند نمیشد تا بره پرواز یاد بگیره و همش می خوابید خانم گنجیشکه از دستش ناراحت میشد و نصیحتش می کرد اما فایده نداشت تا اینکه یه روز که مامان گنجیشک کوچولو رفته بود دنبال غذا اقا روباهه اومد سراغ لونه پرنده ها خواهرای گنجیشک کوچولو پرواز کردند و سریع از اونجا دور شدند تا برند مامانشون و خبر دار کنند خانم گنجیشگه وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده با سرعت اومد طرف لونشون و دید که اقا روباهه داره می رسه به گنجیشک کوچولو با دو تا بچه های دیگه حمله کردند به طرف اقا روباهه اقا روباهه شکست خورد و از درخت اومد پایین و فرار کردگنجیشک کوچولو که ترسیده بود از مامانش عذرخواهی کرد و گفت مامان جون دیگه قول می دم به حرفات گوش کنم حالا فهمیدم که چقد تو مهربونی و دوستم داری و به خاطر خودم می خواستی پرواز و یاد بگیرم از اون روز به بعد گنجیشگ کوچولو صبح زود پا میشد و با مامان و خواهراش تمرین می کرد تا اینکه پرواز و خوب خوب یاد گرفتمامان علی کوچولو گفت مامان جون چه نتیجه ای گرفتیم علی کوچولو گفت اینکه به حرفهای مامان و بابا و نصیحتهاشون خوب گوش بدیم و انجامش بدیم مامان علی کوچولو را بوس کرد و براش لالای خوند تا خوابید قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید دیدی مامان جون خیلی ساده بود فقط باید موضوع را تو ذهنت بیاری و ادامش خودش میره حالا نمی دونم این قصه چطور بود ایشالاه که بر علی جون تعریف کنید و خوشش بیاد
مامان علی آقا
20 اسفند 93 10:57
سلام مامان عزیز دستتون درد نکنه قصه ی خیلی قشنگی بود، حتما برای علی آقا تعریف می کنم اما خدابیش همون ادامه ه که گفتید خودش میاد گاهی نمیاد یا سخت میاد، موضوعات درخواستی ما معمولا لودر و تراکتور و کامیون و جرثقیل و انواع وسایل نقلیه اس احتمالا باید خودم بیشتر قصه بخونم بازم ممنووووون
یه مامان
پاسخ
سلام عزیزم ممنونمبله عزیزم اینا را هم میشه بهشون جان بدید و از زبونشون برا علی اقا قصه بگید ایشالاه که موفق باشید