صحنه هایی از مادرم...
سلام به همه ی مامان های عزیز و مهربون مدرسه
پیشاپیش روز مادر رو به همه ی شما تبریک میگیم ان شاالله خدا سایه ی همه ی پدر و مادرها رو بر سر بچه هاشون حفظ کنه و روح مادرانی که دیگه در بین ما نیستن رو غریق رحمت کنه ان شاالله ؛ شادی روح اون دسته از مامان ها مخصوصا مادر عزیز و گرامی مریم جان (مریم مامان دونه برفی) که چندی پیش از دستشون دادن صلواتی بفرستید.
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ.
بعضی از صحنه ها توی ذهن ما چنان نقش می بندند که تا آخر عمر برامون ماندگارند. صحنه هایی که آکنده از عشق و محبت اند، و یا ترس و هیجان اند و یا حتی خشم و اندوه. صحنه هایی که با مرور اون لحظه قلبمون رو تحت تاثیر قرار میدند.
به مناسبت روز مادر، از همه ی شما می خواهیم ، ماندگارترین صحنه و خاطره ای که از وجود مادرتون توی ذهنشون حک شده رو برامون بنویسید. صحنه ای که هیچ وقت از یادتون نمی ره و مامانتون رو توی اون صحنه خیلی ملموس می بینید.
شاید این صحنه فقط ، خاطره ی نشستن مادرتون کنار حوض و شستن لباس ها باشه و یا حتی آغوش پرمهر مادری که توی یه لحظه خیلی براتون آرامش بخش بوده.
حتما خاطره ها و صحنه های ماندگاری از مامان هاتون رو یادتون هست.... برامون بنویسید. هر چند تایی که توی ذهنتون بود، شاید بعدا تحت عنوان پستی به نام «قاب عکس هایی از مامانها» اونا رو توی مدرسه ببینید.
منتظر خوندن این صحنه های قشنگ هستیم.
توی ادامه ی مطلب یه نمونه از این خاطره ها رو با هم ببینیم...
آرامش آغوش تو...
صدای زنگ مدرسه برای من که سه سال از عمرم بیشتر نمی گذشت ، صدای آشنایی بود. می توانست برایم مسرت بخش و یا غمناک باشد. وقتی توی اتاق مهد به انتظار دیدن مامان بودیم، صدای زنگ تفریح میشد مایه ی خوشحالی امان. مربی مهدمان اصلا نمی تونست با ما ارتباط خوبی برقرار کنه. اصلا هر چند هم کسی مهربان باشه، بازم مادر نمی شه که! بعد از شنیدن صدای زنگ، یک به یک بچه ها نگاه هایشان را به در ورودی اتاق مهد مدرسه می دوزند و منتظر دیدن مامانهاشون هستند. همه توی دلشون دعا می کنند که ای کاش مامان من زودتر بیاد و بیشتر پیشم بمونه، باز شدن در و ندیدن مامانِ خودمون برامون خیلی سخت بود.
یه روز با بغل دستی ام تصمیم به فرار می گیریم . فرار از اتاق مهد. چون دیگر طاقت شنیدن صدای زنگ تفریح را نداریم و دلمون مامانمون رو میخواد. از آنجاییکه فرصتی برای پوشیدن کفش ها نیست، تصمیم می گیریم که از دم در کفش هامون رو توی دستمون بگیریم و از اتاق بزنیم بیرون.
هنوز این صحنه توی ذهنم شناوره، صحنه ی دویدن به سمت کفش ها و قاپیدن کفش ها و از لای در ، در رفتن ... کلاس ها یکی پس از دیگری از کنار چشممون رد میشد و دنبال کلاسی بودیم که مامانمون توش بود. حتی ترسی که توی دلم بود هنوز یادمه، ترسی که یه زندانی در هنگام فرار از زندان داره و عواقب این فرار یه لحظه هم راحتش نمیذاره.
ولی اعتراف می کنم که یکی از بهترین صحنه های زندگیم، همون لحظه ای بود که مامانم رو کتاب به دست دیدم که با شنیدن صدای من خودش رو به بیرون کلاس رسوند. صحنه ای که خودم رو پرت کردم توی بغلش و ناخودآگاه گریه ام گرفت. صحنه ای که آرامش خیلی زیادی داشت. هنوز که هنوزه یادمه چقدر همه ی ترس ها و هیجان ها با همون آغوش ، فروکش کرد و دلم میخواست زمان توی لحظه متوقف بشه.