مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

صحنه هایی از مادرم...

1394/1/20 0:22
نویسنده : یه مامان
3,897 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه ی مامان های عزیز و مهربون مدرسه

پیشاپیش روز مادر رو به همه ی شما تبریک میگیم ان شاالله خدا سایه ی همه ی پدر و مادرها رو بر سر بچه هاشون حفظ کنه و روح مادرانی که دیگه در بین ما نیستن رو غریق رحمت کنه ان شاالله ؛ شادی روح اون دسته از مامان ها مخصوصا مادر عزیز و گرامی مریم جان (مریم مامان دونه برفی) که چندی پیش از دستشون دادن صلواتی بفرستید.

 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ.

بعضی از صحنه ها توی ذهن ما چنان نقش می بندند که تا آخر عمر برامون ماندگارند. صحنه هایی که آکنده از عشق و محبت اند، و یا ترس و هیجان اند و یا حتی خشم و اندوه. صحنه هایی که با مرور اون لحظه قلبمون رو تحت تاثیر قرار میدند.

به مناسبت روز مادر، از همه ی شما می خواهیم ، ماندگارترین صحنه و خاطره ای که از وجود مادرتون توی ذهنشون حک شده رو برامون بنویسید. صحنه ای که هیچ وقت از یادتون نمی ره و مامانتون رو توی اون صحنه خیلی ملموس می بینید.

شاید این صحنه فقط ، خاطره ی نشستن مادرتون کنار حوض  و شستن لباس ها باشه و یا حتی آغوش پرمهر مادری که توی یه لحظه خیلی براتون آرامش بخش بوده.

حتما خاطره ها و صحنه های ماندگاری از مامان هاتون رو یادتون هست.... برامون بنویسید. هر چند تایی که توی ذهنتون بود، شاید بعدا تحت عنوان پستی به نام «قاب عکس هایی از مامانها» اونا رو توی مدرسه ببینید.

منتظر خوندن این صحنه های قشنگ هستیم.

توی ادامه ی مطلب یه نمونه از این خاطره ها رو با هم ببینیم...

آرامش آغوش تو...

صدای زنگ مدرسه برای من که سه سال از عمرم بیشتر نمی گذشت ، صدای آشنایی بود. می توانست برایم مسرت بخش و یا غمناک باشد. وقتی توی اتاق مهد به انتظار دیدن مامان بودیم، صدای زنگ تفریح میشد مایه ی خوشحالی امان. مربی مهدمان اصلا نمی تونست با ما ارتباط خوبی برقرار کنه. اصلا هر چند هم کسی مهربان باشه، بازم مادر نمی شه که! بعد از شنیدن صدای زنگ، یک به یک بچه ها نگاه هایشان را به در ورودی اتاق مهد مدرسه می دوزند و منتظر دیدن مامانهاشون هستند. همه توی دلشون دعا می کنند که ای کاش مامان من زودتر بیاد و بیشتر پیشم بمونه، باز شدن در و ندیدن مامانِ خودمون برامون خیلی سخت بود.

یه روز با بغل دستی ام تصمیم به فرار می گیریم . فرار از اتاق مهد. چون دیگر طاقت شنیدن صدای زنگ تفریح را نداریم و دلمون مامانمون رو میخواد. از آنجاییکه فرصتی برای پوشیدن کفش ها نیست، تصمیم می گیریم که از دم در کفش هامون رو توی دستمون بگیریم و از اتاق بزنیم بیرون.

هنوز این صحنه توی ذهنم شناوره، صحنه ی دویدن به سمت کفش ها و قاپیدن کفش ها و از لای در ، در رفتن ... کلاس ها یکی پس از دیگری از کنار چشممون رد میشد و دنبال کلاسی بودیم که مامانمون توش بود. حتی ترسی که توی دلم بود هنوز یادمه، ترسی که یه زندانی در هنگام فرار از زندان داره و عواقب این فرار یه لحظه هم راحتش نمیذاره.

ولی اعتراف می کنم که یکی از بهترین صحنه های زندگیم، همون لحظه ای بود که مامانم رو کتاب به دست دیدم که با شنیدن صدای من خودش رو به بیرون کلاس رسوند. صحنه ای که خودم رو پرت کردم توی بغلش و ناخودآگاه گریه ام گرفت. صحنه ای که آرامش خیلی زیادی داشت. هنوز که هنوزه یادمه چقدر همه ی ترس ها و هیجان ها با همون آغوش ، فروکش کرد و دلم میخواست زمان توی لحظه متوقف بشه. 

پسندها (2)

نظرات (7)

مامان شبنم
20 فروردین 94 10:50
به به سلاااام چه عجب ...بابا چشممون خشکید به این مانیتورا ... کجایید عزیزان تعطیلات حسابی جا خوش کرده توی مدرسه ... (تا حالا دیده بودید دانش اموز انقدر مشتاق باشه ) در مورد این مطلب من دوتا صحنه یادمه یکیش روزی که سزارین شدم و مامانم به زور اجازه گرفته بود تا بیاد توی ریکاوری منو ببینه هنوز اون حالت نگرانش که باهام حرف میزد تا مطمئن بشه سالمم یادمه اخه خودش خاطره خوبی از سزارین نداره ... خاطره بعدی هم مربوط به سالها پیش میشه وقتی من نه سالم بود . اول بگم مامان ما کلا یه ادم جدی بود و هست از این مامانا نیست که یه بند قربون صدقه ات بره و اشکارا بهت محبت کنه ولی همیشه سعی میکرد من و خواهرم چیزی کم و کسر نداشته باشیم ... این قضیه مربوط به وقتیه که من هنوز تک فرزند بودم ما ایام عید میرفتیم منزل یکی از بستگان که خونه شون حالت ویلایی توی یه باغ بود کنارشم یه رودخونه اون موقع ها که مثل الان خشکسالی نبود و حسابی بارون میومد این رودخونه حسابی جون میداد برای شنا کردن رسم هم بر این بود که اول اقایون ما بچه ها رو که هیچ وقت کمتر از هفت هشت تا نبودیم می بردن کنار رودخونه تا یا شنا کنیم یا مثل من که شنا بلد نبودم اب بازی بعد هم ما باید بر می گشتیم خونه تا اقایون بتونن لباسشون رو در بیارن و شنا کنن . اون روز هم بعد از کلی اب بازی دم دمای رفتن بود که من با خودم فکر کردم خم بشم ببینم کف رودخونه چه شکلیه خلاصه که خم شدن همان و افتادن من توی رودخونه همان . توی اون شلوغی بچه ها کسی درست متوجه افتادن من نشده بود و من حدود پنجاه متر توی اب بالا و پایین رفتم و همه صحنه هاش یادمه حتی لحظه اخر که دیگه نفسم داشت میرفت که یکی از اقایون از مچ پا منو گرفت و نجات داد خلاصه که از اون طرف یکی از بچه ها رفته بود به مامانم خبر داده بود که دخترت غرق شد صحنه ای که دقیق یادمه اینه که من هنوز بغل نجات غریقم بودم که از در وارد شدم دیدم مامانم از ساختمون انچنان دویده بیرون که چادرش دنبالش رو زمین میکشید و اصلا سرش نبود خلاصه تا منو دید پاهاش سنگین شد و نشست و منو که خیس اب بودم بغل کرد . اون شب من تا صبح مرتب کابوس میدیدم ولی هربار که بیدار میشدم میدیدم مادرم بالای سرم نشسته و تسبیح به دست ذکر میگه ... هنوز اون روز رو یادمه و فکر کنم هیچ وقت از یادم نره ...
یه مامان
پاسخ
به بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! خواهر عزیز و همکار مهربون خودمان، سلام به روی ماهتون به چشمون نمیدونیم چه رنگیتون والاح شما که یه پا استادید اینجا! ولی واقعا این شوق و اشتیاق شما مامانای عزیز و سروران دوست داشتنی مونه که مدرسه رو پابرجا نگه میداره. ممنون از اینکه هستید و اما در مورد خاطراتتون، خدایی باید اعتراف کنم که خیلی ازاین صحنه ها به شخصه تا وقتی مادر نشده بودم برام اینقدر پررنگ نبود. الان تک تک نگرانی ها و نگاه های مامان ها رو درک می کنیم و بهتر می تونیم باهاشون رابطه برقرار کنیم و بیشتر درک کنیم.
مامان اهورا
22 فروردین 94 0:27
سلام سلاااااااااااااااام ،خوشحالم که باز میام مدرسهامیدوارم که همگی خوب باشید و سال پر انرژی رو شروع کرده باشید ،خیلی دلم براتون تنگ شده بود،و اما از خاطرات مادر ،تا دلتون بخواد از این تصاویر تو ذهنم دارم حتما براتون میفرستم
یه مامان
پاسخ
به به ، همکار عزیز و خواهر دوست داشتنی و هنرمند خودمان، سلااااااااااااااااااااااااااااااااام به روی ماهتون ما هم متقابلا خوشحالیم از حضورتون ایمیل مدرسه رو چک کردیم و ممنونیـــــــــــــــــــــم، خاطره ی خیلی بامزه ای بود، حتما توی مدرسه میذاریمش خدا مادر گل و مهربونتون رو براتون حفظ کنه ان شاالله
مامان محمد پارسا
22 فروردین 94 8:03
سلام روتون مبارک فرشته های زمینی صبح بهاریتون بخیر هوا حسابی ابری امیدوارم بباره من عاشق بارون بهارم . راستش یکی از خاطرات من بر میگرده به زمانی که راهنمایی بودم و چند روز مونده بود به تحویل سال و مامانها مشغول خونه تکونی بودن و مادر من هم یکی از اون اشتباهاتی رو که هنوز هم بین خانومها موقع شستشوی سرویس بهداشتی رایجه مرتکب شد. ترکیب وایتکس با جوهر نمک در فضای بسته و بعد هم مشکل عدم تنفس و احساس خفگی این مسئله در مادر من شدید تر شده بود به خاطر اینکه مادرم آسم داشت .بابام هم نبود من و خواهرم که سه سال از من بزرگتره شروع کردیم به گریه و جیغ و داد راستش از اون صحنه تا رسیدن مامانم به بیمارستان خیلی چیزی یادم نیست شب که شد موقع خواب مامانم هنوز بیمارستان بود به خواهرم گفتم به نظر تو شبها بهشت زهرا بازه ؟گفت چرا؟گفتم آخه مامان که نیومد می ترسم بمیره و شب خاکش کنن و کسی به ما نگه .خواهرم گفت :بابا گفته فردا میاد تو بخواب . فردا صبح که مامانم به خونه اومد بغلش کردم و خیلی خوشحال بودم و اشک می ریختم . وقتی خواهرم در مورد سوالی که از ش پرسیده بودم به مامانم گفت :دیدم بغض کرد و گفت ببخشید که باعث ترس شما شدم یه خاطره دیگه من هم مربوط میشه به زمانی که مامانم رفته بود کربلا و من دانشجو بودم .یادمه عکس مامانم رو گذاشته بودم جلو چشمم و مدام بهش نگاه می کردم و به خواهرم می گفتم می ترسمکه قیافه مامان یادم بره وقتی برگشت از کربلا بهش که گفتم خندید و گفت یعنی اینقدر زود قراره منو فراموش کنید؟
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز روز شما هم مبارک عجب خاطره ی وحشتناکی! ان شاءالله خدا همه ی مادران رو در پناه خودش حفظ کنه. ولی از حق نگذریم، اون قضیه ی بهشت زهرا که گفتید، خیلی توی بچه های نسل ما رایج بود؛ شاید یکی از دلایلش تاثیر کارتون هایی بود که همیشه مادرانشون رو توی اونها از دست می دادند و همیشه این نگرانی برای ما بود که نکنه خدایی ناکرده ما هم به سرنوشت نقش اول گرفتار بشیم
مامان فرنيا
23 فروردین 94 10:58
سلام و عيد تون مبارك روزتون هم مبارك و شرمنده كه دير سركلاس امدم نميدونم چي بايد تعريف كنم چون همه زندگي مادر لحظاتي است كه ذره ذره جسم و جانش را به پاي بچه هاش ميريزه بخصوص مادرهاي ما كه مثل ما از امكانات كمتر بهر مند بودند ولي خاطرات من مربوط به زمان دانشجويي است كه هربار با فشار درسها و امتحانات روبرو ميشدم تنها كسي كه ميتونست ارامم كنه مادرم بود و قربان صدقه رفتنهاش پشت تلفن كه من معتاد شنيدنشان بودم
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز عید شما و روز شما هم مبارک باشه ان شاءالله این پست شاید نوستالوژی خوبی بود برای خیلی از ماها و ما رو برد به زمان گذشته و مرور خاطرات با مامان هامون خودش یه حس خیلی خوبه برای هر کسی. خدا مادرهایی که در قید حیات هستند رو برای خانواده ها نگه داره و مادرهایی که به رحمت خدا رفتند رو هم قرین لطف و رحمت خودش قرار بده.
مامان اهورا
25 فروردین 94 11:02
سلام ،ببخشید فکر کردم باید ایمیل میکردم که بعدا پست بشهاشکال نداره یکی دیگه مینویسم :کلاس اول بودم که مامانم توی یک تصادف وحشتناک که همه توی ماشین فوت شده بودند جام سالم بدر برد و خدا مادرم رو دوباره بهمون بخشید البته چند روز تو کما بود اما اون روزی که رفتم بیمارستان برای دیدنش هیچوقت از یادم نمیره چون همش فکر میکردم دور از جونش مرده به همین علت چند ماه بعد من با یک موتور توراه مدرسه تصادف کردم همه میگفتند تنها چیزی که تو بیهوشی میگفتی این بود که به مادرم چیزی نگید دیگه اشک مجال نمیده خدا همه مادرها رو حفظ کنه ،آمین
یه مامان
پاسخ
سلام خواااااهر خیلی وحشتناک بوده اون صحنه! خدا رو شکر که سایه اش بالا سرتون موند. این رفتار شما توی اون سن کم نشون میده که چقدر روحیه ی بالا و درک عمیقی داشتید
مریم مامان دونه برفی
29 فروردین 94 10:38
با سلام ممنون که از مادر من هم تو این پست یاد کردین امیدوارم خداوند به همه مادرها سلامتی و طول عمر عطا کنه و مادرهایی که هم که دیگه نیستند غرق رحمت کنه .. آمین.
یه مامان
پاسخ
به به سلام مامان عزیز دونه برفی حالتون خوبه؟ خوشحالیم که دوباره توی مدرسه میبینیمتون، خواهش میشه شاید وقت نکنیم زیاد بهتون سر بزنیم اما به یادتون هستیم. خدا مادر بزرگوارتون رو رحمت کنه و در بهشت و در همسایگی حضرت زهرا سلام الله علیها باشن ان شاالله
مریم مامان دونه برفی
29 فروردین 94 10:40
این هم یه خاطره ماندگار از مادرم . برخلاف بابام که همیشه پا پیش میذاشت برا آشتی و نازمنو می کشید ، نازکش مامانم خودم بودم چون طاقت نداشتم یک لحظه ازم رو برگردونه ... یک هفته ای میشد که باهام حرف نمیزد من هم که سر حرف خودم بودم و میگفتم مرغ یک پا بیشنر نداره.. روز های اول فکر می کردم باز هم اگه یهویی برم تو آشپزخونه و از پشت بغلش کنم و بگم مامانی ببخشید، همه چی حل میشه و با یه لبخند ملموس از پشت چهره جدی و نگاه بظاهر تندش خیاااال من راحت میشه......ولی هر روز که میگذشت این قهر جدی تر میشد و هیچکدوم از ترفندهای دخترانه من جواب نمیداد که نمیداد. آخه بدجور پسر مردم تو دلش جا باز کرده بود و میخواست اونو داماد کوچیکه خودش کنه اونم واسه دختر کوچیکه نازک نارنجی و ته تغاریش. واز اونجائیکه این دختر عشق کار پر مدعای به قول خودش معقول به آخرین خواستگاری پسر مردم هم جواب نه داده بود ترفندهای زنانه مامانی گل کرده بود و با همدستی بابای مهربون میخواستن هرجور که شده دست این دختر بیچاره رو بذارن تو پوست گردو .. اونجا بود که عشق به مادر کار خودشو رو کرد و من مجبور شدم اجازه ورود مجدد این خواستگار سمج اون روز و عشق همیشگی امروزم رو به شرطها و شروطها صادر کنم . . . . و اونجا بود که گرمی یه لبخند مهربون دوباره به من انرژی داد و من تکیه گاه امروزم رو مدیون یه دل صاف و مهربون و یه مادر دنیا دیده و آینده نگر هستم . مادری که با رفتنش منو از لبخندهای گرم و انرژی بخشش محروم کرد، دل از من و این دنیا کند و و به دیار ابدی شتافت.. روحش شاد.
یه مامان
پاسخ
ممنون که این خاطره رو برامون نوشتید و واقعا چه خاطره ی قشنگ و ماندگاری هم بود، خدا رحمتشون کنه و خانواده ی پرمهرتون رو براتون حفظ کنه ان شاالله قدر روزهای زندگیتون رو بدونید