مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

خاطره نوشت مادرانه4؛ روزهای بی بازگشت

1393/10/17 8:30
نویسنده : یه مامان
3,140 بازدید
اشتراک گذاری

چند وقت پیش در جمعی نشسته بودیم.

از دوستم که یک ماه از شروع مادری ش می گذشت پرسیدیم اوضاع و احوال چطور است؟

او گفت: «خوب است. فقط چند وقت است نمازهای با حال نمی خوانم.» جوری گفت که انگار امیدوار است زودتر، بتواند دوباره نماز با حال بخواند...

این حرف، برای ما که چند سالی از بچه دار شدن مان می گذشت غریبه نبود.

نه فقط نماز با حال، بلکه یک رستوران رفتنی که به آدم بچسبد. بتوانی بدون اینکه بچه ای جیشش بگیرد، ظرف سالاد را برگرداند، مدام از صندلی پایین بپرد و دلش بخواهد از این طرف به آن طرف بدود، دو قاشق غذا با آرامش بخوری. با آرامش!

نه فقط نماز با حال، تو بگو یک ساعت خواب راحت عصر گاهی، بدون دغدغه. بدون اینکه بچه ای گریه کند و شیر بخواهد، یا تا خوابت برد از توی دستشویی صدا بزند که: «مامان بیا منو بشور!»

نه فقط نماز با حال، فکر کن هیئت بروی با دو تا بچه. وقتی سخنران شروع می کند به ذکر مصیبت حضرت زهرا و اهل مجلس عقده های چند ماهه را فریاد می زنند، بچه ی بزرگ تر دستشویی ش بگیرد و طبق اظهارات خودش، نتواند بیشتر از این صبر کند. آن وقت مجبوری ساک به چه بزرگی را و نوزاد به چه کوچکی را هم بغل بزنی و همه دسته جمعی بروید دستشویی!! و وقتی برمی گردید، سخنران که رفته و مداح هم اصل روضه را خوانده و تمام شده و تو دیگر هیچ رقمه اشکت سرازیر نمی شود.

نه فقط نماز با حال، بلکه خیلی چیزهای دیگر، کارهای دیگر، مسافرت، خرید، تفریح، حتی عزاداری و ختم و چهلم و شب سال!!! همه ی این ها بعد از آمدن بچه، یک جور دیگری می شوند.

بازار که می روی باید همان اول، یک چیز ارزان بخری بدهی دست بچه تا بگذارد با خیال راحت چهار تا مغازه را بگردی و جنس مورد نظرت را پیدا کنی. تا مدام چادرت را نکشد که من اینو می خوام. من اونو می خوام.

رستوران که می روی از همان اول، باید یادت باشد قرار نیست دو لقمه غذا «مثل روزهای قبل از آمدن بچه» از گلویت پایین برود.

مجلس عزاداری امام حسین که می روی، خیلی وقت ها اصلا به تو اجازه نمی دهد اشک بریزی. مجبوری در دلت به مصیبت ها گریه کنی. گریه ی بی اشک، بی صدا (خودش کم هنری نیست)

وقتی بچه آمد، یک ماه، دو ماه، سه ماه، نهایتش شش ماه می گذرد تا بفهمی آن حس و حال راحتیِ پیش از آمدنِ بچه، دیگر به سراغت نمی آید. هر جا که باشی تو «مسئول» مراقبت از فرزندانت هستی. حتی اگر همراهت نباشند، یک لقمه آب خوش از گلویت پایین نمی رود. چون تمام مدت نگران شان هستی.

اما نکته اینجاست:

اگر هنوز هم به دنبال آرامش و راحتیِ قبل باشی، قافیه را باخته ای. زجر می کشی. حرص می خوری. نه مسافرت به تو خوش می گذرد نه عزاداری نه رستوران.

باید بپذیری که آن روزها دیگر بازنمی گردند. قرار هم نیست بازگردند. باید خودت را به درستی تطبیق بدهی.

وقتی زیارت می روی، دیگر نمی توانی مثل قبل، سه ساعت روبروی ضریح بایستی و حال کنی و زیارت نامه بخوانی و اشک بریزی و در آسمان ها سیر کنی. حالا باید کیفت را پر کنی از خوراکی و تنقلات و اسباب بازی. گوشه ی خلوتی خیلی دورتر از ضریح پیدا کنی و بنشینی و کودکت را بنشانی و سرگرمش کنی و مدام حواست باشد که جایی نرود و گم نشود. اما همین که یک لحظه سیمت وصل شود و دلت گره بخورد، کفایت می کند.

شب قدر، میان آن همه عروسک و مداد رنگی و دفتر نقاشی و بیسکویت رنگارنگ و نخودچی کشمش، که خودش یک پیک نیک تمام عیار است و شباهتی به شب قدر های سال های قبل ندارد، در حالیکه با یک دست قرآن را روی سر کودکت نگه داشته ای و با یک دست، قرآن به سر خودت گرفته ای، در حالیکه حتی شاید یک قطره اشک هم نتوانی بریزی، در حالیکه در آن لحظات حیاتی که سال های قبل شش دانگ حواست به ش بود و ثانیه ای حواست پرت نمی شد، و شاید این سال ها حتی در همان لحظات خیلی مهم که همه دارند می گویند: «بجعفر بن محمدٍ بجعفر بن محمدٍ بجعفر بن محمدٍ» تو مجبور باشی بچه را از روی سر جمعیت رد کنی و به سرعت راهی دستشویی بشوی و دل خوش باشی به همین که در طول مسیر، در دلت این عبارت ها را تکرار می کنی…

اگر بپذیری که زندگی تغییر کرده است، آرامش بیشتری خواهی داشت. اگر یقین کنی که همین نماز دست و پا شکسته که نوزادت جلوی چشم هایت دارد خودش را هلاک می کند، ارزشش از آن نماز باحال بیشتر است، دلت آرام می شود.

مهم، این است که باور کنی. باور کنی که آن روزها دیگر برنمی گردند. اگر باور نکنی و مدام در میان مراقبت از کودکت، باز هم به دنبال آن لحظات باشی، اذیت می شوی. مضطرب می شوی.

اگر قبول کنی که لذت هایت را تغییر بدهی، وقتی مسافرت می روی، مدام به یاد مسافرت های قبلی حسرت نمی خوری. از دویدن ها و خندیدن های کودکت لذت می بری.

وقتی رستوران می روی، به دنبال یک لقمه غذای بی دغدغه نیستی. از غذا خوردن بامزه ی کودکت کیف می کنی.

دست های کوچک و معصومش را در دست می گیری و نوازش می کنی و این لحظه ها را غنیمت می شمری. این لحظه های تکرار نشدنی را...

منبع: مادربانو

پسندها (3)

نظرات (6)

بابا و مامان
17 دی 93 9:03
خیلی زیبا خاطره های مادرانه به تصویر کشیده شده بود خدا را شکر می کنم که همیشه بعد از اومدن بچه ها شکر خدا می کردم و هیچ وقت حسرت اون روزهای گذشته دو نفره را نداشتم و ندارم چون تمام شیرینی قشنگی زندگیم به داشتن گلهای قشنگ و زیبای زندگیمونه البته خوشیهای اون موقعه را رد نمی کنم اما برای من هزار هزار خوشتر و شیرینتر لحظه های که با بچه ای قشنگم طی می کنم چون وقتهای که با اونا هستم و کنارشون باهاشون بازی می کنم و یا حتی از دور شیطنتهای شیرینشون را نگاه می کنم حتی وقتی تا مرز جنون دیونم می کنند بازم لحظه هاش برام دوست داشتنی و شیرینه ارزو می کنم همه کوچولوهای قشنگ سالم و سلامت باشند
یه مامان
پاسخ
بله واقعا شرایط زندگی بعد از بچه دار شدن خیلی تغییر میکنه مهم اینه که نگاه ما هم تغییر کنه و همیشه از لحظه لحظه ی زندگیمون لذت ببریم و در حال زندگی کنیم نه در حسرت گذشته و ترس از آینده باشیم. خیلی ممنون به خاطر نظر قشنگی که برامون نوشتید، برای دعای خوبتون آمین میگیم و براتون آرزوی خوشبختی داریم
مامان فرنيا
17 دی 93 10:57
سلام خيلي قشنگ بود يكجوري حرفهاي همه مادرهاست و از همه مهمتر نگاه با ترس به اينده است به اينده فرزندانمان من دروغ نميگم گاهي حسرت ميخورم و فقط دنبال يك لحظه از زمان گذشته هستم اما اين را هم كاملا تاييد ميكنم زماني كه دخترم از سرو كله من بالا ميرود و من لحظه اي به زمان گذشته فكر ميكنم يكدفعه صداي خنده دخترم كه منو بغل كرده و ميبوسه ديگه همه چيز را از يادم ميبره و غرق لذت مادر بودن ميشم
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز فرنیا واقعا حرفی که از دل برآید بر دل نشیند. درسته این حرف دل همه ی مادرهاست و به دل همه میشینه لحظاتی که همه مون اون رو تجربه کردیم و یادآوریش از زبون یک مامان دیگه خیلی برامون شیرین و قشنگه و می بینیم تنها ما نیستیم که این حس ها رو داریم و همه همدرد هستیم براتون آرزوی خوشبختی داریم
مامان پارسا
17 دی 93 12:14
بله واقعا واقعا که حرف دل من را زدید .این یه نماز با حال خواندن چیزی است که من همیشه موقع نماز خواندن یادش می کنم یه دعای و تعقیب بعد از نماز و زیارت و عزاداری که جای خود دارد با وجودی که چهار سال و اندی هم از آمدن بچه می گذرد هنوز هم ...و خودم را با این افکار که خدا می داند که من دلم می خواهد تعقیب و زیارت و دعابه جا آورم پس از من به همین شکل هم قبول می کند آرام می کنم . البته که لذت این که مادر صدایت کنند و از دیدن تو به آرامش برسند و تو را بعد از آمدن از کار بغل کنند و بگویند دلم برات تنگ شده و بگویند مامان دوست دارم و مامان برام غذا چی پختی و ....خیلی خیلی خیلی خیلی دلچسبه من که شخصا از دوران بچه داریم لذت بردم
یه مامان
پاسخ
در اصل مهم اینه که تسلیم باشیم. این قضیه تقریبا شبیه نمازهای شکسته است، چون تکلیف مسافر شکستن نمازه پس باید اجرا کنه؛ و تکلیف مادر انجام تکالیفش بهمراه فرزندپروریش هست... این یعنی مسلمونی خدا عبادات همراه با تعقیبات مادرانه ی شما و تمام مادران عزیز رو قبول کنه
مامان شبنم
17 دی 93 12:57
سلام بسیار جالب بود ... چه قدر ملموس با هر مثال دقیقا یاد یکی از خاطرات این مدت مادر شدنم افتادم دقیقا خاطرات خودم اومد جلوی چشمم ... من برای نماز همیشه یاد اون داستان از پیامبر می افتم که ایشون نماز جماعت رو به خاطر گریه یه نوزاد زودتر تمام کردن تا مادرش به اون برسه و خوب همیشه سعی کردم به قول شما دیدم رو تغییر بدم ولی اولش واقعا برای ما هم سخت بود حدودا دو ماهی طول کشید تا بتونیم خودمون رو توی این زندگی سه نفره پیدا کنیم حتی توی تجربه های ساده ای مثل اشپزی کردن هم باید حضور بچه رو لحاظ کنی ... و یه چیز دیگه که به نظر من سختی این قضیه رو کم میکنه اینه که همسران بعد از تولد بچه شون هنوز هم برای خودشون وقت بذارن مثلا ما به هر دوتا مامان بزرگا اعلام کردیم که ما روزهای تعطیل برای خودمون هستیم و در طول هفته به شما سر می زنیم و توی روزای تعطیل برنامه دست خودمونه یا فیلم میبینیم یا گردش میریم درسته که بچه هم هست ولی همین که خودمون با همیم تاثیر زیادی توی روحیه مون داره ... راستی ممنون که مجددا از من دعوت کردید که همیار معلم بشم راستش این چند روز به صورت سه نفره در گیر انفولانزا هستیم برای همین در حد همون نظرات یک خطی اعلام حضور میکردم ولی چشم الان اقدام می کنم
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز شبنم ان شاءالله که بلا دور باشه این آنفولانزا مهمان ناخوانده ای که هی در خونه ها رو میزنه ان شاءالله عاقبت بخیری باشه خیلی کار جالبی انجام می دید؛ همینکه با هم دیگه برنامه ریزی می کنید تاثیر زیادی روی روابطتون داره و امیدواریم که خانواده ی گرمتون هر روز گرم تر از دیروز باشه. راستی، تبریک می گیم بهتون و البته به خودمون، شما هم از هم اکنون به جمع نویسندگان مدرسه ی مامان ها پیوستید حالا میتونید با نام کاربری و رمز عبورتون از بخش ورود به وبلاگ های گروهی نی نی وبلاگ وارد بخش مدیریتی خودتون بشید.
مامان اهورا
18 دی 93 22:39
سلام،اجازه خانوم ماهرچی که میخواستیم بنویسیم بابا و مامان عزیز نوشتن نظر من همون نظر ایشون هست البته با حذف "ها "درکلمه بچه ها ،با تشکر از ایشون و همچنین شما
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز ان شاالله که این "ها" هم به زندگیتون اضافه بشه و شیرینیش رو بیشتر و بیشتر حس کنید ما هم از همراهیتون ممنونیم
مریم مامان دونه برفی
27 دی 93 12:49
این پستتونو خیلی خیلی دوست داشتم چون خودم جز اون کسایی بودم که مدام حسرت گذشته رومیخوردم وازاینکه نمیتونم دوباره مثل قبل راحت باشم غصه ام میگرفت ولی زیادطول نکشید و خودمو بااین شرایط وفق دادم. باورکنید باخوندن این مطالب اشک توچشمام جمع شد چون هرزمان که یه خورده خسته ام ومیگم اگه امیرعلی نبود الان اینکارومیکردم و...به ثانیه نمیکشه که پشیمون میشم وبه خودم نهیب میزنم .چون خنده هاش. شیرن زبونیهاش .مهربونیهاش بزرگ شدناش وو.و.و...همه چیزشو باهیچ کدوم ازمواردی که ذکرشد عوض نمیکنم. چون من الان یه مادرم و یه مادر بعد تولد بچه اش دیگه فقط یه زن نیست یه مسئول بزرگ به اسم مادره و ازهمون لحظات ابتدایی اونقدر به فرزندش عادت میکنه که فکرمیکنه سالیان سال این موجود کوچولو رو میشناسه امکان نداره گردش وتفریح و...رو به پسرکوچولوی نازم ترجیح بدم.
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز دونه برفی بله واقعا این پست حرفی بود که از دل براومده بود و به دل می نشست و فکر می کنم همه ی مادرها برای مدت کوتاهی هم که شده این حس ها رو تجربه می کنن خدا امیرعلی جان رو براتون حفظ کنه و همه ی بچه های ناز و معصوم رو به مادرو پدرهاشون ببخشه و اونا رو زیر سایه ی امام زمان عجل الله و پدر و مادرهای مهربونشون حفظ کنه