مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

آخرین عروس؛ قسمت اول

1390/4/19 10:12
نویسنده : یه مامان
4,893 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

قرآن ، آخرین کتاب آسمانی مملو از قصّه ها و تمثیل هایی است که ماجرای اقوام و مردم گذشته را برای مسلمانان و مخاطب هایش نقل می کند ، تا عبرت بگیرند و تجربه ی تلخ گذشتگان دوباره تجربه و تکرار نشود

. علاقه به قصّه در میان کودکان ونوجوانان به مراتب شدیدتر از بزرگسالان است اما مدرسه ی مامان ها تصمیم دارد برای شما مامان های عزیز هم قصه گویی کند! البته قصه که نه می خوایم واقعیت هایی که فقط شبیه قصه هستند رو براتون بیان کنیم و امیدواریم شما هم روزی آن ها را برای فرزندان خودتون تعریف کنید.

 امروز می خواهیم با هم به اروپا برویم، به سرزمين «روم»، به قصر امپراتورى! در آنجا با دخترى به نام «مليكا» آشنا خواهیم شد دوست دارید ماجرایش را بشنوید؟...

   -مادر! به من چند روزى فرصت بده!

 - براى چه؟
 - 
مى‏خواهم در مورد همسر آينده‏ام فكر كنم و تصميم بگيرم.
 - 
اين كار فكر كردن نمى‏خواهد. آخر چه كسى بهتر از پسر عمويت براى تو پيدا مى‏شود؟
 
مادر نزديك مى‏آيد و روى مليكا را مى‏بوسد. او آرزو دارد دخترش هر چه زودتر ازدواج كند. اگر اين ازدواج صورت بگيرد به زودى مليكا، ملكه كشور روم خواهد شد.
 
همه دختران روم آرزو دارند كه جاى مليكا باشند؛ امّا چرا مليكا روى‏خوشى به اين ازدواج نشان نمى‏دهد؟ آيا او دلباخته مرد ديگرى شده است؟ یا عشقِ ديگرى در دل دارد؟

مادرِ مليكا از اتاق بيرون مى‏رود. مليكا از جا برمى‏خيزد و به سمت پنجره مى‏رود. هيچ كس از رازِ دل او خبر ندارد.
 
درست است كه او در قصر زندگى مى‏كند؛ امّا اين قصر براى او زندان است. اين زندگىِ پر زرق و برق برايش هيچ جلوه‏اى ندارد.
 
همه روىِ زرد مليكا را مى‏بينند و نمى‏دانند در درون او چه شورى برپاست. مادر خيال مى‏كند كه او گرفتار عشق ديگرى شده است. امّا مليكا گرفتار شك شده است.
 
او از كودكى به خدا و مسيح اعتقاد داشت و به كليسا مى‏رفت و مانند همه مردم به سخنان كشيش‏هاى مسيحى گوش مى‏داد.
 
كشيش‏ها كه همان روحانيّون مسيحى بودند مردم را به تَرك دنيا دعوت كرده و از آنها مى‏خواستند تا به فكر آخرت خود باشند و از جمع كردن مالِ دنيا دورى كنند.
 
آن روزها چهره كشيش‏ها براى مليكا چهره‏اى آسمانى بود، كشيش‏ها كسانى بودند كه مى‏توانستند گناهان مردم را ببخشند.
 
مليكا مى‏ديد آنها چنان از آتش جهنّم و عذاب خدا سخن مى‏گويند كه همه دچار ترس مى‏شوند. مردم براى اعتراف به نزد آنها مى‏رفتند تا خدا گناه آنها را ببخشد.
 
او كه بزرگ‏تر شد چيزهايى را ديد كه به دينِ آنها شك كرد. او مى‏ديد كشيش‏ها كه از تَرك دنيا سخن مى‏گويند، وقتى به اين قصر مى‏آيند چگونه براى گرفتن سكّه‏هاى طلا، هجوم مى‏آورند!
 
مليكا چيزهاى زيادى را در اين قصر ديده بود. صداى قهقهه مستانه كشيش‏ها را شنيده بود.
 
او بارها ديده بود كه چگونه كشيش‏ها با شكم‏هاى برآمده، ظرف‏هاى طلايىِ غذا را پيش كشيده و مشغول خوردن مى‏شدند!
 
او به دينى كه اينان رهبرانش بودند شك كرده بود، درست است كه او دخترى از خانواده قيصر روم بود؛ امّا نمى‏توانست ببيند كه دينِ خدا، بازيچه گروهى بشود كه خود را بزرگانِ دين مى‏دانند و نان حكومت روم را مى‏خورند!
 
او از اين كشيش‏ها، مأيوس شده است امّا هرگز از خدا جدا نشده است.
 
او از اين جماعت بدش مى‏آيد ولى خدا را دوست دارد و به عيسى‏ عليه السلام و مريم مقدّس‏ عليها السلام عشق مى‏ورزد.
 
هر چه او به دينى كه كشيش‏ها از آن دم مى‏زدند بيشتر شك مى‏كرد، راز و نيازش با خدا بيشتر مى‏شد.
 
مليكا از خدا مى‏خواهد او را نجات بدهد. او از همه چيز و همه كس خسته شده است ولى از خدا و دوستان خدا دل نكنده است. او منتظر است تا لطف خدا به سوى او بيايد.
 
او مى‏داند كه اگر با پسر عمويش ازدواج كند تا آخر عمر بايد به وضع موجود، راضى باشد. اگر روحانيّون بفهمند كه ملكه آينده روم به قداست آنها شك دارد چيزى جز مرگ در انتظار او نخواهد بود.
كافى است آنها به مردم بگويند كه ملكه مرتّد شده و به دين خدا پشت كرده است، آن وقت مى‏بينى چگونه مردمى كه تا ديروز ساكت و آرام بودند، آشوب به پا كرده و به قصر حمله مى‏كنند تا براى خشنودى و رضايت خدا، ملكه را بكشند...

ادامه دارد... 

(آخرین عروس؛ قسمت دوم)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان تربچه
12 تیر 90 17:22



مامان بیتا
13 تیر 90 13:29
سلام
مثل همیشه عالی بود ممنونم


مامان سید ابوالفضل
19 تیر 90 13:51
خیلی جالب بود