آخرین عروس؛ قسمت اول
قرآن ، آخرین کتاب آسمانی مملو از قصّه ها و تمثیل هایی است که ماجرای اقوام و مردم گذشته را برای مسلمانان و مخاطب هایش نقل می کند ، تا عبرت بگیرند و تجربه ی تلخ گذشتگان دوباره تجربه و تکرار نشود
. علاقه به قصّه در میان کودکان ونوجوانان به مراتب شدیدتر از بزرگسالان است اما مدرسه ی مامان ها تصمیم دارد برای شما مامان های عزیز هم قصه گویی کند! البته قصه که نه می خوایم واقعیت هایی که فقط شبیه قصه هستند رو براتون بیان کنیم و امیدواریم شما هم روزی آن ها را برای فرزندان خودتون تعریف کنید.
امروز می خواهیم با هم به اروپا برویم، به سرزمين «روم»، به قصر امپراتورى! در آنجا با دخترى به نام «مليكا» آشنا خواهیم شد دوست دارید ماجرایش را بشنوید؟...
-مادر! به من چند روزى فرصت بده!
- براى چه؟
- مىخواهم در مورد همسر آيندهام فكر كنم و تصميم بگيرم.
- اين كار فكر كردن نمىخواهد. آخر چه كسى بهتر از پسر عمويت براى تو پيدا مىشود؟
مادر نزديك مىآيد و روى مليكا را مىبوسد. او آرزو دارد دخترش هر چه زودتر ازدواج كند. اگر اين ازدواج صورت بگيرد به زودى مليكا، ملكه كشور روم خواهد شد.
همه دختران روم آرزو دارند كه جاى مليكا باشند؛ امّا چرا مليكا روىخوشى به اين ازدواج نشان نمىدهد؟ آيا او دلباخته مرد ديگرى شده است؟ یا عشقِ ديگرى در دل دارد؟
مادرِ مليكا از اتاق بيرون مىرود. مليكا از جا برمىخيزد و به سمت پنجره مىرود. هيچ كس از رازِ دل او خبر ندارد.
درست است كه او در قصر زندگى مىكند؛ امّا اين قصر براى او زندان است. اين زندگىِ پر زرق و برق برايش هيچ جلوهاى ندارد.
همه روىِ زرد مليكا را مىبينند و نمىدانند در درون او چه شورى برپاست. مادر خيال مىكند كه او گرفتار عشق ديگرى شده است. امّا مليكا گرفتار شك شده است.
او از كودكى به خدا و مسيح اعتقاد داشت و به كليسا مىرفت و مانند همه مردم به سخنان كشيشهاى مسيحى گوش مىداد.
كشيشها كه همان روحانيّون مسيحى بودند مردم را به تَرك دنيا دعوت كرده و از آنها مىخواستند تا به فكر آخرت خود باشند و از جمع كردن مالِ دنيا دورى كنند.
آن روزها چهره كشيشها براى مليكا چهرهاى آسمانى بود، كشيشها كسانى بودند كه مىتوانستند گناهان مردم را ببخشند.
مليكا مىديد آنها چنان از آتش جهنّم و عذاب خدا سخن مىگويند كه همه دچار ترس مىشوند. مردم براى اعتراف به نزد آنها مىرفتند تا خدا گناه آنها را ببخشد.
او كه بزرگتر شد چيزهايى را ديد كه به دينِ آنها شك كرد. او مىديد كشيشها كه از تَرك دنيا سخن مىگويند، وقتى به اين قصر مىآيند چگونه براى گرفتن سكّههاى طلا، هجوم مىآورند!
مليكا چيزهاى زيادى را در اين قصر ديده بود. صداى قهقهه مستانه كشيشها را شنيده بود.
او بارها ديده بود كه چگونه كشيشها با شكمهاى برآمده، ظرفهاى طلايىِ غذا را پيش كشيده و مشغول خوردن مىشدند!
او به دينى كه اينان رهبرانش بودند شك كرده بود، درست است كه او دخترى از خانواده قيصر روم بود؛ امّا نمىتوانست ببيند كه دينِ خدا، بازيچه گروهى بشود كه خود را بزرگانِ دين مىدانند و نان حكومت روم را مىخورند!
او از اين كشيشها، مأيوس شده است امّا هرگز از خدا جدا نشده است.
او از اين جماعت بدش مىآيد ولى خدا را دوست دارد و به عيسى عليه السلام و مريم مقدّس عليها السلام عشق مىورزد.
هر چه او به دينى كه كشيشها از آن دم مىزدند بيشتر شك مىكرد، راز و نيازش با خدا بيشتر مىشد.
مليكا از خدا مىخواهد او را نجات بدهد. او از همه چيز و همه كس خسته شده است ولى از خدا و دوستان خدا دل نكنده است. او منتظر است تا لطف خدا به سوى او بيايد.
او مىداند كه اگر با پسر عمويش ازدواج كند تا آخر عمر بايد به وضع موجود، راضى باشد. اگر روحانيّون بفهمند كه ملكه آينده روم به قداست آنها شك دارد چيزى جز مرگ در انتظار او نخواهد بود.
كافى است آنها به مردم بگويند كه ملكه مرتّد شده و به دين خدا پشت كرده است، آن وقت مىبينى چگونه مردمى كه تا ديروز ساكت و آرام بودند، آشوب به پا كرده و به قصر حمله مىكنند تا براى خشنودى و رضايت خدا، ملكه را بكشند...
ادامه دارد...