مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

آخرین عروس؛ قسمت دوم

1390/4/19 8:31
نویسنده : یه مامان
4,292 بازدید
اشتراک گذاری

آنچه گذشت: مادر نزديك مى‏آيد و روى مليكا را مى‏بوسد. او آرزو دارد دخترش هر چه زودتر با پسر عمویش ازدواج كند. اگر اين ازدواج صورت بگيرد به زودى مليكا، ملكه كشور روم خواهد شد. همه دختران روم آرزو دارند كه جاى مليكا باشند؛ امّا چرا مليكا روى‏خوشى به اين ازدواج نشان نمى‏دهد؟ آيا او دلباخته مرد ديگرى شده است یا عشقِ ديگرى در دل دارد؟...

(آخرین عروس؛ قسمت اول)

فكر مى‏كنم ديگر فهميدى كه چرا مليكا نمى‏خواهد با پسر عمويش ازدواج كند. او از جنس اين مردم نيست. خدا به او چيزى داده كه به خيلى‏ها نداده است.
 خدا به مليكا، قدرت فكر كردن داده است. گويا تنها عيب او اين است كه فكر مى‏كند!!
 آخر چگونه ممكن است خدا كليد بهشت را به كسانى بدهد كه دم از خدا مى‏زنند و از سفره حكومت قيصر نان مى‏خورند؟

 چند روز مى‏گذرد و مليكا خبردار مى‏شود كه بايد خود را براى مراسم عروسى آماده كند.
 پدربزرگ او، قيصر دستور داده است تا اين عروسى هر چه زودتر برگزار شود. حتماً مى‏دانى در روم به پادشاهى كه كشور را اداره مى‏كند «قيصر» مى‏گويند. مليكا، نوه قيصر روم است.
 او دستور داده است تا سران و بزرگان از سراسر كشور در پايتخت جمع بشوند. پيش‏بينى مى‏شود كه تعداد آنها به چهار هزار نفر برسد.
 سيصد نفر از روحانيّون كليسا هم دعوت شده‏اند تا در اين مراسم حضور داشته باشند. قصر بزرگ و زيبايى براى اين مراسم در نظر گرفته شده است.
 قيصر مى‏خواهد براى ملكه آينده روم جشن بزرگى بگيرد، جشنى كه نشانه اقتدار و عظمت خاندانش باشد.
 مليكا هيچ چاره‏اى ندارد، بايد به اين عروسى رضايت بدهد.
 اكنون، تمام قصر غرق نور است، عدّه‏اى مى‏رقصند و گروهى هم مى‏نوازند. همه مهمانان آمده‏اند و قيصر بر روى تخت خود نشسته است.
 درِ قصر باز مى‏شود، داماد در حالى كه گروهى او را همراهى مى‏كنند وارد مى‏شود.
 او به سوى قيصر مى‏آيد، خم مى‏شود و دست قيصر را مى‏بوسد و به سوى تخت دامادى مى‏رود تا بر روى آن بنشيند.
 همه كف مى‏زنند و سوت مى‏كشند، داماد افتخار مى‏كند كه امشب زيباترين دختر روم، همسر او مى‏شود.
 او مى‏خواهد بر روى تخت بنشيند كه ناگهان همه چيز مى‏لرزد!
 زلزله‏اى سهمگين، همه را به وحشت مى‏اندازد. آن قدر سريع كه فرصت فرار يا ماندن را به هيچ كس نمى‏دهد.
 همه چيز در يك لحظه اتفاق مى‏افتد، گرد و غبار همه جا را فرا مى‏گيرد. پايه‏هاى تخت داماد شكسته و داماد بى هوش بر روى زمين افتاده است!
 هيچ كس حرفى نمى‏زند، همه مات و مبهوت به هم نگاه مى‏كنند، آيا عذابى نازل شده است؟
 عروسى به هم مى‏خورد، قيصر بسيار ناراحت مى‏شود، چه راز و رمزى در كار است؟ هيچ كس نمى‏داند.
 شب از نيمه گذشته و سكوت همه جا را فرا گرفته است. نورِ مهتاب از پنجره بر اتاق مليكا مى‏تابد.
 مليكا خواب مى‏بيند:
 عيسى‏عليه السلام به اين قصر آمده است. همه ياران او نيز آمده‏اند.
 آيا شمعون را مى‏شناسى؟ او وصىّ و جانشين حضرت عيسى‏عليه السلام است و مليكا هم از نسل اوست. شَمعُون، پدربزرگِ مادرى مليكا است.
 هر جا را نگاه مى‏كنى فرشتگان ايستاده‏اند. در وسط قصر منبرى از نور گذاشته‏اند.
 گويا همه، منتظر آمدن كسى هستند.
 ملكيا در شگفتى مى‏ماند، به راستى چه كسى قرار است به اينجا بيايد كه عيسى‏رحمهم الله در انتظارش، سراپا ايستاده است؟
 ناگهان در قصر باز مى‏شود. مردانى نورانى وارد مى‏شوند. بوى گل محمّدى به مشام مى‏رسد. بانويى جوان و نورانى هم همراه آنها آمده است.
 عيسى‏عليه السلام به استقبال آنها مى‏رود، سلام مى‏كند و خوش‏آمد مى‏گويد: «سلام و درود خدا بر تو اى آخرين پيامبر! اى محمّد!»

عيسى‏عليه السلام محمّدصلى الله عليه و آله را در آغوش مى‏گيرد و از او مى‏خواهد به قسمت پذيرايى قصر بروند.
 همه مى‏نشينند. چهره عيسى‏عليه السلام همچون گل شكفته شده و سكوت بر فضاى قصر سايه افكنده است.
 مليكا فقط نگاه مى‏كند. به راستى در اينجا چه خبر است؟
 بعد از لحظاتى، محمّدصلى الله عليه وآله رو به عيسى‏عليه السلام مى‏كند و مى‏گويد: «اى عيسى! جانشين تو، شمعون دخترى به نام مليكا دارد، من آمده‏ام او را براى يكى از فرزندانم خواستگارى كنم...»
 محمّدصلى الله عليه وآله با دست اشاره به جوانى مى‏كند كه در كنارش نشسته است. مليكا نگاه مى‏كند جوانى را مى‏بيند كه صورتش چون ماه مى‏درخشد. اين جوان، امام يازدهم شيعيان و نام او «حسن» است.
 محمّدصلى الله عليه وآله منتظر جواب است. در اين هنگام عيسى‏عليه السلام رو به شمعون، پدربزرگ مليكا مى‏كند و مى‏گويد: «اى شمعون! سعادت و خوشبختى به سوى تو آمده است. آيا دخترت مليكا را به عقد ازدواج فرزند محمّد در مى‏آورى؟»
 اشك شوق در چشمان شمعون حلقه مى‏زند و بعد نگاهى به دخترش مليكا مى‏كند و مى‏گويد: «آرى، با كمال افتخار قبول مى‏كنم».
 محمّدصلى الله عليه وآله از جا برمى‏خيزد و بر بالاى منبرى از نور قرار مى‏گيرد و خطبه عقد را مى‏خواند: «بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم؛ امشب مليكا، دختر شمعون را به ازدواج يازدهمين امام بعد از خود، حسن در آوردم. شاهدان اين ازدواج، عيسى و شمعون و حواريّون و على و فاطمه و همه خاندان من هستند.»
 وقتى سخن محمّدصلى الله عليه وآله تمام مى‏شود همه به يكديگر تبريك مى‏گويند و همه جا غرق نور مى‏شود.

مليكا از خواب بيدار مى‏شود. نور مهتاب به داخل اتاق تابيده است. او از روى تخت بلند مى‏شود به كنار پنجره مى‏آيد: خدايا اين چه خوابى بود من ديدم!

 او مى‏فهمد كه عشقى آسمانى در قلب او منزل كرده است. او احساس مى‏كند كه حسن‏عليه السلام را دوست دارد.

 يا مريم مقدّس! من چه كنم!

 آيا اين خواب را براى مادرم بگويم؟

 آيا مى‏توانم پدر بزرگ را از اين راز با خبر كنم؟

 نه، او نبايد اين كار را بكند. مليكا نمى‏تواند به آنها بگويد كه عاشق فرزند محمّدصلى الله عليه وآله شده است؟

 آخر چگونه ممكن است كه نوه قيصر روم بخواهد با فرزند پيامبر مسلمانان ازدواج كند؟

 مدّت‏هاست كه ميان مسلمانان و مسيحيان جنگ است. كافى است آنها بفهمند كه مليكا به اسلام علاقه پيدا كرده است، آن وقت او را مجازات سختى خواهند كرد!

 هيچ كس نبايد از اين خواب با خبر بشود.

 اين عشق آسمانى بايد در قلب مليكا مثل يك راز بماند...

 

(آخرین عروس؛ قسمت سوم)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

زهراگلي
17 تیر 90 11:08
واقعا ممنون از متني كه گذاشتيد. بسيار زيبا بود و مشتاقانه منتظر ادامه مطلب هستم


مهرانه مامان مهرسا
18 تیر 90 9:08
خيلي زيبا بود ممنون


مامان ماهان
19 تیر 90 10:49
وااااااااااااااااااای خیلی زیبا بود


مامان سید ابوالفضل
19 تیر 90 13:58
خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی زیبا بود ممنون