آخرین عروس؛ قسمت دوم
آنچه گذشت: مادر نزديك مىآيد و روى مليكا را مىبوسد. او آرزو دارد دخترش هر چه زودتر با پسر عمویش ازدواج كند. اگر اين ازدواج صورت بگيرد به زودى مليكا، ملكه كشور روم خواهد شد. همه دختران روم آرزو دارند كه جاى مليكا باشند؛ امّا چرا مليكا روىخوشى به اين ازدواج نشان نمىدهد؟ آيا او دلباخته مرد ديگرى شده است یا عشقِ ديگرى در دل دارد؟...
فكر مىكنم ديگر فهميدى كه چرا مليكا نمىخواهد با پسر عمويش ازدواج كند. او از جنس اين مردم نيست. خدا به او چيزى داده كه به خيلىها نداده است.
خدا به مليكا، قدرت فكر كردن داده است. گويا تنها عيب او اين است كه فكر مىكند!!
آخر چگونه ممكن است خدا كليد بهشت را به كسانى بدهد كه دم از خدا مىزنند و از سفره حكومت قيصر نان مىخورند؟…
چند روز مىگذرد و مليكا خبردار مىشود كه بايد خود را براى مراسم عروسى آماده كند.
پدربزرگ او، قيصر دستور داده است تا اين عروسى هر چه زودتر برگزار شود. حتماً مىدانى در روم به پادشاهى كه كشور را اداره مىكند «قيصر» مىگويند. مليكا، نوه قيصر روم است.
او دستور داده است تا سران و بزرگان از سراسر كشور در پايتخت جمع بشوند. پيشبينى مىشود كه تعداد آنها به چهار هزار نفر برسد.
سيصد نفر از روحانيّون كليسا هم دعوت شدهاند تا در اين مراسم حضور داشته باشند. قصر بزرگ و زيبايى براى اين مراسم در نظر گرفته شده است.
قيصر مىخواهد براى ملكه آينده روم جشن بزرگى بگيرد، جشنى كه نشانه اقتدار و عظمت خاندانش باشد.
مليكا هيچ چارهاى ندارد، بايد به اين عروسى رضايت بدهد.
اكنون، تمام قصر غرق نور است، عدّهاى مىرقصند و گروهى هم مىنوازند. همه مهمانان آمدهاند و قيصر بر روى تخت خود نشسته است.
درِ قصر باز مىشود، داماد در حالى كه گروهى او را همراهى مىكنند وارد مىشود.
او به سوى قيصر مىآيد، خم مىشود و دست قيصر را مىبوسد و به سوى تخت دامادى مىرود تا بر روى آن بنشيند.
همه كف مىزنند و سوت مىكشند، داماد افتخار مىكند كه امشب زيباترين دختر روم، همسر او مىشود.
او مىخواهد بر روى تخت بنشيند كه ناگهان همه چيز مىلرزد!
زلزلهاى سهمگين، همه را به وحشت مىاندازد. آن قدر سريع كه فرصت فرار يا ماندن را به هيچ كس نمىدهد.
همه چيز در يك لحظه اتفاق مىافتد، گرد و غبار همه جا را فرا مىگيرد. پايههاى تخت داماد شكسته و داماد بى هوش بر روى زمين افتاده است!
هيچ كس حرفى نمىزند، همه مات و مبهوت به هم نگاه مىكنند، آيا عذابى نازل شده است؟
عروسى به هم مىخورد، قيصر بسيار ناراحت مىشود، چه راز و رمزى در كار است؟ هيچ كس نمىداند.
شب از نيمه گذشته و سكوت همه جا را فرا گرفته است. نورِ مهتاب از پنجره بر اتاق مليكا مىتابد.
مليكا خواب مىبيند:
عيسىعليه السلام به اين قصر آمده است. همه ياران او نيز آمدهاند.
آيا شمعون را مىشناسى؟ او وصىّ و جانشين حضرت عيسىعليه السلام است و مليكا هم از نسل اوست. شَمعُون، پدربزرگِ مادرى مليكا است.
هر جا را نگاه مىكنى فرشتگان ايستادهاند. در وسط قصر منبرى از نور گذاشتهاند.
گويا همه، منتظر آمدن كسى هستند.
ملكيا در شگفتى مىماند، به راستى چه كسى قرار است به اينجا بيايد كه عيسىرحمهم الله در انتظارش، سراپا ايستاده است؟
ناگهان در قصر باز مىشود. مردانى نورانى وارد مىشوند. بوى گل محمّدى به مشام مىرسد. بانويى جوان و نورانى هم همراه آنها آمده است.
عيسىعليه السلام به استقبال آنها مىرود، سلام مىكند و خوشآمد مىگويد: «سلام و درود خدا بر تو اى آخرين پيامبر! اى محمّد!»
عيسىعليه السلام محمّدصلى الله عليه و آله را در آغوش مىگيرد و از او مىخواهد به قسمت پذيرايى قصر بروند.
همه مىنشينند. چهره عيسىعليه السلام همچون گل شكفته شده و سكوت بر فضاى قصر سايه افكنده است.
مليكا فقط نگاه مىكند. به راستى در اينجا چه خبر است؟
بعد از لحظاتى، محمّدصلى الله عليه وآله رو به عيسىعليه السلام مىكند و مىگويد: «اى عيسى! جانشين تو، شمعون دخترى به نام مليكا دارد، من آمدهام او را براى يكى از فرزندانم خواستگارى كنم...»
محمّدصلى الله عليه وآله با دست اشاره به جوانى مىكند كه در كنارش نشسته است. مليكا نگاه مىكند جوانى را مىبيند كه صورتش چون ماه مىدرخشد. اين جوان، امام يازدهم شيعيان و نام او «حسن» است.
محمّدصلى الله عليه وآله منتظر جواب است. در اين هنگام عيسىعليه السلام رو به شمعون، پدربزرگ مليكا مىكند و مىگويد: «اى شمعون! سعادت و خوشبختى به سوى تو آمده است. آيا دخترت مليكا را به عقد ازدواج فرزند محمّد در مىآورى؟»
اشك شوق در چشمان شمعون حلقه مىزند و بعد نگاهى به دخترش مليكا مىكند و مىگويد: «آرى، با كمال افتخار قبول مىكنم».
محمّدصلى الله عليه وآله از جا برمىخيزد و بر بالاى منبرى از نور قرار مىگيرد و خطبه عقد را مىخواند: «بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم؛ امشب مليكا، دختر شمعون را به ازدواج يازدهمين امام بعد از خود، حسن در آوردم. شاهدان اين ازدواج، عيسى و شمعون و حواريّون و على و فاطمه و همه خاندان من هستند.»
وقتى سخن محمّدصلى الله عليه وآله تمام مىشود همه به يكديگر تبريك مىگويند و همه جا غرق نور مىشود.
مليكا از خواب بيدار مىشود. نور مهتاب به داخل اتاق تابيده است. او از روى تخت بلند مىشود به كنار پنجره مىآيد: خدايا اين چه خوابى بود من ديدم!
او مىفهمد كه عشقى آسمانى در قلب او منزل كرده است. او احساس مىكند كه حسنعليه السلام را دوست دارد.
يا مريم مقدّس! من چه كنم!
آيا اين خواب را براى مادرم بگويم؟
آيا مىتوانم پدر بزرگ را از اين راز با خبر كنم؟
نه، او نبايد اين كار را بكند. مليكا نمىتواند به آنها بگويد كه عاشق فرزند محمّدصلى الله عليه وآله شده است؟
آخر چگونه ممكن است كه نوه قيصر روم بخواهد با فرزند پيامبر مسلمانان ازدواج كند؟
مدّتهاست كه ميان مسلمانان و مسيحيان جنگ است. كافى است آنها بفهمند كه مليكا به اسلام علاقه پيدا كرده است، آن وقت او را مجازات سختى خواهند كرد!
هيچ كس نبايد از اين خواب با خبر بشود.
اين عشق آسمانى بايد در قلب مليكا مثل يك راز بماند...