آخرین عروس؛ قسمت چهارم
آنچه گذشت: مليكا علاقه ای به ازدواج با پسر عمویش ندارد اما بعد از مدتی خبردار مىشود كه بايد خود را براى مراسم عروسى آماده كند. روز عروسی زلزلهاى سهمگين اتفاق می افتد و پايههاى تخت داماد شكسته می شود و داماد بى هوش بر روى زمين می افتد. عروسى به هم مىخورد شب هنگام مليكا خواب مىبيند که عيسىعليه السلام به همراه حضرت محمد صلى الله عليه و آله و جمعی دیگر به قصر آمده اند و حضرت محمد صلى الله عليه و آله ملیکا را برای یکی از فرزندانش خواستگاری می کند. در عالم رویا خطبه ی عقد جاری میشود و قرار بر این می شود که در جنگ میان سپاه روم و لشکر اسلام ،ملیکا لباس يكى از اين كنيزان را بپوشد و خودش را به شكل آنها در آورد...
مليكا فكر مىكند، به ياد يكى از كنيزان قصر مىافتد كه سالهاست او را مىشناسد. مليكا مىتواند به او اعتماد كند و از او كمك بخواهد.
اوبا كنيز قصر صحبت كرده است و قرار شده كه براى مليكا لباس كنيزها را تهيّه كند. همه چيز با دقّت برنامهريزى شده است.
خبر مىرسد كه سپاه روم به سوى سرزمينهاى مسلمانان مىرود، همه براى بدرقه سپاه در ميدان اصلى شهر جمع شدهاند.
قيصر پرچم سپاه را به دست يكى از بهترين فرماندهان خود مىدهد و براى پيروزى او دعا مىكند.
سپاه حركت مىكند امّا مليكا هنوز اينجاست.
فردا فرا مىرسد. مليكا هوسِ طبيعت كرده است و مىخواهد به دشت و صحرا برود.
او با همان كنيز مورد اطمينان از قصر خارج مىشود. چند سوارهنظام آماده حركت هستند.
آنها حركت مىكنند، مليكا راه ميانبرى را انتخاب مىكند تا بتواند زودتر به سپاه برسد. آنها با سرعت مىروند.
نزديك غروب مىشود، سپاه روم در آنجا اتراق كرده است. مليكا مىخواهد سپاه روم را ببيند و سربازان را تشويق كند.
او ابتدا به خيمه كنيزان سپاه مىرود. آنها مشغول آشپزى هستند. حواسشان نيست. باور نمىكنند كه دختر قيصر روم به اين بيابان آمده باشد.
مليكا داخل خيمهاى مىشود و سريع لباسى را كه همراه دارد به تن مىكند. ديگر هيچ كس نمىتواند او را شناسايى كند. او شبيه كنيزان شده است.
او از خيمه بيرون مىآيد، يكى از كنيزان صدايش مىزند كه در آشپزى به او كمك كند.
هوا ديگر تاريك شده است. چند سربازى كه همراه مليكا بودند خيال مىكنند كه مليكا امشب مىخواهد در اينجا بماند.
صبح سپاه حركت مىكند، آن سربازها هر چه منتظر مىشوند از مليكا خبرى نمىشود، نمىدانند چه كنند. به هر كس مىگويند كه دختر قيصر روم كجا رفت، همه به آنها مىخندند و مىگويند: شما ديوانه شدهايد؟ دختر قيصر در اين بيابان چه مىكند؟
سپاه به پيش مىرود و مليكا با هر قدم به محبوب خود نزديك و نزديكتر مىشود.
آنجا را نگاه كن، سپاه مسلمانان به اين سو مىآيند، جنگ سختى در مىگيرد. در اين هياهو من ديگر مليكا را نمىبينم!
نمىدانم چه سرنوشتى در انتظار اوست. اسبها شيهه مىكشند، صداى شمشيرها به گوش مىرسد، تيرها از هر سو مىآيند، عدّهاى بر روى خاك مىافتند و در خون خود مىغلتند.
گويا اين عشق ملكوتى، فرجام زيبايى دارد.
بازار برده فروشان- بغداد - سال 254 هجری قمری:
بشر بن سليمان در بازار برده فروشان بغداد كنجكاوانه به پيش مي رود و در اين حال براي چندمين بار صحنه واگذاري مأموريتي را كه از امام هادي (عليه السلام) بر عهده داشت، به خاطر مي آورد:
ساعاتي از شب گذشته بود كه درِ خانه به صدا در آمد. با سرعت به جانب در رفتم و چون در را گشودم، كافور - خادم امام هادی (عليه السلام) - را در مقابل خويش ديدم. او را فرستاده بودند تا مرا به سوي ايشان بخواند.
لباسم را پوشيدم و رفتم. چون بر ايشان وارد شدم، مشاهده كردم كه با پسر بزرگوارش امام حسن عسكري (عليه السلام) و خواهر گرامي اش – حكيمه– مشغول گفت و گو است؛ وقتي نشستم، فرمود:
اي بشر! تو از فرزندان انصاري واين ولايت همواره در خاندان شما از پدران به پسرانشان به ارث خواهد رسيد؛ زيرا شما مورد اعتماد ما خاندان رسالت هستید و لذا من تو را به فضيلتي مشرف مي سازم كه صاحبان همت هاي بلند از شيعه براي آن، از هم سبقت مي گيرند و آن برتري، رازی است كه تو را به آن آگاه مي سازم و اختيار مي دهم تا كنيزي را بخري...
چون سخن امام به اينجا رسيد، قلم و كاغذ برداشت و شروع به نوشتن نامه اي به خط و زبان رومي كرد، و پايان آن را به مهر خويش مزين ساخت.
سپس كيسه اي زردرنگ را كه در آن دويست و بيست دينار بود در آورد و فرمود:
اينها را بگير و به سوي بغداد برو!
پيش از ظهر فلان روز، در بغداد خواهي بود، در جاده كنار رود فرات قدم بگذار!
پس چون به قايق هاي اسيران و بخش فروش كنيزان، رسيدي در ميان فروشندگان چشم بگردان. وكيلان بني عباس در خريد كنيز و دسته هاي كوچكي از جوانان عراق را مشاهده مي نمايي.
سپس نزديك برو و در كنار برده فروشي كه عمر بن يزيد نام دارد قرار بگير، آن گاه صبر كن تا زماني كه كنيزي با این صفاتي كه مي گويم را بياورند:
دو لباس حرير ضخيم بر تن دارد. از كشف حجابش و از اين كه به او دست زنند پرهيز می کند و چون كسي قصد مي كند كه او را از وراي نقاب نازكي كه بر چهره زده بنگرد نگاه خود را به جانبي ديگر مي چرخاند.
با اين كار، صاحبش عصباني شده او را مي زند و او با فرياد به زبان رومي چيزي بر زبان مي راند. بدان كه او مي گويد: «واي از هتك حجابم! .....».
صدای همهمه تني چند از برده فروشان افكار بشر را از هم مي گسلد، بشر نظري به اطراف مي كند با خود
مي گويد، درست همين جا است و حال بايد عمر بن يزيد برده فروش را پيدا كنم.
بشر نشاني عمر را مي پرسد تا اين كه بالاخره او را مي شناسد، نزديك شده، در كنارش مي ايستد. پس از ساعتي انتظار، كنيزي را با همان صفاتي كه امام فرموده اند مي آورند.
بشر با خود مي انديشد: خدايا! چه مي بينم؟
لباس و رفتار همان است كه امام فرموده اند!
گويي خود اينجا بوده و او را مشاهده نموده اند. بهتر است جلو بروم تا اطمينان بيشتری پيدا كنم.
بشر پيش مي آيد، خريداران قصد برداشتن پوشش سر كنيز و ديدن چهره اش را دارند وليكن كنيز، سرسختانه مقاومت ميكند و نمي گذارد و حتي تير نگاه نظر كنندگان به صورتش را با برگرداندن چهره درهم مي شكند.
برده فروش، خشمگين از رفتار غريب كنيز، پيش رفته و او را مي زند وكنيز آن چنان كه امام فرموده بودند، فريادي زده و به زبان رومي جمله اي بر زبان مي راند.
خريداري با ديدن رفتار كنيز پيش آمده چنين مي گويد:
پاكدامني و حياي اين كنيز آن چنان شوق و رغبتي نسبت به او در من بوجود آورده كه حاضرم او را به سيصد دينار بخرم.
كنيز با زبان عربي فصيح پاسخ مي دهد:
اگر در لباس سليمان و بر تختي همچون تخت پادشاهي او ظاهر شوي، مطمئن باش كه در من ميلي نسبت به تو حاصل نخواهد شد. پس مالت را حفظ كن و بيهوده آن را به هدر مده...
برده فروش به كنيز مي گويد:
نرگس! چاره اي نيست ، به هر حال بايد تو را بفروشم.
نرگس پاسخ مي دهد:
عجله اي نيست، چاره نداري جز آن كه مرا به كسي بفروشي كه قلبم نسبت به امانتداري او تسكين يابد.
براي بشر با ديدن اين صحنه –كه قبلاً آن را موبه مو از زبان مبارك امام شنيده بود– شكي باقي نمي ماند كه درست آمده ونرگس همان است كه مورد نظر امام بوده است.
پس با خوشحالي به طرف عمر بن يزيد رفته، آنچنان كه امام تعليمش داده بود، نامه را به او داده، مي گويد:
اين نامه يكي از بزرگان است كه آن را به زبان و خط رومي نگاشته و در آن كرم و وفا و جوانمردي و سخايش را وصف كرده است.
اين نامه را به كنيزت بده تا در اخلاق وي تأملي نمايد واگر مايل باشد و رضايت دهد، من وكيلم، تا او را براي وي خريداري نمايم.
فروشنده، نامه را گرفته به نرگس مي دهد.
كنيز نامه را مي گشايد. با خواندن آن، حالش به گونه اي شگفت دگرگون مي گردد و به شدت مي گريد و به فروشنده اش مي گويد:
مرا به صاحب اين نامه بفروش و اگر چنين نكني قسم مي خورم كه خود را خواهم كشت.
بشر با خوشحالي رو به برده فروش نموده مي گويد او را به چند مي فروشي؟
طمع وجود فروشنده را پر ساخته.
بشر بسيار چانه مي زند تا بالاخره او را به قيمتي كه امام دركيسه نهاده بود راضي مي كند.
آنگاه بشر كيسه را داده نرگس را مي خرد و رو به او مي گويد:
با من بيا به اتاقي كه اجاره كرده ام برويم تا زمان حركت فرا رسد.
نرگس با شادماني به دنبال بشر راه مي افتد.
بشر غرق فكر است: اين دگر چه جور كنيزي است؟ رومي است ولي به راحتي به زبان عربي سخن مي گويد! از پوشش و حجابش شديداً محافظت مي كند واجازه نمي دهد كسي به او دست بزند.
هر مشتري را از خود مي راند و فروشنده اش را مجبور مي سازد تا بگذارد خود، خريدارش را انتخاب نمايد و ازهمه بالاتر رغبت زيادي به امام نشان مي دهد، آن چنان كه صاحبش را تهديد مي كند كه اگر او را نفروشد خود را خواهد كشت!
به اتاق اجاره اي رسيدند. وارد اتاق مي شوند. بشر حركات نرگس را دقيقاً زير نظر دارد.
نرگس مي نشيند و بلافاصله نامه امام را باز كرده و مي بوسد و بر گونه و چشمانش مي گذارد و چهره بر آن مي سايد.
بشر از شدت تعجب طاقت از كف داده، لب به سخن مي گشايد:
نامه اي را مي بوسي كه صاحبش را نمي شناسي؟!
نرگس آهي كشيده مي گويد:
براستي كه تو از شناخت فرزندان انبياء ناتوان و عاجزي!
به گوش باش و قلبت را فارغ ساز تا داستان زندگيم را برايت باز گويم:
من مليكا دختر يشوعا پسر قيصر رومم. مادرم از فرزندان يكي از حواريان منتسب به وصي مسيح (شمعون) است.
سيزده ساله بودم كه پدربزرگم (قيصر) قصد نمود مرا به همسري پسر برادرش در آورد. مجلس بزرگ و مجللي آراستند كه در آن سيصد نفر از نسل حواريان و عالمان مسيحي و رهبانان، هفتصد نفر از بزرگان كشور و چهار هزار نفر از فرماندهان ارتش و ملوك و فرمانداران را دعوت نمودند.
تختي را كه از انواع جواهر ساخته شده بود، در صحن قصر و بر بالاي بيش از چهل پله نصب نموده بودند.
وقتی داماد قصد بالارفتن از تخت نمود و صليب ها او را احاطه نمودند واسقف ها ايستاده ملازم او بودند و انجيل گشوده شد، ناگهان صليب ها از بالا به زيرافتاد و ستون ها فرو ريخت و داماد از بالاي تخت واژگون و بيهوش شد. اسقف ها رنگ باختند و از ترس به خود لرزيدند و بزرگشان به پدربزرگم گفت:
پادشاها! ما را از اين پيوند شوم معذور دار، چرا كه اين حادثه گواه بر زوال دين مسيح و مذهب ملكاني است.
در همان شب در عالم رويا ديدم كه در قصر پدر بزرگم مجلسي برپا است، و در آن مسيح و شمعون و عده اي از حواريان شركت دارند و در جايي كه جدم تخت عروسي را نصب كرده بود، منبري با شكوه و بلند گذاشته بودند. در اين حال محمد(صلي الله عليه و اله) و عده اي همراه و جمعي از پسرانش داخل مجلس گشتند. مسيح، سراسيمه به استقبال آنان شتافت و مشتاقانه آغوش به روي ايشان گشود.
پيامبر اسلام(صلي الله عليه و اله) به او فرمود:
اي روح الله! من نزد تو آمده ام تا از وصي ات – شمعون- دخترش مليكا را براي اين پسرم خواستگاري كنم و با دست به ابي محمد(عليه السلام) صاحب اين نوشته اشاره فرمود.
پس مسيح به شمعون نگريست و فرمود:
شرافت و بزرگي به تو روي آورده و با پيامبر آخرين(صلي الله عليه و اله) خويشاوند خواهي شد.
شمعون گفت: به ديدة منّت مي پذيرم.
چنين بود كه در خواب، محمد(صلي الله عليه و اله) از منبر بالا رفت و خطبة عقد را جاري ساخت و مرا به همسري پسرش در آورد ومسيح (عليه السلام) و پسران محمد(صلي الله عليه و اله) و حواريان بر اين عقد شهادت دادند.
يكي از شب هايي كه در خواب، مولايم به ديدارم آمده بود به من خبر داد كه پدربزرگم به زودي سپاهي را براي كارزار با مسلمانان مهيا خواهد ساخت و تاريخ دقيق آن را هم مشخص ساخت.
آنگاه براي آن كه راه وصال را بر من بنماياند، مرا امر فرمود تا در لباس خدمتكاران و بطور ناشناس از قصر خارج شده و از راهي كه مشخص نمودند خود را به پيشاپيش سپاه اسلام برسانم تا به اسارت درآيم و به سرزمين مسلمانان منتقل گردم. من نيز چنين كردم تا حال كه تو، به امر امام مرا خريدي و قصد داري به بارگاه ملكوتي آن جان جانان ببري.
بشر: اما نرگس خاتون! چرا صاحبت تو را نرگس صدا مي كرد در حالي كه مي گويي نامت مليكا بوده است.
نرگس پاسخ مي دهد:
اين اسمي است كه من براي خودم انتخاب نمودم، زيرا در تمام اين مدت شخصيت خود و انتساب خويش به قيصر روم را پنهان مي ساختم و وقتي صاحبم از اسمم جويا شد، ادعا كردم كه نامم نرگس است.
بشر می پرسد من با سؤالهاي پي در پي ملولت ساختم وليكن از اين ماجراي شگفت ، براي من تنها يك نقطه ابهام باقي است و آن اينكه چگونه مي تواني به عربي به راحتي سخن گويي؟
نرگس پاسخ می دهد جدم بسيار دوست داشت كه من زبانهاي خارجي را فرا گيرم. لذا زني مترجم را هر صبح و شام به نزدم مي فرستاد تا زبان عربي را آموزشم دهد تا آن كه به تدريج توانستم به آن تكلم كنم و بر آن مسلط گردم.
بشر دست ها را به سوي آسمان مي گشايد و مي گويد:
الله اكبر، خداوندا! براستي كه تو آيات و نشانه هايت را به روشني در ميان مردم برافراشتي تا براي كسي بهانه اي براي انكار تو و انحراف از راهت باقي نماند!
الحمدْللهِ الّذي هدانا لِهذا و ما كُنّا لِنهتدي لَو لا أن هدانا اللهُ ، رُبّنا لا تُزغ قُلُوبنا بُعدُ إذْ هدينْتنا وُهب لَنا مِنً لدْنك رُحمه إنّك أنت الوُهابُ.
حق نيز چنين است.
امامي كه ولايت ظاهري و باطني مردم را بر دوش دارد و الگوي تمام عيار اسلام و قرآن است، بايد به علوم غيب واسرار جهان آگاه باشد و اين نوري است كه خداوند تعالي ازعلم بيكران خويش، بر دل اين خاندان پاك تابانده است.
بشر در حالي كه بر مي خيزد، به نرگس مي گويد:
بسيار خوب، من از حجره خارج مي شوم تا تو به راحتي نان وخرمايي را كه در آن دستمال پيچيده ام و در كنار اتاق نهاده ام تناول نمايي و پس از قدري استراحت حركت نماييم كه ساعتي بيشتر به حركت كاروان نمانده است...