مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

آخرین عروس؛ قسمت ششم

1390/4/31 18:30
نویسنده : یه مامان
4,839 بازدید
اشتراک گذاری

آنچه گذشت:  مليكا علاقه ای به ازدواج با پسر عمویش ندارد. روز عروسی زلزله‏اى سهمگين اتفاق می افتد و عروسى به هم مى‏خورد شب هنگام مليكا خواب مى‏بيند که عيسى‏عليه السلام به همراه حضرت محمد صلى الله عليه و آله و جمعی دیگر قصر آمده اند  و در عالم رویا خطبه ی عقد او با یکی از فرزندان حضرت محمد  صلى الله عليه و آله جاری میشود و قرار بر این می شود که در جنگ میان سپاه روم و لشکر اسلام ملیکا لباس كنيزان را بپوشد و اسیر شود تا به وصال دوست برسد. ملیکا چنین می کند و در بازار برده فروشان توسط بشر فرستاده ی امام خریداری می شود و به خانه ی امام می رود امام هادی علیه السلام به او مژده ی فرزندی را می دهد شرق و غرب عالم از آن او است و زمين را آن چنان كه از ستم آكنده گشته، از عدل و داد سيراب خواهد ساخت...

آخرین عروس؛ قسمت اول

آخرین عروس؛ قسمت دوم

 آخرین عروس؛ قسمت سوم

 آخرین عروس قسمت چهارم

آخرین عروس؛ قسمت پنجم

خليفه فكر مى‏كند تا هفت ماه ديگر، هيچ فرزندى در خانه امام عسكرى‏عليه السلام به دنيا نخواهد آمد. اين گزارشى است كه زنان قابله به او داده‏اند.

 امشب شب جمعه است، شب نيمه شعبان كه با شب يازدهم مرداد  ماه مصادف شده است.

شايد امشب امام عسكرى‏عليه السلام دلتنگ عمّه‏اش، حكيمه شده است.

 آخر امام در اين شهر غريب است. هيچ آشناى ديگرى ندارد.

شيعيان هم كه نمى‏توانند به خانه آن حضرت بروند.

 حكيمه براى رفتن آماده مى‏شود. 

 امشب حكيمه در كنار امام عسكرى‏عليه السلام افطار مى‏كند.

او هنگام افطار همان دعاى هميشگى اش را مى‏كند:

«خدايا! اين اهل خانه را با تولّد فرزندى خوشحال كن».

 همه آرزوى حكيمه اين است كه مهدى‏عليه السلام را ببيند، اين آرزو كى برآورده خواهد شد؟

 ساعتى مى‏گذرد، حكيمه ديگر مى‏خواهد به خانه خود برگردد.

او به نزد بانو نرجس مى‏رود و با او خداحافظى مى‏كند و به نزد امام مى‏آيد و مى‏گويد:

 - سرورم! اجازه مى‏دهى زحمت را كم كنم و به خانه‏ام بروم؟

 - عمّه جان! دلم مى‏خواهد امشب پيش ما بمانى.

 امشب شبى است كه تو سال‏هاست در انتظار آن هستى.

 - منظور شما چيست؟

 - امشب، وقت سحر، فرزندم مهدى‏عليه السلام به دنيا مى‏آيد. آيا تو نمى‏خواهى او را ببينى؟

 اشكِ شوق از چشمان حكيمه جارى مى‏شود.

او چگونه باور كند كه امشب به بزرگ‏ترين آرزوى خود مى‏رسد.

 حكيمه بى‏اختيار به سجده مى‏رود و مى‏گويد:

«خدايا! چگونه تو را شكر كنم كه امشب آخرين حجّت تو را مى‏بينم».

 اكنون حكيمه برمى‏خيزد و به سوى بانو نرجس مى‏رود تا به او تبريك بگويد.

 شايد هم مى‏خواهد به او گلايه كند كه چرا قبلاً در اين مورد چيزى به او نگفته است.

 حكيمه مى‏آيد و نگاهى به نرجس مى‏كند.

مى‏خواهد سخن بگويد كه ناگهان مات و مبهوت مى‏ماند!

  مادرى كه قرار است امشب فرزندى را به دنيا بياورد بايد نشانه‏اى از حاملگى داشته باشد

 امّا در نرجس هيچ نشانه‏اى از حاملگى نيست!! يعنى چه؟

 او به نزد امام عسكرى‏عليه السلام برگشته و مى‏گويد:

 - سرورم به من خبر دادى كه امشب خدا به تو پسرى عنايت مى‏كند

 امّا در نرجس كه هيچ اثرى از حاملگى نيست.

 - امشب فرزندم به دنيا مى‏آيد.

 - آخر چگونه چنين چيزى ممكن است؟

 - عمّه جان! ولادت پسرم مهدى‏عليه السلام مانند ولادت موسى‏عليه السلام خواهد بود!

 اين جواب امام عسكرى‏عليه السلام براى حكيمه، همه چيز را بيان كرد

 از اين سخن امام، خيلى چيزها را مى‏شود فهميد.

قصّه نرجس، همان قصّه «يوكابد» است.

 او مادرى است كه هزاران سال پيش موسى‏عليه السلام را به دنيا آورد.

 امشب كه شب نيمه شعبان است تاريخ تكرار مى‏شود...

 همان‏طور كه تا شب تولّد موسى‏عليه السلام، هيچ اثرى از حاملگى در يوكابد نبود، در نرجس هم هيچ اثرى نيست

 دشمنان نبايد از تولّد نوزاد آسمانىِ امشب باخبر بشوند

براى همين خدا كارى كرده است كه هيچ كس نتواند حامله بودن نرجس را حدس بزند.

 حكيمه مى‏خواهد نزد نرجس برود.

 او با خود فكر مى‏كند كه نرجس مقامى آسمانى پيدا كرده است.

 حكيمه بوسه‏اى بر دست نرجس مى‏زند و مى‏گويد: «بانوى من!»

 نرجس تعجّب مى‏كند و مى‏گويد: فداى شما بشوم، چرا اين كار را مى‏كنى؟

 شما دختر امام جوادعليه السلام، خواهر امام هادى‏عليه السلام و عمّه امام عسكرى‏عليه السلام هستى.

من بايد دست شما را ببوسم. احترام شما بر من لازم است، شما بانوىِ من هستيد.

 حكيمه لبخندى مى‏زند. چگونه به او جواب بدهد.

 نرجس عزيزم! من فدايت شوم! همه دنيا فداى تو!

 ديگر گذشت زمانى كه تو بوسه بر دستم مى‏زدى و مرا شرمنده لطف خود مى‏كردى.

 حالا ديگر من بايد بر دستت بوسه بزنم و احترام تو را بيشتر بگيرم

زيرا تو امشب بانوىِ همه زنان دنيا مى‏شوى!

 تو مادر پسرى مى‏شوى كه همه پيامبران آرزوى بوسه بر خاك قدم‏هايش را دارند.

 فرزند توست كه براى اهل ايمان آسايش را به ارمغان مى‏آورد و ظلم و ستم را نابود مى‏كند.

 خدا تو را براى مادرى آخرين حجّت خودش انتخاب نموده و اين تاج افتخار را بر سر تو نهاده است.

 تو امشب فرزندى را به دنيا مى‏آورى كه آقاىِ همه هستى است.

 
ساعتى ديگر تا سحر نمانده است. گويا تمام هستى در انتظار است...

 شب هم منتظر آفتابِ امشب است.

آسمان مهتابى است و نسيم مى‏وزد، همه شهر آرام است؛

امّا در اين خانه، حكيمه آرامش ندارد، او در انتظار است.

 گاهى از اتاق بيرون مى‏آيد و به ستاره‏ها نگاه مى‏كند، گاهى به نزد نرجس مى‏آيد و به فكر فرو مى‏رود.

 حكيمه به نرجس نگاه مى‏كند. نرجس در مقابل خدا به نماز ايستاده است.

حكيمه به نرجس نزديك‏تر مى‏شود؛ امّا هنوز هيچ خبرى نيست كه نيست!

 به راستى تا سحر چقدر مانده است؟

 حكيمه با خود فكر مى‏كند كه خوب است نماز شب بخوانم.

سجاده‏اش را پهن مى‏كند و مشغول خواندن نماز مى‏شود و با خداى خويش راز و نياز مى‏كند.

 ساعتى مى‏گذرد، بار ديگر به نزد نرجس مى‏آيد، نگاهى به او مى‏كند و به فكر فرو مى‏رود.

 او با خود مى‏گويد: امام عسكرى به من گفت همين امشب مهدى به دنيا مى‏آيد. صبح شد و خبرى نشد!

 ناگهان صدايى به گوش حكيمه مى‏رسد، صدا بسيار آشناست...

 اين صداى امام عسكرى‏عليه السلام است: عمّه جان! هنوز شب به پايان نيامده است.

 آرى، امام به همه احوال ما آگاهى دارد و حتّى افكار ما را نيز مى‏داند.

 حكيمه سر خود را پايين مى‏اندازد، او قدرى خجالت مى‏كشد. تا اذان صبح خيلى وقت مانده است.

 حكيمه نماز مى‏خواند تا زمان سريع بگذرد،

وقتى كسى منتظر باشد انگار زمان هم ديرتر مى‏گذرد...

 نسيم مى‏وزد، بوى بهار مى‏آيد، صداى پرواز كبوتران سفيد به گوش مى‏رسد.

بوى گل نرجس در فضا مى‏پيچد.

 امام عسكرى‏عليه السلام صدا مى‏زند: «عمّه جان! براى نرجس سوره قدر را بخوان».

 حكيمه از جاى برمى‏خيزد و به نزد نرجس مى‏رود و شروع به خواندن مى‏كند:

    
بِّسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ‏

 
«إِنَّآ أَنزَلْنَاهُ فِى لَيْلَةِ الْقَدْرِ » «وَ مَآ أَدْراكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ » «لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ »«تَنَزَّلُ الْمَلائكَةُ وَ الرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِ‏ّ أَمْرٍ »    «سَلامٌ هِىَ حَتَّى‏ مَطْلَعِ الْفَجْرِ »


 
به نام خداوند بخشنده و مهربان. و ما قرآن را در شب قدر نازل كرديم. و تو چه مى‏دانى كه شب قدر چيست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه است. در آن شب فرشتگان به اذن خدا براى تقدير همه كارها، فرود  مى‏آيند.   آن شب تا به صبح سرشار از بركت و رحمت است.

 به راستى چه ارتباطى بين سوره قدر و مهدى‏عليه السلام وجود دارد؟

 در اين سوره مى‏خوانيم كه فرشتگان شب قدر از آسمان به زمين نازل مى‏شوند.

 اين فرشتگان، ساليان سال در شب قدر بر مهدى‏عليه السلام، نازل خواهند شد.

 امشب بايد سوره قدر را خواند؛ زيرا امشب شب تولّد صاحبِ شب قدر است.

حكيمه در كنار نرجس نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است

ناگهان نورى تمام فضاى اتاق را فرا مى‏گيرد.

 حكيمه ديگر نمى‏تواند نرجس را ببيند. پرده‏اى از نور ميان او و نرجس واقع شده است.

 ستونى از نور به سوى آسمان رفته است و تمام آسمان را روشن كرده است.

 حكيمه مات و مبهوت شده است...

او تا به حال چنين صحنه‏اى را نديده است.

مضطرب مى‏شود و از اتاق بيرون مى‏دود و نزد امام عسكرى‏عليه السلام مى‏رود:

 - پسر برادرم!

 - چه شده است؟ عمّه جان!

 - من ديگر نرجس را نمى‏بينم، نمى‏دانم نرجس چه شد؟...

آخرین عروس؛ قسمت هفتم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان پریسا
25 تیر 90 21:12
عید بزرگ را به شما تبریک میگویم.