قصه ی خواب (2)
بعضی وقت ها بچه ها از خوابیدن طفره میرن و با اینکه می دونیم خسته هستند و نیاز به خواب دارند ولی باز هم دوست ندارند که بخوابند. این اتفاق شاید بعد از به هم خوردن خوابشون و بدخواب شدنشون اتفاق بیفته.
برای این مواقع اولین کار اینه که به اونها بقوبولانیم که الان وقته خوابه و باید بخوابن. این قصه ، می تونه برای این مواقع مفید باشه...
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون هیشکی نبود
توی یه مزرعه ی سبز و بزرگ، یه ببعیِ کوچولو و خوشگل زندگی میکرد. یه روز صبح ببعی از خونه اومد بیرون و توی مزرعه به بدو بدو مشغول شد. و از اونجاییکه دوستاش نبودند تا باهاشون بازی کنه به دنبال همبازی می گشت.
رفت و رفت تا به درخت رسید، به درخت سلام کرد و گفت: بع بع... درخت بزرگِ و قوی، میشی با من همبازی؟
درخت جواب سلامش رو داد و گفت: نه نمیشه ببعی قشنگ... مگه نمی بینی، من پاهام به زمین گیره و نمی تونم باهات بازی کنم.
ببعی همینطور توی مزرعه میگشت تا به یه گل ناز رسید و بهش سلام کرد و گفت: بع بع! چه گل قشنگ و نازی، میشی با من همبازی؟
گل کوچولو جواب سلامش رو داد و گفت : نه ببعیِ سفید و کوچیک. من نمی تونم از جام تکون بخورم، تازه من خیلی ظریفم، خیلی زود ممکنه ساقه ام بشکنه و خیلی هم زود خسته میشم.
ببعی هی این ور رفت و اون ور رو گشت؛ هر جا نیگا کرد هیشکی نبود تا باهاش بازی کنه، روی زمین دراز کشید و نگاهش رو به آسمون انداخت تا خورشید خانم رو دید. به خورشید خانم سلام کرد و گفت: بع بع ! ای خورشیدِ طلایی، میشی با من همبازی؟
خورشید خانم گفت : سلام ببعیِ نازنازی، باشه، میکنم باهات من بازی. ولی من یه بازی بیشتر بلد نیستم ها!
ببعی کلی خوشحال شد و گفت: بع بع! باشه باشه، عالیه. بگو ببینم چی بازیه؟
خورشید خانم گفت: من نور میندازم و شما با نور من سایه بازی کن و شکلهای مختلف درست کن.
ببعی خیلی از این بازی خوشش اومد و شروع کرد به سایه بازی (چراغ رو خاموش کنید و با نور چراغ قوه ای سایه بازی کنید و شکل های مختلف روی دیوار درست کنید، قبلا توی مدرسه آموزش سایه بازی داشتیم، می تونید از اون کمک بگیرید - البته یادتون نره ، زیاد به بازی هیجان ندید که کلا خواب از سرش بپره ها-)
ببعی هی بازی کرد و هی بازی کرد، ولی هر دفعه میدید که سایه هایی که داره درست می کنه بلندتر و کمرنگ تر میشه. (اینجاست که می تونید دستاتون رو با دیوار فاصله بدید تا سایه های کمرنگ تری درست کنید و این مفهوم رو بهش نشون بدید)
یه نیگا به آسمون انداخت و دید خورشید از جاش تکون خورده و داره از اون بالا میاد پایین تر و اگه یه ذره دیگه جا به جا بشه، میره پشت کوه و دیگه نمی تونه اون رو ببینه.
ببعی به خورشید خانم گفت: ای خورشید مهربون! لطفا تو اینجا بمون. اگه پایین تر بری. دیگه دیده نمی شی.
خورشید خانم یه خمیازه ی آبداری کشید و به ببعی کوچولو گفت: ببعیِ ناز و زیبا! خوابم میاد یه دنیا. من دیگه باید برم. تا استراحت کنم. بعد از یه خواب حسابی. فردا میام برای بازی. تو هم برو یه کمی بخواب. تا باشی فردا سرحال.
ببعی با شنیدن این حرف دید که خورشید خانم کم کم رفت پشت کوه و همه جا تاریک شد و ماهِ قشنگ اومد توی آسمون.
ببعی به ماه سلام کرد و گفت: ماه سفید و تابان! ستاره های رخشان! میاید با هم بازی کنیم. خنده کنیم شادی کنیم؟
ماه یه نیگا به ببعی انداخت و جواب سلامش رو داد و گفت: نه که نمیشه بازی کنیم. چون حالا وقته خوابه. باید بری بخوابی. فردا سرحال باشی. وقتی هوا روشن شد. بازی کنی ، شاد باشی.
ببعی یه خمیازه کشید و دید که واقعا خیلی خوابش میاد و به خاطر اینکه میخواست فردا سرحال باشه تا با خورشید خانم بازی کنه به حرف ماه گوش کرد و رفت خونشون و به مامانش گفت تا براش قصه و لالایی بخونه تا اون بخوابه.
(بعد از این مرحله اگه بچه خیلی سرحاله ،می تونید ازش سوال کنید و بگید، از پنجره نگاه کن ببین الان هوا تاریک شده؟ ببین خورشید خانم تو آسمونه یا رفته بخوابه؟ بعضی از مواقع، با دیدن هوای تاریک خودشون میان برا خواب –البته بعضی مواقع-)
توی این مرحله می تونید قصه ی خواب (1) رو با این قسمت ترکیب کنید.