قصه ی دوست جدید علی
اونروزی که توی ویترینه مغازه بودم و علی به خاطر من گریه کرد تا منو براش بخرن فکر کردم دیگه راحت شدم و می تونم از توی جعبه ایی که منو توش پرس کردن بیام بیرون و هر روز یه آبی به سر و صورتم بزنم...
مامان علی از آقای مغازه دار خواست تا منو بده به علی همونجا بود که من خیلی خوشحال شدم.
علی با دستای کوچیکش سعی می کرد منو از توی جعبه نجاتم بده ولی نمی تونست...
همین موقع بود که مامانش منو گرفت و انداخت توی کیفش و گفت که من کثیف می شم باید منو توی خونه باز کنن و بذارنم توی لیوان مسواکها پیش بقیه دوستام.
چند ساعتی طول کشید تا رسیدیم خونه منو باز کردن و گذاشتنم پیش بقیه مسواکها اونجا 2 تا مسواک دیگه هم اونجا بودن و من که از اونا تمیز تر و نوتر بودم حسابی خودمو براشون گرفتم.
شب که شد مامان بابای علی اومدن و مسواکهاشون رو برداشتن و مسواک زدن ولی کسی سراغ من نیومد!
من پیش بقیه مسواکها خیلی خجالت کشیدم اونهام که یه آبی به سر و صورتشون خورده بود حالا تمیزیشون رو به رخ من می کشیدن و دوتایی به من می خندیدن.
چند روز همینطوری گذشت...
تا اینکه یه شب علی اومد سراغمو با چشمای خابالو خمیردندون رو محکم بین موهام فشار داد وبعدش تندتند منو به دندونهاش کشید حتی نذاشت من درست کارمو انجام بدم و خورده شکلات های لای دندونهاش رو تمیز کنم سریع منو از دهنش آورد بیرون و زیر آب گرفت و انداخت توی جا لیوانی و رفت بقیه مسواکها به من می خندیدن آخه بین موهام هنوز پر از خمیر دندون بود که تا صبح همش بین موهام خشک شد و موهام سفت و کثیف شدن.
آرزو داشتم توی همون جعبه ی پلاستیکی پرس می شدم ولی اینجوری توی لیوان مسواکها خجالت نمی کشیدم.
چندوقت یکبار علی میومد سراغمو منو تند و بی حوصله به دندونهاش می کشید.
دندونهاش بهم می گفتن آهای آقا مسواکه کمکمون کن این شکلاتها که چسبیدن به ما دارن ما رو خراب می کنن.
هر چند وقت یه بار که می رفتم سراغ دندونهای علی میدیدم که حالشون بدتر از قبل شده و من نمی تونستم کاری براشون انجام بدم چون علی منو تند و بی حوصله به دندونهاش می کشید و من فرصت کافی برای تمیز کردن دندونهاش نداشتم.
تا اینکه یه روز...
علی گریه کنان اومد سراغم منو برداشت و کشید به دندونهاش ولی کار از کار گذشته بود و دندونش حسابی خراب شده بود و کاری از دست منو خمیردندون بر نمی یومد.
مامان علی بهش می گفت:پسرم الان که دیگه مسواک زدن فایده نداره .
اون شبهایی که بهت می گفتم پسرم برو مسواک بزن و تو می گفتی خوابم میاد ،فردا شب!!
اون شبهایی که بی حوصله و تند مسواک می زدی و میگفتم عزیزم اینجوری که مسواک نمی زنن ولی به حرفم گوش نمی دادی ،همون شبها دندونهات داشتن خراب می شدن ولی تو گوش نمی کردی.
حالا برو آماده شو تا بریم دندون پزشکی ...
اونروز خیلی برای علی کوچولو ناراحت شدم.
فردا شب که علی اومد سراغم منو برداشت و با حوصله به دندونهاش کشید دیدم یکی از دندونهاش نیست.
فهمیدم که خانم دندانپزشک دندونش رو کشیده.
حالا علی هر شب با حوصله مسواک میزنه ولی همیشه توی دلش می گه کاش قبل از اینکه دندونش رو از دست بده از من درست استفاده می کرد.
قصه گو: سمانه بیدگلی
تصویرگر: مرضیه رمضانی