مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

قصه ی دوست جدید علی

1392/5/21 8:57
نویسنده : یه مامان
4,303 بازدید
اشتراک گذاری

اونروزی که توی ویترینه مغازه بودم و علی به خاطر من گریه کرد تا منو براش بخرن فکر کردم دیگه راحت شدم و می تونم از توی جعبه ایی که منو توش پرس کردن بیام بیرون و هر روز یه آبی به سر و صورتم بزنم...

مامان علی از آقای مغازه دار خواست تا منو بده به علی همونجا بود که من خیلی خوشحال شدم.

علی با دستای کوچیکش سعی می کرد منو از توی جعبه نجاتم بده ولی نمی تونست...

همین موقع بود که مامانش منو گرفت و انداخت توی کیفش و گفت که من کثیف می شم باید منو توی خونه باز کنن و بذارنم توی لیوان مسواکها پیش بقیه دوستام.

چند ساعتی طول کشید تا رسیدیم خونه منو باز کردن و گذاشتنم پیش بقیه مسواکها اونجا 2 تا مسواک دیگه هم اونجا بودن و من که از اونا تمیز تر و نوتر بودم حسابی خودمو براشون گرفتم.

شب که شد مامان بابای علی اومدن و مسواکهاشون رو برداشتن و مسواک زدن ولی کسی سراغ من نیومد!

من پیش بقیه مسواکها خیلی خجالت کشیدم اونهام که یه آبی به سر و صورتشون خورده بود حالا تمیزیشون رو به رخ من می کشیدن و دوتایی به من می خندیدن.

چند روز همینطوری گذشت...

تا اینکه یه شب علی اومد سراغمو با چشمای خابالو خمیردندون رو محکم بین موهام فشار داد وبعدش تندتند منو به دندونهاش کشید حتی نذاشت من درست کارمو انجام بدم و خورده شکلات های لای دندونهاش رو تمیز کنم سریع منو از دهنش آورد بیرون و زیر آب گرفت و انداخت توی جا لیوانی و رفت بقیه مسواکها به من می خندیدن آخه بین موهام هنوز پر از خمیر دندون بود که تا صبح همش بین موهام خشک شد و موهام سفت و کثیف شدن.

آرزو داشتم توی همون جعبه ی پلاستیکی پرس می شدم ولی اینجوری توی لیوان مسواکها خجالت نمی کشیدم.

چندوقت یکبار علی میومد سراغمو منو تند و بی حوصله به دندونهاش می کشید.

دندونهاش بهم می گفتن آهای آقا مسواکه کمکمون کن این شکلاتها که چسبیدن به ما دارن ما رو خراب می کنن.

هر چند وقت یه بار که می رفتم سراغ دندونهای علی میدیدم که حالشون بدتر از قبل شده و من نمی تونستم کاری براشون انجام بدم چون علی منو تند و بی حوصله به دندونهاش می کشید و من فرصت کافی برای تمیز کردن دندونهاش نداشتم.

تا اینکه یه روز...

علی گریه کنان اومد سراغم منو برداشت و کشید به دندونهاش ولی کار از کار گذشته بود و دندونش حسابی خراب شده بود و کاری از دست منو خمیردندون بر نمی یومد.

مامان علی بهش می گفت:پسرم الان که دیگه مسواک زدن فایده نداره .

اون شبهایی که بهت می گفتم پسرم برو مسواک بزن و تو می گفتی خوابم میاد ،فردا شب!!

اون شبهایی که بی حوصله و تند مسواک می زدی و میگفتم عزیزم اینجوری که مسواک نمی زنن ولی به حرفم گوش نمی دادی ،همون شبها دندونهات داشتن خراب می شدن  ولی تو گوش نمی کردی.

حالا برو آماده شو تا بریم دندون پزشکی ...

اونروز خیلی برای علی کوچولو ناراحت شدم.

فردا شب که علی اومد سراغم منو برداشت و با حوصله به دندونهاش کشید دیدم یکی از دندونهاش نیست.

فهمیدم که خانم دندانپزشک دندونش رو کشیده.

حالا علی هر شب با حوصله مسواک میزنه ولی همیشه توی دلش می گه کاش قبل از اینکه دندونش رو از دست بده از من درست استفاده می کرد.

قصه گو: سمانه بیدگلی

تصویرگر: مرضیه رمضانی 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان یاسمن و محمد پارسا
20 مرداد 92 10:48
وای ممنونم خیلی قصه قشنگی بود چقد من احتیاج به این قصه داشتم اخه با مسواک زدن یاسمن مشگل دارم ممنونم

قابل شما رو نداشت مامان عزیز؛ امیدواریم که دخترتون هم خوشش بیاد. این لینک رو هم سر فرصت بخونید شاید نکته ی مفیدی برای شما داشته باشه
http://mamanschool.niniweblog.com/post681.php
موفق باشید
مامان علی خوشتیپ
20 مرداد 92 12:04
داستان قشنگی بود.حتما برای علی میخونم هرچند اون خیلی به مسواک زدنش و تمیزی دندوناش اهمیت میدهجوری که دراین زمینه میشه گفت زبانزده
این داستان منو یاد موضوع انشاء دوران دبستانمون میندازه که میگفتن از زبان یه موجود بی جان انشاء بنویسید
ممنون از مطلب زیباتون
راستی عیدتون با تاخیر مبارک.طاعات و عباداتتون قبول


سلام مامان عزیز علی
خوب هستید؟ عید شما هم مبارک و طاعات و عباداتتون قبول حضرت حق باشه ان شاالله
رتبه یازدهمتون در جشنواره رو هم تبریک میگیم اگه میدونستیم اون انشاها اینقدر الان به دردمون میخوره بیشتر برای نوشتنش تلاش میکردیم در ضمن خیلی خوشحال میشیم نظر پسر گلتون رو هم برامون بنویسید
نازنين
20 مرداد 92 15:28
خيييلي جالب بود منو پسرام باهم قصه مسواكو خونديم ولذت برديم مدتي دانيالم بخاطر كلاساي كه ميره ديگه داستان نمينويسه وقتي داستان شمارو خوند گفت ماماخيلي وقته داستان ننوشتم مرسي عزيزم قصه ات باعث تحريك استعداد فراموش شده ي دانيالم شد


خوشحالیم که مورد توجه شما و پسرتون واقع شده.
بــــه بـــــه!! مادر و فرزندای هنرمند اینجا دور هم جمعند! خیلی دوست داریم از قصه های پسرتون بشنویم و البته اگه خودتون هم قصه گویی می کنید شنوای قصه هاتون هستیم.
موفق باشید...
مریم (مامان روشا)
21 مرداد 92 0:12
من واقعا" ازتون ممنونم که قصه میذارید چون روشا هرشب از من قصه ی جدید میخواد
بعضی وقتا هم از تخیلاتم استفاده میکنم یا اگر روشا کار بدی کرده بود اون روز به صورت قصه براش تعریف میکنم و نتیجه گیری میکنم...جالب هم اینجاست که وقتی براش تعریف میکنم میگه منظورت با منه!!!


خواهش می کنیم.
خیلی عالیه خُب! جالبیش به اینه که مامانایی که تا قبل از بچه داریشون به هیچ وجه نمی تونستند قصه از خودشون بگن، برا بچه هاشون یه قصه گوهای خوبی میشن که نگو... البته برا اون دسته مامانایی که مادری رو بعنوان شغل خودشون حساب می کنند.
موفق باشید مامان مهربون
مریم (مامان روشا)
21 مرداد 92 0:18
منم یه قصه راجب مسواک و دندون برای روشا تعریف میکنم که شخصیتش بچگی خودمه که هرشب و به موقع مسواک نمیزدم تا اینکه دندون درد میگریم و با مادرجونی(مادربزرگ روشا ) میریم دندون پزشکی....البته با آب و تاب تر..میخوام وقت شمارو نگیرم خلاصه گفتم....روشا یه موقعهایی میگه مامان قصه ی بچگی خودتو برام تعریف کن
حالا جالبه روشا خیلی به مسواک اهمیت میده و محاله شب بدون مسواک بخوابه...امیدوارم این عادتشو حفظ کنه


الحمدالله! ان شاءالله که سلامتی روزی هر روزش باشه و البته زیر سایه مادر و پدرش.
براتون آرزوی موفقیت داریم
مامان شبنم
21 مرداد 92 17:18
سلام
داستان جالبی بود دقیقا منم یاد انشاهای بچگیمون افتادم ...


سلام مامان عزیز
جالبه، حتما انشاتون خوب بوده توفیقی شده که یاد قدیما کنیم
مامان پریسا
23 مرداد 92 11:28
خیلی جالب بود با حوصله همشو خوندم.
خدا رو شکر پریسا خیلی وقته که مسواک رو دوست داره و تقریبا هر شب با خودم مسواک میزنه


خدا رو شکر... خدا کنه که این عادت خوب رو حفظ کنه و دندونهای وفاداری داشته باشه.
مامان گلها
6 اردیبهشت 93 17:22
سلام بانو داشتم قصه هاتونو میخوندم که رسیدم به این قصه بسیار جالب و قشنگ. خیلی خوب بود. به نظرم هرکاری رو که میخوایم بعه بچه هامون یاد بدیم توی یه قصه زیبا و مفید یادشون بدیم خیلی مفید میتونه باشه. قبلا" در مورد مسواک زدن نرگس گفتین بیشتر بگم. وقتی تصمیم گرفتم مسواک زدن رو یادش بدم، یه مسواک به شکل یه حیوون که خیلی ترکیب جالبی داشت براش خریدم و با ذوق نشونش دادم و گفتم اینو برات خریدم اول نمیدونست به چه درد میخوره ،فقط ازش خوشش اومده بود کم کم روی دندوناش میکشیدم و میگفتم که اینو باید اینطوری باش کار کنی و مسواک خودمو نشونش دادم و یادش میدادم. خودش علاقه نشون داد به مسواک زدن، فقط اوایل نمی تونست آب بریزه تو دهانش و بریزه بیرون که اون رو هم کم کم یاد گرفت خودم عملا" انجام میدادم و نگاه میکرد و اوایل نمیتونست و غورتش میداد تا اینکه یاد گرفت حالا خودش بلده آب بزنه دهانش رو و از مسواک زدن هم خیلی خوشش میاد. بعضی وقتا هم که وقت مسواک زدن نیست، مسواکشو که میبینه میگه دندانم بده.( دختر گلم مسواک زدن رو یاد گرفته ولی اسمش رو یاد نگرفته هنوز. میدونه دندان چیه ولی به مسواک هم میگه دندان) البته هنوز بدون خمیردندون انجام میده تا حالا خودم نذاشتم با خمیردندان چون میدونم میخوردش.و فکر میکنم همین هم خوب باشه . ببخشید سرتون رو درد آوردم
یه مامان
پاسخ
سلام مامان عزیز بله ! همینطوره! قصه گویی یکی از روش های خیلی خوبِ آموزش و تربیت فرزند هست که هر چه مهارتمون رو توی اون بیشتر کنیم، موفقیت هامون هم چشم گیرتر خواهد بود. خدا این بچه ی خوب رو بهتون ببخشه، چقدر آدم لذت می بره وقتی بچه ها، کارهایی که به نفعشون هست رو خودشون انجام میدن و آدم رو مجبور نمی کنند تا روش های مختلف رو به کار بگیره.