مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

قصه ی شکارچی و کبوترها

1392/4/15 10:02
نویسنده : یه مامان
7,937 بازدید
اشتراک گذاری

 

شکارچی تورش را روی زمین پهن کرد و مقداری دانه هم روی تور پاشید و در گوشه ‌ای پنهان شد. چندی نگذشت که همه پرندگان با هم روی تور نشستند و مشغول دانه خوردن شدند...

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، تعدادی کبوتر زندگی می‌کردند. در آن نزدیکی یک شکارچی هم بود که هر روز به سراغ این پرندگان می‌رفت و تورش را روی زمین پهن می‌کرد و وقتی پرنده‌ای روی تور می‌نشست آن را شکار می‌کرد. کبوترها از این موضوع خیلی ناراحت بودند،چون کم‌ کم تعدادشان کم می‌شد و غم و غصه در جمع آنها نفوذ کرده بود.

 یک روز کبوتر پیر، همه کبوترها را جمع کرد تا با آنها صحبت کند و بعد همگی با هم تصمیم بگیرند که چه کاری باید انجام دهند تا از دست این شکارچی بدجنس راحت شوند.

 

 هر کدام از کبوترها یک نظر می‌دادند و کبوترهای دیگر موافقتشان را اعلام می‌کردند. در بین آنها یک کبوتر دانا بود که در آخر جلسه به دوستانش گفت من فقط یک مطلب را می‌خواهم یادآوری کنم‌ و آن هم این است که همه ما باید قبل از هر چیز و هر کاری اتحاد داشته باشیم، چون‌ هیچ‌کس به تنهایی نمی‌تواند کار بزرگی انجام دهد، مگر آن که در یک گروه هماهنگ باشد.

تمام کبوترها با سرهای کوچکشان حرف او را تایید کردند و همه با هم‌پیمان بستند و بال‌هایشان را یکی‌یکی روی هم گذاشته و یک صدا گفتند ما با هم دشمن را شکست می‌دهیم.

فردای آن روز سروکله شکارچی پیدا شد و دوباره تورش را روی زمین پهن کرد و مقداری دانه هم روی تور پاشید و در گوشه ‌ای پنهان شد. چندی نگذشت که همه پرندگان با هم روی تور نشستند و مشغول دانه خوردن شدند.

 شکارچی که خیلی خوشحال شده بود سریعا تور را جمع کرد و تمام کبوترها داخل تور گیر افتادند و منتظر شدند تا او نزدیک شود. زمانی که شکارچی سر تور را گرفت همه کبوترها با هم به پرواز درآمدند و آنقدر بال زدند و بالا رفتند تا او را از زمین بلند کردند.

 شکارچی هم دست و پا می‌زد و کمک می‌خواست. کبوتر دانا از بین جمع فریاد زد: پرواز به سمت دریاچه و همه به گفته او عمل کردند و شکارچی را به سمت دریاچه بردند. شکارچی که خیلی ترسیده بود کم‌کم دست‌هایش شل شد و طناب را رها کرد و به داخل دریاچه افتاد و کبوترها هم به وسط جنگل رفتند و تور آنها در جنگل به شاخه درختی گیر کرد.

 

داخل آن درخت یک سنجاب زندگی می‌کرد و سنجاب که دید کبوترها داخل تور گیر افتاده‌اند دوستانش را صدا کرد و همه با هم طناب‌ ها را جویدند و کبوترها را از داخل تور نجات دادند‌. شکارچی هم دیگر هیچ‌وقت آن طرف ها پیدایش نشد.

منبع: واحد خانواده خوشبخت تبیان زنجان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان آینده
15 تیر 92 12:33
جالب بود
یاد همون قصه زمان مدرسه افتادم
در این جور قصه ها میشه از مشارکت بچه هم استفاده نمود و خلاقیت او را قبل از ادامه دادن قصه و تصمیم کبوترها سنجید.
در این بین گاهی به فکر باز کودک میشه پی برد.
موفق باشید


به به ! مامان آینده ی عزیز! بازگشت قهرمانانه ی شما رو به مدرسه ی مامان ها خیرمقدم می گوییم
ممنون از نظر خوبتون، برای شما هم آرزوی موفقیت داریم
مامان آرتین
15 تیر 92 13:58
سلام دستتون درد نکنه خیلی جالب بود مطالب وبلاگتوت خیلی عالیه من که خیلی لذت میبرم و استفاده هم میکنم


سلام مامان عزیز
نظر لطف شماست، ممنون که به مدرسه ی خودتون سر میزنید. اسم شما رو هم در بین مامان های فعال مدرسه قرار دادیم و براتون آرزوی موفقیت روز افزون داریم
مامان فاطمه بانو
15 تیر 92 22:01
سلام. خیلی کار قشنگیه. آفرین. امیدوارم موفق باشید و لذت مادر بودنو برای همه ی اونایی که ازش وحشت دارن به تصویر بکشین.


سلام مامان مهربون
خوشحالیم که شما هم به جمعمون اضافه شدید. ممنونیم، ما هم برای شما آرزوی موفقیت داریم
مامان علی خوشتیپ
16 تیر 92 13:28
خصوصی دارید


ممنون مامان عزیز و پرتلاش
یک عدد مامان
16 تیر 92 22:36
ای خدا خیرتون بده خواهر!
قند و عسل چند دقیقه ای میشه خوابیدن که صبح زود پا شن برن مدرسه فوتبال، گفتن مامان قصه بگو و همین لحظه من وارد سایتتون شدم و قصه شکارچی رو گفتم و خوابیدن!گاهی وقتا تنبلی بدجور حال میده لامصب!حال نداشتم قصه طراحی کنم

قشنگ بود مرسی



سلام مامان عزیز
خوشحالیم که این قصه در این حد به دردتون خورده!
قابل شما و گل پسرهاتون رو نداشت هرچند به پای قصه های خلاقانه و قشنگ شما نمیرسه
مامان پریسا
18 تیر 92 15:11
سلام چند روز حالم خوب نبود کلا نت رو تعطیل کردم امروز که اومدم ی راست اومدم مدرسه...این چند تا پست چه عکس ها خوشکلی دارن.

اللحساب اینو سیو کردم چون پریسا داره کارتون میبینه تا بعد براش بخونم.


سلام مامان عزیز
چی شده؟ نبینیم که حالتون بد باشه... الان حالتون خوبه؟
براتون از خدای متعال سلامتی کامل رو میخوایم
مریم (مامان روشا)
18 تیر 92 17:47
ممنون الان برای روشا تعریف کردم....اونم خوشش اومد...


شکر خدا
خوشحالیم که شما و دختر گلتون از این داستان خوشتون اومده
مامان دو ماه زمینی
21 تیر 92 0:27
خیلی خوب بود من یاد بچگی خودم افتادم دست گلت درد نکنه به خاطر قصه زیبایی که نوشتی(اگه وقت کردی به وب ما هم سر بزن مچکرم)

سلام مامان عزیز
خیلی ممنون که به مدرسه ی خودتون تشریف آوردید. چشم ان شاالله در اولین فرصت خدمت میرسیم