با کاروان عشق؛ قسمت دهم
فرا رسیدن ایام سوگواری ماه محرم رو به شما مامان های عزیز تسلیت می گیم، ان شاالله در دهه ی محرم هر روز بعد از ظهر با کاروان عشق در خدمت شما خواهیم بود و امیدواریم که همراهی با این کاروان در بالابردن معرفتمون در زندگی موثر باشه، پیشاپیش از همراهی همه ی شما سپاسگزاریم و التماس دعا داریم.
خلاصه: امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نشد و تصمیم گرفت تا شبانه از مدینه خارج شوند و به سوی مکه بروند، امیر مکه از ترس شورش مردم از مکه گریخت و یزید برای در دست گرفتن اوضاع بعد از همفکری با مشاوران خود طرحی را تصویب کرد و حاکمی شجاع و نترس را به همراه لشکری به مکه فرستاد. با ورود امير جديد و بررسى تغييرات اوضاع مكّه و دعوت مردم کوفه، امام تصميم گرفت به کوفه برود. در مسیر حرکت از مکه به کوفه خبردار شد که یزید ابن زیاد را برای آرام کردن اوضاع کوفه به آنجا فرستاده است...
اكنون غروب روز سه شنبه، بيست و دوم ذى الحجّه است و كاروان حسينى در منزلگاه «ثَعْلبيّه» منزل كرده است. آنجا را نگاه كن! دو اسب سوار به اين طرف مى آيند. به راستى، آنها كيستند كه چنين شتابان مى تازند؟ گويا از مكّه مى آيند.
آنها فرسنگ ها راه را به عشق پيوستن به اين كاروان طى كرده اند. نام آنها عبداللَّه و مُنذر است. خدمت امام مى رسند و دست آن حضرت را مى بوسند. خداى من! اين دو آرام آرام اشك مى ريزند. گويا آنها مى خواهند خصوصى با امام سخن بگويند و منتظرند تا دور امام خلوت شود. امام نگاهى به ياران خود مى كند و مى فرمايد:
- من هيچ چيز را از ياران خود پنهان نمى كنم. هر خبرى داريد در حضور همه بگوييد.
-سواری به ما خبر داد كه مسلم بن عقيل...
بغض در گلو، اشك در چشم...
همه نفسها در سينه حبس شده است!
آنها چنين ادامه مى دهند: «مسلم بن عقيل در كوفه غريبانه كشته شده است. آن اسب سوار ديده است كه پيكر بى جان او را در كوچه هاى كوفه به زمين مى كشيدند».
نگاه ها متوجّه امام است. همه مبهوت مى شوند. آيا اين خبر راست است؟ امام سر خود را پايين مى اندازد و سه بار مىگويد: « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون. خدا مسلم و هانى را رحمت كند».
قطرات اشك به آرامى بر گونه هاى امام سرازير مى شود. صداى گريه امام به گوش همه مى رسد. بغض همه مى تركد و صداى گريه بلند مى شود.
اگر يادت باشد برايت گفتم كه عدّه اى از مردم به هوس رياست و مال دنيا با ما همراه شده بودند. آنها از ديروز كه خبر شهادت مسلم را شنيده اند دو دل شده اند. آنها نمى دانند چه كنند، اين مردم، مدّتى با امام حسين عليه السلام همراه بوده اند. با آن حضرت بيعت كرده اند و به قول خودمان نان و نمك امام حسين عليه السلام را خورده اند. امّا مشكل اين است كه اينها از مرگ مى ترسند.
اينان عاشقان دنيا هستند و براى همين نمى توانند به سفر عشق بيايند. در اين راه بايد مانند مسلم همه چيز خود را فداى امام حسين عليه السلام كرد. ولى اين رفيقان نيمه راه، سوداى ديگرى دارند. آنها با خود مى گويند: «عجب كارى كرديم كه با اين كاروان همراه شديم.»
امام تصميم دارد كه براى ياران و همراهان خود مطالبى را بازگو كند. همه افراد جمع مى شوند و منتظر شنيدن سخنان امام هستند. امام چنين مى فرمايد: «اى همراهان من! بدانيد كه مردم كوفه ما را تنها گذاشته اند. هر كدام از شما كه مى خواهد برگردد، برگردد و هر كس كه طاقت زخم شمشيرها را دارد بماند.»
سخن امام خيلى كوتاه و واضح است و همه كاروانيان پيام آن حضرت را فهميدند. اين كاروان راهى سفر خون و شهادت است!
خواننده ی عزيز! نمى دانم از تو بخواهم طرف راست را نگاه كنى يا طرف چپ را. ببين! چگونه امام را تنها مى گذارند و به سوى دنيا و زندگانى خود مى روند...
هر سو را مى نگرى گروهى را مى بينى كه مى رود. عاشقان دنيا بايد از اين كاروان جدا شوند. اينكه امروز فقط حسينى باشى مهم نيست. مهم اين است كه تا آخر حسينى باقى بمانى! ...
اكنون از آن همه اسب سوار، فقط سى و سه نفر مانده اند. تعجب نكن... فقط سى و سه نفر! شايد بگويى كه من شنيده ام كه امام حسين عليه السلام هفتاد و دو ياور داشت. آرى! درست است، اما ديگر ياران بعداً به امام حسين عليه السلام مى پيوندند...