مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت یازدهم

1390/9/7 16:55
نویسنده : یه مامان
3,507 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه: امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نشد و تصمیم گرفت تا از مدینه خارج شود و به سوی مکه برود، امیر مکه از ترس شورش مردم از مکه گریخت و یزید برای در دست گرفتن اوضاع حاکمی شجاع و نترس را به همراه لشکری به مکه فرستاد. با ورود امير جديد و بررسى تغييرات اوضاع مكّه و دعوت مردم کوفه، امام تصميم گرفت به کوفه برود. در مسیر حرکت از مکه به کوفه خبردار شد که یزید ابن زیاد را برای آرام کردن اوضاع کوفه به آنجا فرستاده است و فرستاده ی امام مسلم بن عقیل کشته شده، عده ای با شنیدن این خبر از کاروان جدا شدند و امام خود را تنها گذاشتند. اکنون تنها 33 نفر همراه امام باقی مانده اند...


******************************

به راه خود به سوى كوفه ادامه مى ‏دهيم. اكنون ديگر همراهان زيادى نداريم. خيلى‏ ها ما را تنها گذاشتند و رفتند! خانواده امام حسين‏ عليه السلام طاقت ديدن غريبى امام را ندارند. آن ياران بى ‏وفا كجا رفتند؟...
 
در بين راه، به آبى گوارا مى‏ رسيم. مقدارى آب برمى ‏داريم و به حركت خود ادامه مى ‏دهيم، جادّه به بلندى ‏هايى مى‏ رسد. از آنها نيز، بالا مى ‏رويم.

 امام خطاب به ياران مى ‏فرمايد: «سرانجامِ من شهادت خواهد بود.»

 ياران علّت اين كلام امام را سؤال مى ‏كنند. امام در جواب به آنها مى ‏فرمايد: «من در خواب ديدم كه سگ ‏هايى به من حمله مى‏ كنند».

 آرى! نامردان زيادى در اطراف كوفه جمع شده ‏اند و منتظر رسيدن تنها يادگار پيامبر صلى الله عليه و آله هستند تا به او حمله كنند و جايزه‏ هاى بزرگ ابن‏ زياد را از آن خود كنند.

 امروز شنبه بيست و ششم ذى الحجّه است. بيش از سه منزل ديگر تا كوفه نمانده است. اين‏جا آب فراوان است و درختان سرسبزند. امام دستور مى ‏دهد تا يارانش مشك ‏ها را پر كنند و آب زياد بردارند.

 اين همه آب را براى چه مى ‏خواهيم؟! كاروان حركت مى ‏كند. آفتاب بالا آمده است و خورشيد بى ‏رحمانه مى تابد.

 يك ساعت تا نماز ظهر باقى مانده است.

 اللَّه اكبر!

 اين صداى يكى از ياران امام است كه سكوت را شكسته است. همه نگاه ‏ها به سوى او خيره مى ‏شود. امام از او مى ‏پرسد:

 - چرا اللَّه اكبر گفتى؟

 - نخلستان! آنجا نخلستانى است.

 او با اشاره دست آن طرف را نشان مى‏ دهد. راست مى ‏گويد، يك سياهى به چشم مى ‏آيد. آيا به نزديكى ‏هاى كوفه رسيده ‏ايم؟! يكى از ياران امام كه اهل كوفه است به امام مى ‏گويد:

 - من بارها اين مسير را پيموده‏ ام و اين‏ جا را مثل كف دست مى ‏شناسم. اين اطراف نخلستانى نيست.

 - پس اين سياهى چيست؟!

 - اين لشكر بزرگى از سربازان است.

 - آيا در اين اطراف پناهگاهى هست تا به آنجا برويم و منزل كنيم؟

 - پناهگاه براى چه؟

 - به گمانم اين لشكر به جنگ ما آمده است. ما بايد به جايى برويم كه دشمن نتواند از پشت سر به ما حمله كند.

 - به سوى «ذو حُسَم» برويم. آنجا كوهى هست كه مى ‏توانيم كنار آن منزل كنيم. در اين صورت، دشمن ديگر نمى‏ تواند از پشت سر به ما حمله كند. اگر كمى به سمت چپ برويم به آنجا مى ‏رسيم.

 كاروان به طرف ذو حُسَم تغيير مسير مى‏ دهد و شتابان به پيش مى‏ رود.

 نگاه كن! آن سياهى ‏ها هم تغيير مسير مى‏ دهند. آنها به دنبال ما مى ‏آيند...

 خيمه‏ ها در ذو حُسَم بر پا مى ‏شود و همه ما آماده مقابله با دشمن هستيم. كمى بعد سپاهى با هزار نفر جنگ ‏جو نزديك مى ‏شود. امام از آنها مى‏پرسد:

 - شما كيستيد؟

 - ما سپاه كوفه هستيم.

 - فرمانده شما كيست؟

 - حُرّ رياحى.

 - اى حُرّ! آيا به يارى ما آمده ‏اى يا به جنگ ما؟

 - به جنگ شما آمده ‏ام.

 - لا حولَ و لا قوّةَ الا باللَّه...

 سپاه حُرّ تشنه هستند. گويا مدّت زيادى است كه در بيابان ‏ها در جستجوى ما بوده‏ اند.

گوش كن! اين صداى امام حسين ‏عليه السلام است: «به اين لشكر آب بدهيد، اسب‏ هاى آنها را هم سيراب كنيد.»

 ياران امام مَشك ‏ها را مى ‏آورند و همه آنها را سيراب مى‏ كنند. خود امام حسين ‏عليه السلام هم، مشكى در دست گرفته است و به اين مردم آب مى ‏دهد. اين دستور امام است: «يال داغ اسب‏ ها را نيز خنك كنيد.»

 به راستى، تو كيستى كه به دشمن خود نيز، اين‏قدر مهربانى مى‏ كنى؟!...

 وقت نماز ظهر است. امام يكى از ياران خود به نام حَجّاج بن مَسْروق را فرا مى ‏خواند و از او مى ‏خواهد كه اذان بگويد.

 فضاى سرزمين ذو حُسَم پر از آرامش مى ‏شود و همه به نداى اذان گوش مى ‏دهند.

 سپاه حُرّ آماده نماز شده ‏اند. امام را مى ‏بينند كه به سوى آنها مى‏ رود و چنين مى ‏گويد:

«اى مردم! اگر من به سوى شهر شما مى ‏آيم براى اين است كه شما مرا دعوت كرده بوديد. مگر شما نگفته ‏ايد كه ما رهبر و پيشوايى نداريم. مگر مرا نخوانده ‏ايد تا امام شما باشم. اگر امروز هم بر سخنان خود باقى هستيد من به شهرتان مى ‏آيم و اگر اين را خوش نداريد و پيمان نمى ‏شناسيد، من باز مى ‏گردم.»

 سكوت پر معنايى همه جا را فرا گرفته است. امام رو به حُرّ مى ‏كند:

 - مى‏ خواهى با ياران خود نماز بخوانى؟

 - نه، ما با شما نماز مى‏ خوانيم.

 لشكر حُرّ به دستور او پشت سر امام به نماز مى ‏ايستند.

 آفتاب گرم و سوزان بيابان، همه را بى ‏تاب كرده است. همه به سايه اسب ‏هاى خود پناه مى ‏برند.

 بار ديگر صداى امام در اين صحرا مى ‏پيچد: «اى مردم كوفه! مگر شما مرا به سوى خود دعوت نكرده‏ ايد؟ اگر شما مرا نمى ‏خواهيد من از راهى كه آمده ‏ام باز مى‏ گردم.»

 حُرّ پيش مى ‏آيد و مى ‏گويد: «اى حسين! من نامه ‏اى به تو ننوشته ‏ام و از اين نامه ‏ها كه مى ‏گويى خبرى ندارم». امام دستور مى ‏دهد دو كيسه بزرگ پر از نامه را بياورند و آنها را در مقابل حُرّ خالى كنند.

 خداى من، چقدر نامه! دوازده هزار نامه!!

 يعنى اين همه نامه را همشهريان من نوشته ‏اند. پس كجايند صاحبان اين نامه ‏ها؟ حُرّ جلوتر مى ‏رود. تعدادى از نامه ‏ها را مى‏ خواند و با خود مى‏ گويد: «واى! من اين نام ‏ها را مى‏ شناسم. اينها كه نام سربازان من است!». آن‏گاه سرش را بالا مى‏ گيرد و نگاهى به سربازان خود مى ‏كند. آنها سرهاى خود را پايين گرفته ‏اند. فرمانده غرق حيرت است. اين ديگر چه معمّايى است؟

 حُرّ پس از كمى تأمل به امام حسين‏ عليه السلام مى ‏گويد: «من كه براى تو نامه ننوشته ‏ام و در حال حاضر نيز، مأموريّت دارم تا تو را نزد ابن ‏زياد ببرم.»

 امام نگاه تندى به حُرّ مى‏ كند و مى‏ فرمايد: «مرگ از اين پيشنهاد بهتر است» و آن ‏گاه به ياران خود مى ‏فرمايد: «برخيزيد و سوار شويد! به مدينه برمى‏ گرديم.»...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان پریسا
7 آذر 90 14:49
خدایا به ما کمک کن تا همیشه جزئ یاران امام حسین و پشتیبان حق باشیم.


ممنون از راهنماییتون .


آمین یا رب العالمین
خواهش می کنیم، امیدواریم مشکل برطرف شده باشه
یک عدد مامان
7 آذر 90 17:35
باز محرم رسيد، ماه عزاي حسين

سينه‌ي ما مي‌شود، كرب و بلاي حسين

كاش كه تركم شود غفلت و جرم و گناه

تا كه بگيرم صفا، من ز صفاي حسين


کاش غفلت و گناه رو بتونیم ترک کنیم


ان شاالله
ممنون، مثل همیشه زیبا و دلنشین بود
مریم(مامان روشا)
7 آذر 90 23:55
سلام ممنون که پیشم اومدین و ممنون از دعای خوبتون به لطف شما و بقیه ی دوستانی که شرایط بدتر از من داشتند بهترم یعنی باید بهتر باشم باورتون نمیشه هر روز نظرتون رو میخونم وچقدر آرامش میگیرم


سلام مامان عزیز
شما همیشه ما رو همراهی می کنید، به هر حال شرمنده هستیم که نمیتونیم بیشتر از این خدمتتون برسیم
براتون آرزوی سلامتی و خوشبختی داریم
مریم(مامان روشا)
8 آذر 90 0:11
این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست


این چه شمعی است که جان ها همه پروانه ی اوست...
مامان محمد جون
8 آذر 90 0:24
سلام مطالب وبتون خیلی مفید و جالبه لینکتون کردم تا بیشتر استفاده کنم ممنون و موفق باشین

سلام مامان مهر بون
براتون آرزوی موفقیت داریم.
مامان ماهان
8 آذر 90 8:35
خیلی عالی بود الهی همه از یاران امام حسین باشیم

ان شاءالله
مامان یاسین و ستایش
8 آذر 90 12:18
بی صبرانه منتظر مطلب بعدی شما هستیم

ممنون از همراهی شما
تینا
8 آذر 90 15:02



یک عدد مامان
9 آذر 90 9:45
چه عکس قشنگی انتخاب کردین و برامون گذاشتین


باز محرم شدو دلها شکست از غم زینب دل زهرا شکست / باز محرم شد و لب تشنه شد از عطش خاک کمرها شکست / آب در این تشنگی از خود گذشت دجله به خون شد دل صحرا شکست / قاسم ولیلا همه در خون شدند این چه غمی بود که دنیا شکست


السلام علیكم یااباصالح المهدى (عج)السلام علیك یاامین الله فى ارض وحجته على عباده(یاصاحب الزمان آجرک الله)


بابت شعر و سلام قشنگتون ممنونیم مامان مهربون.
مامان علی خوشتیپ
12 آذر 90 14:07
اینجا نوشته بودم که وقتی به داستان حر رو میشنوم ،میگم اینو میگن عاقبت به خیری.البته یه شعرم فرستاده بودم
در ضمن این بچهه تو عکسم ماشاااله خیلی نازهههه


نمی دونیم چرا نرسیده. به هر حال از اینکه ارزش گذاشتین و لطف کردین دوباره نظرتون رو برامون نوشتین ممنونیم.
ان شاءالله عاقبت به خیری همه ...