مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت نهم

1390/9/7 16:56
نویسنده : یه مامان
3,618 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه:  بعد از اینکه امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نشد و این خبر به یزید رسید، یزید بسیار عصبانی شد و نامه ای را به امیر مدینه فرستاد که در آن حکم قتل امام را صادر کرده بود، امام تصمیم گرفت تا شبانه از مدینه خارج شوند و به سوی مکه بروند، امیر مکه وقتی استقبال مردم از امام حسین علیه السلام و جایگاه ایشان را دید از ترس شورش مردم از مکه گریخت. یزید برای در دست گرفتن اوضاع بعد از همفکری با مشاوران خود طرحی با 5 ماده را تصویب کرد و حاکمی شجاع و نترس را به همراه لشکری به مکه فرستاد. با ورود امير جديد  و بررسى تغييرات اوضاع مكّه و دعوت مردم کوفه، امام تصميم می گیرد به کوفه برود

 

 

 

*******************************

نگاه كن! كاروان حركت مى‏ كند. ياران امام همه پا در ركاب آن حضرت هستند. قبل از اينكه هواداران يزيد بفهمند بايد از اين شهر دور شوند. کم کم هوا روشن مى ‏شود. صداى اسب ‏هايى از دور، سكوت صبح ‏دم را مى ‏شكند. آری، امير جديد مكّه فهميده است كه امام حسين ‏عليه السلام از مكّه مى ‏رود. براى همين، گروهى را ‏فرستاده تا هر طور شده است مانع از رفتن حسين ‏عليه السلام شوند.

 آنها، راه را بر كاروان امام مى‏ بندند. يكى فرياد مى ‏زند: «اى حسين! كجا مى‏ روى؟ هر چه زودتر بايد به مكّه برگردى!» جوانان بنى‏ هاشم مى ‏گويند: «خيال مى ‏كنيد ما از تازيانه‏ هاى شما مى‏ ترسيم». عبّاس، على ‏اكبر و بقيه جوانان پيش مى ‏آيندغوغايى مى‏ شود اما وقتى برق غضب عبّاس را مى ‏بينند، همگی فرار مى‏ كنند...

 كاروان به حركت خود ادامه مى‏ دهد. به راستى، در كوفه چه مى‏ گذرد؟ آيا كسى از كوفه خبرى دارد؟!...

 امام تصميم مى‏ گيرد كه يكى از ياران خود را به سوى كوفه بفرستد تا براى او خبرى بياورد، چه كسى بهتر از قَيْس اَسَدى! او اهل کوفه است و به همه راه‏هاى اصلى و فرعى آشناست. او بارها بين كوفه و مكّه رفت و آمد كرده و پيام‏هاى مردم كوفه را به امام رسانيده است.

 ما به راه خود به سوى كوفه ادامه مى ‏دهيم و در بين راه از آبادى ‏هاى مختلفى مى ‏گذريم.  غروب يكشنبه بيستم ذى الحجّه است. اكنون دوازده روز است كه در سفر هستيم. كاروان به منزلگاه «شُقُوق» مى‏ رسد. بركه آب، صفاى خاصّى به اين منزلگاه داده است.

 نگاه كن! يك نفر از سوى كوفه مى‏ آيد. امام مى‏خواهد او را ببيند تا از كوفه خبر بگيرد.

 - اهل كجا هستى؟

 - اهل كوفه ‏ام.

 - مردم آنجا را چگونه يافتى؟

 - دل‏ هاى مردم با شماست. امّا شمشيرهاى آنها با يزيد.

 - هر آنچه خداى بزرگ بخواهد، همان مى ‏شود. ما به آنچه خداوند برايمان مقدّر نموده است، راضى هستيم.

 آرى، امام حسين ‏عليه السلام، باخبر مى‏ شود كه يزيد به ابن ‏زياد نامه نوشته و از او خواسته است تا كوفه را آرام كند و اينك ابن‏ زياد، آن جلاّد خون آشام به كوفه آمده است و مردم را به بيعت با يزيد خوانده است.

 امروز، دوشنبه بيست و يكم ذى الحجّه است.

 ما در نزديكى‏ هاى منزل «زَرُود» هستيم. جايى كه فقط ريگ است و شنزار. چند نفر زودتر از ما در اين‏جا منزل كرده‏ اند. آن مرد را مى‏ شناسى كه كنار خيمه ‏اش ايستاده است؟ او زُهيْر نام دارد و طرف ‏دار عثمان، خليفه سوم است و تاكنون با امام حسين ‏عليه السلام ميانه خوبى نداشته است.

 صداى زنگ شترها به گوش زُهيْر مى‏ رسد. آرى، كاروان امام حسين ‏عليه السلام به اين‏جا مى ‏رسد. زُهير با ناراحتى وارد خيمه مى ‏شود و به همسرش مى‏ گويد: «نمى‏ خواستم هرگز با حسين هم منزل شوم. امّا نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبينم. امّا نشد».

 ساعتى مى‏ گذرد. امام حسين‏ عليه السلام نگاهش به خيمه زُهير مى‏ افتد، کسی را به دنبال زهیر می فرستد. فرستاده امام حركت مى‏ كند. زُهير همراه همسرش سر سفره غذا نشسته است. مى‏ خواهد اوّلين لقمه غذا را به دهان بگذارد كه اين صدا را مى‏ شنود: «سلام اى زُهير! حسين تو را فرا مى‏ خواند».

دست زُهير مى‏ لرزد. اين همان لحظه ‏اى است كه از آن مى‏ ترسيد. همسر زُهير به او مى‏ گويد: «حسينِ فاطمه تو را مى‏خواند و تو سكوت كرده‏ اى؟ برخيز! ديدن حسين كه ضرر ندارد. برخيز و مرد باش! مگر غربت او را نمى ‏بينى؟»

 زُهير از جا برمى‏ خيزد. او فاصله بين خيمه‏ ها را طى مى ‏كند و ناگهان، امامِ مهربانى‏ ها را مى‏ بيند كه به استقبال او آمده و دست ‏هاى خود را گشوده است... گرمى آغوش امام و يك دنيا آرامش!
 
لحظه ‏اى كوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره مى‏ خورد. نمى‏ دانم اين نگاه با قلب زُهير چه مى ‏كندبه راستى، او چه ديد و چه شنيد و چه گفت؟ هيچ كس نمى ‏داند. اكنون ديگر زُهير، حسينى شده است...

************************************

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان پریسا
5 آذر 90 16:36
سلام بر حسین لعنت بر یزید.
در هر زمان.



اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد وآل محمد و آخر تابع له علی ذلک
یک عدد مامان
5 آذر 90 16:46
پرسیدم:ازحلال ماه، چراقامتت خم است؟ / آهی کشید و گفت:که ماه محرم است / گفتم: که چیست محرم؟ / باناله گفت:ماه عزای اشرف اولاد آدم است...


هر دم به گوش می رسد آوای زنگ قافله / این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله ....


ممنونم

ممنون از اشعار زیبایی که برامون می نویسید
مامان یاسین و ستایش
5 آذر 90 23:05
یا حسین(ع)

مامان علي خوشتيپ
6 آذر 90 10:32
قيامت بي حسين غوغا ندارد
شفاعت بي حسين معنا ندارد
حسيني باش كه در محشر نگويند
چرا پرونده ات امضاء ندارد



ممنون از شعر زیبا و با مفهومتون
التماس دعا
مریم(مامان روشا)
6 آذر 90 14:06



تینا
7 آذر 90 23:05