با کاروان عشق؛ قسمت نهم
خلاصه: بعد از اینکه امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نشد و این خبر به یزید رسید، یزید بسیار عصبانی شد و نامه ای را به امیر مدینه فرستاد که در آن حکم قتل امام را صادر کرده بود، امام تصمیم گرفت تا شبانه از مدینه خارج شوند و به سوی مکه بروند، امیر مکه وقتی استقبال مردم از امام حسین علیه السلام و جایگاه ایشان را دید از ترس شورش مردم از مکه گریخت. یزید برای در دست گرفتن اوضاع بعد از همفکری با مشاوران خود طرحی با 5 ماده را تصویب کرد و حاکمی شجاع و نترس را به همراه لشکری به مکه فرستاد. با ورود امير جديد و بررسى تغييرات اوضاع مكّه و دعوت مردم کوفه، امام تصميم می گیرد به کوفه برود
نگاه كن! كاروان حركت مى كند. ياران امام همه پا در ركاب آن حضرت هستند. قبل از اينكه هواداران يزيد بفهمند بايد از اين شهر دور شوند. کم کم هوا روشن مى شود. صداى اسب هايى از دور، سكوت صبح دم را مى شكند. آری، امير جديد مكّه فهميده است كه امام حسين عليه السلام از مكّه مى رود. براى همين، گروهى را فرستاده تا هر طور شده است مانع از رفتن حسين عليه السلام شوند.
آنها، راه را بر كاروان امام مى بندند. يكى فرياد مى زند: «اى حسين! كجا مى روى؟ هر چه زودتر بايد به مكّه برگردى!» جوانان بنى هاشم مى گويند: «خيال مى كنيد ما از تازيانه هاى شما مى ترسيم». عبّاس، على اكبر و بقيه جوانان پيش مى آيند. غوغايى مى شود اما وقتى برق غضب عبّاس را مى بينند، همگی فرار مى كنند...
كاروان به حركت خود ادامه مى دهد. به راستى، در كوفه چه مى گذرد؟ آيا كسى از كوفه خبرى دارد؟!...
امام تصميم مى گيرد كه يكى از ياران خود را به سوى كوفه بفرستد تا براى او خبرى بياورد، چه كسى بهتر از قَيْس اَسَدى! او اهل کوفه است و به همه راههاى اصلى و فرعى آشناست. او بارها بين كوفه و مكّه رفت و آمد كرده و پيامهاى مردم كوفه را به امام رسانيده است.
ما به راه خود به سوى كوفه ادامه مى دهيم و در بين راه از آبادى هاى مختلفى مى گذريم. غروب يكشنبه بيستم ذى الحجّه است. اكنون دوازده روز است كه در سفر هستيم. كاروان به منزلگاه «شُقُوق» مى رسد. بركه آب، صفاى خاصّى به اين منزلگاه داده است.
نگاه كن! يك نفر از سوى كوفه مى آيد. امام مىخواهد او را ببيند تا از كوفه خبر بگيرد.
- اهل كجا هستى؟
- اهل كوفه ام.
- مردم آنجا را چگونه يافتى؟
- دل هاى مردم با شماست. امّا شمشيرهاى آنها با يزيد.
- هر آنچه خداى بزرگ بخواهد، همان مى شود. ما به آنچه خداوند برايمان مقدّر نموده است، راضى هستيم.
آرى، امام حسين عليه السلام، باخبر مى شود كه يزيد به ابن زياد نامه نوشته و از او خواسته است تا كوفه را آرام كند و اينك ابن زياد، آن جلاّد خون آشام به كوفه آمده است و مردم را به بيعت با يزيد خوانده است.
امروز، دوشنبه بيست و يكم ذى الحجّه است.
ما در نزديكى هاى منزل «زَرُود» هستيم. جايى كه فقط ريگ است و شنزار. چند نفر زودتر از ما در اينجا منزل كرده اند. آن مرد را مى شناسى كه كنار خيمه اش ايستاده است؟ او زُهيْر نام دارد و طرف دار عثمان، خليفه سوم است و تاكنون با امام حسين عليه السلام ميانه خوبى نداشته است.
صداى زنگ شترها به گوش زُهيْر مى رسد. آرى، كاروان امام حسين عليه السلام به اينجا مى رسد. زُهير با ناراحتى وارد خيمه مى شود و به همسرش مى گويد: «نمى خواستم هرگز با حسين هم منزل شوم. امّا نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبينم. امّا نشد».
ساعتى مى گذرد. امام حسين عليه السلام نگاهش به خيمه زُهير مى افتد، کسی را به دنبال زهیر می فرستد. فرستاده امام حركت مى كند. زُهير همراه همسرش سر سفره غذا نشسته است. مى خواهد اوّلين لقمه غذا را به دهان بگذارد كه اين صدا را مى شنود: «سلام اى زُهير! حسين تو را فرا مى خواند».
دست زُهير مى لرزد. اين همان لحظه اى است كه از آن مى ترسيد. همسر زُهير به او مى گويد: «حسينِ فاطمه تو را مىخواند و تو سكوت كرده اى؟ برخيز! ديدن حسين كه ضرر ندارد. برخيز و مرد باش! مگر غربت او را نمى بينى؟»
زُهير از جا برمى خيزد. او فاصله بين خيمه ها را طى مى كند و ناگهان، امامِ مهربانى ها را مى بيند كه به استقبال او آمده و دست هاى خود را گشوده است... گرمى آغوش امام و يك دنيا آرامش!
لحظه اى كوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره مى خورد. نمى دانم اين نگاه با قلب زُهير چه مى كند. به راستى، او چه ديد و چه شنيد و چه گفت؟ هيچ كس نمى داند. اكنون ديگر زُهير، حسينى شده است...
************************************