گل سر گمشده ی هدهد
یکی بود یکی نبود.غیر از خدا هیچ کَس نبود. یه جنگل داریم مثل تمام جنگلای دنیا قشنگ و پر از درخت.حیوونهای زیادی توی جنگل ما زندگی می کنن، که یکی از اونها هدهد یا همون شونه به سر است. هدهد یه پرنده ی خیلی قشنگیه به طوریکه هر حیوونی اونو می بینه ازش تعریف می کنه و به به و چه چه راه میاندازه. قصّه از اون جا شروع شد که...
هدهد یه گل سر خیلی قشنگ داشت و هر روز که از خواب بلند می شد اونو به سرش می زدو این طرف و اون طرف جنگل پرواز می کرد. گل سر هدهد، سفید بود و یه نگین طلایی روش داشت. همه ی حیوونهای جنگل هدهد رو به خاطر زیباییش تحسین می کردن. یک روز صبح وقتی هدهد از خواب بیدار شد با تعجب دید که گل سرش، سر جاش نیست همه جای اتاقش رو گشت ولی افسوس پیدا نشد که نشد…
هدهد با ناراحتی به پیش مادرش رفت. مادر در حال آماده کردن صبحانه بود. هدهد به مادرش گفت:مادر جون ،گل سر منو ندیدی؟
مادر گفت؟ پس سلامت کو عزیزم؟ هدهدخیلی پکر بود با این حال از مادر عذر خواهی کرد و گفت: مامان جون سلام من خیلی ناراحتم چون گل سرم نیست. مامان با تعجب گفت یعنی گمش کردی؟ هدهد با افسوس سرش رو تکون داد و گفت: نمی دونم... شاید!...
مادر با مهربونی دخترش رو بغل کرد و گفت: برو توی جنگل و از دوستات بپرس شاید اونا دیده باشن من مطمئنم که حتماً پیداش می کنی . هدهد به سمت جنگل پرواز کرد.
اول از همه پیش سنجاب ،یکی از دوستایی که همیشه با هدهد بازی می کرد رفت. سنجاب کوچولو وقتی هدهد رو دید فکر کرد که مثل همیشه اومده تا با هم بازی کنن ولی هدهد خیلی ناراحت بود وقتی سنجاب کوچولو رو دید بدون معطلی سلام کرد و گفت: تو گل سر منو ندیدی؟ سنجاب کوچولو با تعجب گفت: مگه گمش کردی؟ هدهد با ناراحتی گفت:با خودم حدس زدم شاید دیروز که این جا بازی می کردیم گمش کرده باشم. سنجاب کوچولو گفت من این جا ندیدمش ولی اگه پیداش کردم بهت خبر میدم.
هدهد از دوستش تشکر کرد و دوباره شروع به پرواز کرد. یاد دوست دیگه اش خرگوش افتاد. خرگوش مشغول تمیز کردن دور و بر خونه اش بود تا چشمش به هدهد افتاد دست از کار کشید و به سمت اون رفت. هدهد به دوستش سلام کرد و بدون معطلی پرسید؟ دوست خوب من، تو وقتی داشتی این جا رو تمیز می کردی گل سر منو ندیدی؟ خرگوش گفت: همون که رنگش سفیدِ و خیلی برق میزنه؟ هدهد گفت:آره درسته همونه، دیروز گمش کردم . خرگوش با ناراحتی گفت:چه حیف شد خیلی قشنگ بود.
خلاصه هدهد گشت و گشت ولی خبری از گل سر نبود. جغددانا هدهد رو دید و دلیل ناراحتیش رو پرسید. هدهد هم خیلی مفصل همه چیز رو برای اون تعریف کرد. جغد دانا لبخندی زد و گفت:من فکر کنم که بدونم گل سر براق تو کجا میتونه باشه . هدهد خندید و باخوشحالی پرسید: واقعا می گی جغد دانا؟ کجاست بیا بریم هر چه زودتر پیداش کنیم.
جغد دانا لبخندی زد و گفت پس پرواز کن و دنبال من بیا. دوتایی پرواز کردن و رفتن. هدهد دید که دارن به مغازه ی کلاغ پر سیاه نزدیک میشن.
هدهد با تعجب پرسید: برای چی ما اومدیم این جا؟ جغد دانا گفت: وقتی بهم گفتی گل سرت برق میزنه فهمیدم که گل سرت احتمالا باید پیش کلاغ پر سیاه باشه چون کلاغ فقط چیزای براق رو دوست داره و همیشه تو جنگل می گرده و این وسائل رو جمع می کنه.
وارد مغازه ی پرسیاه شدن و دیدین که پرسیاه داره مغازه اش رو تمیز می کنه. هر دو به پرسیاه سلام کردن . پرسیاه گفت:سلام خیلی خوش اومدین اگه از چیزی خوشتون اومده بگید براتون بیارم. جغد دانا لبخندی زد و گفت: پرسیاه جان هدهد گل سرش رو گم کرده، می خواستم ببینم تو وقتی صبح داشتی توی جنگل چرخ میزدی، پیداش نکردی؟
پر سیاه خودش رو کمی تکون داد و ابروهاش رو تو هم کشید و گفت: این گل سر چه شکلی بود؟ هدهد گفت:یه گل سر سفید بود که روش یه نگین براق داشت. پر سیاه گفت :پس اون گل سر قشنگ مال تو بود؟ من اون رو پایین درخت توت پیدا کردم. هدهد خیلی خوشحال شد و گفت:آره خودشه آخه بالای درخت توت خونه ی ماست.
بعد هم گل سرش رو از کلاغ پرسیاه گرفت و از او و جغد دانا هم که بهش کمک کرده بود تا گل سر قشنگش رو پیدا کنه تشکر کرد.
منبع: وبلاگ ترانه های کودکان (با کمی ویرایش)