مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

عهد آسمانی؛ قسمت هفتم

1392/7/10 6:00
نویسنده : یه مامان
2,895 بازدید
اشتراک گذاری

امروز پيامبر می خواهد سخنان مهمّى را براى مردم بيان كند .يك نفر در ميان مردم اعلام مى كند : «اى مردم ! همگى كنار مسجد خيف جمع شويد پيامبر مى خواهد براى ما سخن بگويد»...

 

خبرى مى شنوم ، امروز جبرئيل نزد پيامبر آمده و سوره نصر را بر آن حضرت نازل كرده است .

نمى دانم چه رمز و رازى در ميان است كه پيامبر با نزول اين سوره مى فهمد كه مرگ او بسيار نزديك است .

براى همين او مى خواهد سخنان مهمّى را براى مردم بيان كند .

يك نفر در ميان مردم اعلام مى كند : «اى مردم ! همگى كنار مسجد خيف جمع شويد پيامبر مى خواهد براى ما سخن بگويد

حتماً سؤال مى كنى مسجد خيف كجاست .

در سرزمين منا ، مسجد مقدّسى وجود دارد كه در آن مكان ، هزار پيامبر نماز  خوانده اند .

مسجد پر از جمعيّت شده است ، ديگر جايى نيست ، امّا من هر طور شده خود را به داخل مسجد مى رسانم .

پيامبر نگاهى به جمعيّت مى كند و مى گويد :

«اى مردم ! من به زودى به ديدار خداى خود خواهم رفت ، بدانيد كه من دو چيز گرانبها در ميان شما به يادگار مى گذارم ، آن دو چيز گرانبها ، قرآن و عترت من مى باشند ، خداوند به من خبر داده است كه قرآن و عترت من ، هرگز از هم جدا نمى شوند تا در روز قيامت كنار حوض كوثر به من ملحق شوند 

همسفر خوبم!

اين پيام مهمّى بود كه پيامبر در اين مكان مقدّس به گوشِ همه مردم رساند ، امروز ديگر همه مى دانند كه عترت و خاندان پيامبر ، خيلى عزيز و محترم هستند ، قرآن و على و فاطمه و حسن و حسين(ع)، يادگارهاى پيامبر هستند .

صداى اذان ظهر به گوش مى رسد ، بيا سريع وضو بگيريم و در نماز شركت كنيم .

بعد از نماز ، پيامبر به سوى جَمَره مى رود و سنگ هاى خود را به سه شيطان مى زند و سپس به مكّه باز مى گردد .

ما به مكّه باز مى گرديم و در منطقه اَبطَح چادرهاى خود را بر پا مى كنيم .

اينجا خيمه پيامبر است. جمعى از ياران پروانه وجود او شده اند .

من سلام مى كنم و داخل خيمه مى شوم .

ياران پيامبر از آن حضرت سؤال هاى مختلفى مى پرسند و جواب مى شنوند .

ناگهان ، پيامبر سكوت مى كند و به نقطه اى خيره مى شود ، همه به چهره پيامبر نگاه مى كنند ، هيچ كس سخن نمى گويد .

لحظه اى مى گذرد ، صداى «الله اكبرِ» پيامبر سكوت خيمه را مى شكند .

همه مى خواهيم بدانيم چه شده است .

پيامبر رو به ما مى كند و مى گويد :همين الآن ، جبرئيل بر من نازل شد و اين آيه را بر من وحى كرد:

« إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ ; الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكوةَ وَهُمْ رَ اكِعُونَ »

بدانيد كه فقط خدا و پيامبر و كسانى كه در ركوع نماز صدقه مى دهند ، بر شما ولايت دارند .

همه به فكر فرو مى روند ، به راستى منظور خدا از كسى كه در ركوع صدقه مى دهد كيست؟...

او كيست كه همچون خدا و رسول خدا بر همه ولايت دارد؟

من هيچ كس را نمى شناسم كه در ركوع صدقه داده باشد !

پيامبر رو به يارانش مى كند و مى گويد:

« برخيزيد! برخيزيد! ما بايد به مسجد الحرام برويم و آن كسى را كه اين آيه در مورد او نازل شده است، پيدا كنيم

همه به سوى مسجد الحرام مى رويم .

مسجد پر از جمعيّت است عدّه اى مشغول نماز و گروهى ديگر مشغول طواف هستند .

خدايا!... ما چگونه گمشده خود را پيدا كنيم؟

چگونه بفهميم چه كسى در ميان اين همه جمعيّت صدقه داده است؟

خوب است كه ما به دنبال يك فقير بگرديم و از او سؤال كنيم اين طورى بهتر مى توانيم گمشده خود را پيدا كنيم .

آنجا را نگاه كن !

يك مرد عرب مى خواهد از درِ مسجد بيرون برود.

نگاه كن... چهره او زرد است، حتماً خيلى گرسنه است، لباس هاى او را نگاه كن كه چقدر ژوليده است !

آيا موافقى از او سراغ گمشده خود را بگيريم؟

همه ما نزد آن فقير مى رويم، نگاه كن اين فقير چقدر خوشحال است! مثل اينكه تمام دنيا را به او داده اند .

پيامبر به او نگاهى مى كند و مى پرسد : «اى مرد عرب! از كجا مى آيى؟ چرا اين قدر خوشحالى؟»

مرد عرب با دست ، گوشه مسجد را نشان مى دهد و مى گويد : «من از پيش آن جوان مى آيم ، او به من اين انگشتر قيمتى را داد

صداى  الله اكبرِ پيامبر در مسجد طنين مى اندازد .

ما از اين فقير مى خواهند تا بيشتر توضيح دهد .

مرد عرب مى گويد : «ساعتى قبل ، وارد مسجد شدم و از مردم درخواست كمك كردم ، امّا هيچ كس به من كمك نكرد ، من در مسجد دور مى زدم و طلب كمك مى كردم ، در اين ميان ، نگاهم به جوانى افتاد كه در ركوع بود ، او با دست اشاره كرد تا من به سوى او بروم ، من هم پيش او رفتم و او انگشتر خود را به من داد

همه مردم ، الله اكبر مى گويند ، و ما به سوى آن جوان مى رويم .

آن جوان ، هنوز دارد نماز مى خواند .

پيامبر تا او را مى بيند اشك در چشمانش حلقه مى زند !

او  على(ع) است كه به حكم قرآن ، از امروز بر همه مسلمانان ، ولايت دارد .

اين خبر در شهر مكّه مى پيچد كه خداوند آيه اى را در مورد على(ع) نازل كرده است ، آنهايى كه مانند تو عشق على(ع)در سينه دارند خوشحال مى شوند ، به راستى چه آقا و مولايى بهتر از على(ع)...

امّا در ميان مردم گروهى هستند كه كينه على(ع) را به سينه دارند ، اين خبر آنها را بسيار ناراحت مى كند .

براى همين آنها جلسه اى تشكيل مى دهند و با يكديگر در مورد اين موضوع گفتگو مى كنند .

گوش كن : «ما هرگز ولايت على را قبول نمى كنيم ، آخر چگونه مى شود يك جوان بر ما كه پنجاه سال از او بزرگ تر هستيم حكومت كند؟ على خيلى جوان است، او براى رهبرى شايسته نيست

همسفر خوبم !

معلوم مى شود كه هنوز اين مردم به سنّت هاى جاهليّت ايمان دارند .

عرب ها كه هميشه رهبران خود را با ريش هاى سفيد ديده اند نمى توانند رهبرى يك جوان را قبول كنند .

امروز على (ع) فقط سى و دو سال دارد ، درست است كه او همه خوبى ها و كمال ها را دارد، امّا براى اين مردم هيچ چيز مانند يك مشت  ريشِ سفيد نمى شود، براى آنها ارزش ريشِ سفيد از همه فضايل برتر است !!!

سرانجام آنها تصميم مى گيرند تا نزد پيامبر بروند .

نگاه كن! آنها به سوى خيمه پيامبر مى روند ، خوب است ما هم همراه آنها برويم .

آنها وارد خيمه مى شوند و سلام مى كنند و به پيامبر مى گويند : «ما هرگز نمى توانيم رهبرى و ولايت على را قبول كنيم ، ما نمى توانيم از على پيروى كنيم ، از تو مى خواهيم تا شخص ديگرى را به جاى او معرّفى كنى

پيامبر نگاهى به آنها مى كند و مى گويد كه من نمى توانم از جانب خودم ، دستور خدا را تغيير دهم .

آنها وقتى اين سخن را مى شنوند ، با نااميدى از خيمه پيامبر خارج مى شوند  و به فكر نقشه اى ديگر مى افتند ، آيا مى خواهى تو را از آن باخبر كنم؟

مى خواهند به مسجد بروند و در حال ركوع به فقيرها صدقه بدهند تا خداوند آيه اى را هم در مورد آنها نازل كند !!

آنها با خود فكر مى كنند كه اگر آيه اى درباره شان نازل شود چقدر خوب مى شود! آنگاه ، آنها هم بر مردم ولايت خواهند داشت !!!

اين يك سرمايه گذارى مشترك است ، هركس بايد سهم خودش را بدهد. برای همین پول هاى خود را روى هم مى ريزند.. با اين پول مى توان بيست و چهار انگشتر قيمتى خريد .

خبر مى رسد كه در مسجد الحرام بازار صدقه دادن ، خيلى داغ شده است !

چند نفر كنار درهاى مسجد ايستاده اند ، يكى از آنها هم در داخل مسجد مشغول نماز است ، وقتى يك فقير وارد مسجد مى شود ، دور او حلقه مى زنند و از او مى خواهند تا نزد آن شخصى برود كه نماز مى خواند و يك انگشتر قيمتى بگيرد .

فقير هم كه از اصل ماجرا، بى خبر است خوشحال مى شود و به آن طرف مى رود .

با نزديك شدن فقير ، يكى به آن نمازگزار علامت مى دهد و او به ركوع مى رود و در ركوع به آن فقير انگشترى قيمتى داده مى شود !

به این ترتیب 24 فقير، صاحب انگشتر شدند، امّا آيه اى نازل نشد كه نشد!

انگشترهايى كه اين گروه به هدر دادند! شايد از انگشتر على(ع) قيمتى تر باشد ، امّا انگشتر على (ع) چيزى داشت كه همه اين 24 انگشتر نداشت و آن ، اخلاص صاحبِ انگشتر بود ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان یاسمن و محمد پارسا
10 مهر 92 8:20
ممنونم چقدر زیبا حکایت انگشتر امام علی(ع) بیان شده
علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را

که به ماسوا فکندي همه سايه‌ي هما را

دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين

به علي شناختم به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علي گرفته باشد سر چشمه‌ي بقا را

مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو اي گداي مسکين در خانه‌ي علي زن

که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را

بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من

چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا

بجز از علي که آرد پسري ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهداي کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان

چو علي که ميتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را

بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت

که ز کوي او غباري به من آر توتيا را

به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت

چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم

که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را

«همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي

به پيام آشنائي بنوازد و آشنا را»

ز نواي مرغ يا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا


شهريار



سلام مامان عزیز
بله خیلی قشنگ این مطلب بیان شده خدا به نویسنده ی محترمش خیر کثیر بده ان شاالله
مامان شبنم
10 مهر 92 12:32
سلام

چه جالب ... من قضیه اون انگشترهای مصلحتی رو نمی دونستم ... امان از نفس ادمیزاد...


سلام مامان مهربون
مرحله به مرحله مظلومیت در حین اقتدارِ امام بیشتر مشخص میشه.
زینبی
10 مهر 92 18:27
فوق العاده بود
بسی خوشمان امد


خوشحالیم از اینکه خوشتون اومده
مامان پریسا
10 مهر 92 20:53
خسته نباشید. خیلی زیبا بیان شده بود..

سلامت باشید
مریم (مامان روشا)
11 مهر 92 0:56

ممنون


خواهش میشه
مامان بیتا
12 مهر 92 19:45
تموم عهدآسمونی ها فوق العده بودند منتظریم ما رو به غدیرخم برسونید



ممنون از همراهی صمیمانه تون؛ ان شاالله به زودی میرسیم