مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

عهد آسمانی ؛ قسمت ششم

1392/7/5 6:00
نویسنده : یه مامان
3,733 بازدید
اشتراک گذاری

وقتى در مدينه بوديم جبرئيل بر پيامبر نازل شد و به آن حضرت دستور داد تا سفر مهم خود را شروع كند و در آن سفر ، حجِّ خانه خدا و ولايت على(عرا براى مردم بيان نمايد .قرار است در اين سفر اسلام كامل شود...

 

چند روز مى گذرد . . .

ظهر روز  پنجشنبه ، هشتم ماه ذى الحجّه فرا مى رسد ، پيامبر دستور مى دهد تا مردم غسل كنند و لباس احرام بر تن كنند و لبّيك بگويند .

بار ديگر صداى لبّيك در همه جا مى پيچد ، چه شورى بر پا مى شود !

هزاران هزار نفر ، همراه با پيامبر ، لبّيك گويان به سوى سرزمين عرفات حركت مى كنند .

آنها شب را در راه مى مانند و صبح جمعه كه روز عرفه است به سرزمين عرفات مى روند .

همسفر خوبم!...

اينجا سرزمين عرفات است .

سرزمينى كه خدا گناهان بزرگ را به حرمت آن مى بخشد و رحمت خود را بر بندگان خويش نازل مى كند .

آيا مى دانى كه جبرئيل ، ابراهيم(ع) را به اين سرزمين آورد و به او گفت : «اى ابراهيم! به گناه خويش اعتراف كن

اين سرزمين جايى است كه ما بايد به گناهان خود اعتراف كنيم تا خداوند ما را مشمول عفو و رحمت خود قرار دهد .

آيا آن كوه را مى بينى كه آنجاست؟...

فكر مى كنم كه همان كوه رحمت (جبل النّور) است .

پيامبر كنار اين كوه مى ايستد ، همه مردم مى خواهند كنار اين كوه وقوف كنند .

پيامبر رو به آنها مى كند و با دست اشاره به سرزمين عرفات مى كند و مى گويد :

«اى مردم ! شما مى توانيد در تمام اين سرزمين وقوف كنيد

پيامبر از ظهر تا نزديك غروب رو به قبله مى ايستد و مشغول دعا مى شود .

اشك در چشمان او حلقه زده است و با خداى خويش راز و نياز مى كند .

در جاى جاى اين سرزمين، صداى گريه و دعا به گوش مى رسد .

وقتى در مدينه بوديم جبرئيل بر پيامبر نازل شد و به آن حضرت دستور داد تا سفر مهم خود را شروع كند و در آن سفر ، حجِّ خانه خدا و ولايت على(ع) را براى مردم بيان نمايد .

قرار است در اين سفر اسلام كامل شود. پيامبر تا امروز همه واجبات را براى مردم گفته است ، فقط ولايت على(ع) مانده است كه بايد در اين سفر براى مردم بيان شود .

آيا مى دانى كه در همين صحراى عرفات، آيه ولايت نازل مى شود؟

گوش كن ، اين جبرئيل است كه با پيامبر سخن مى گويد :

«اى محمّد! خدا به تو سلام مى رساند و از تو مى خواهد تا به عهد خود وفا كنى و على را به عنوان جانشين خود معرّفى كنى 

امروز مردم بايد بدانند كه حج با ولايت على(ع) كامل مى شود .

امّا پيامبر رو به جبرئيل مى كند و مى گويد :

«اى جبرئيل! عدّه اى از اين مردم دشمنى و كينه على را به دل دارند ، مى ترسم كه آنان در ميان امّت من اختلاف ايجاد كنند و باعث شوند امّت من از اسلام روى برگردانند ، از تو مى خواهم كه از خدا بخواهى تا مرا از فتنه آنها ايمن گرداند

همسفر خوبم!...

 پيامبر مى داند كه بزرگان قبيله قُريش هرگز به جانشينى على(ع) راضى نخواهند شد .

قريش يكى از بزرگ ترين قبيله هاى عرب است ، رياست شهر مكّه به دست اين قبيله است و براى همين تمام عرب ها به اين قبيله احترام مى گذارند .

گر چه خود پيامبر نيز از اين قبيله است ، امّا بزرگان اين قبيله با اسلام دشمنى هاى زيادى نمودند .

على(ع) در جنگ بدر و اُحُد ، بزرگان قريش را كه به جنگ اسلام آمده بودند ، كشته است .

اگر شمشير على(ع) در جنگ بدر و اُحُد نبود ، دشمنان ، اسلام را نابود كرده  بودند .

اين على(ع) بود كه بدون هيچ گونه ترس و واهمه اى در مقابل آنها ايستاد و تا پاى جان از اسلام  دفاع كرد .

امروز بزرگان قريش به ظاهر مسلمان شده اند ، امّا آنها كينه بزرگى از على(ع)به دل دارند .

آنها رسم هاى روزگار جاهليّت را فراموش نكرده اند و در فكر انتقام خون قريش هستند .

اگر امروز آنها بفهمند كه پيامبر مى خواهد على(ع) را به عنوان جانشين خود معرّفى كند، دسيسه خواهند كرد .

براى همين، پيامبر مى خواهد، خدا او را از فتنه هاى آنها ايمن كند .

جبرئيل به آسمان مى رود...

اگر خوب نگاه كنى اشك را در چشمان پيامبر مى بينى! او بزرگان قريش را به خوبى مى شناسد. مى داند كه آنها به اين سادگى ، ولايت  على(ع) را قبول نخواهند كرد .

پيامبر مى خواهد در بهترين موقعيّت ، اين مأموريّت مهم را انجام دهد ، او منتظر برگشتن جبرئيل است .

كاش همه مردم ، قلب صاف و بدون كينه اى داشتند ، آن وقت در همين سرزمين عرفات ، پيامبر مراسم بيعت با على(ع)را بر گزار مى كرد .

آنجا را نگاه كن !...

پيامبر ، على(ع) را به حضور مى طلبد .

على(ع) با عجله مى آيد و پيامبر با او مشغول سخن مى شود و به او خبر مى دهد كه جبرئيل بر او نازل شده است .

همسفرم!... نگاه كن ، وقت زيادى تا غروب خورشيد نمانده است .

پيامبر نگاهى به خورشيد مى كند  و دست به دعا برمى دارد ، او مى خواهد دعا كند .

دعاى پيامبر اين است :

«خدايا ! من به عفو و بخشش تو پناه مى برم ، مرا از رحمت خود بى نصيب مگردان

اكنون موقع حركت است ، همه مردم آماده شده اند . با غروب آفتاب همه به سوى سرزمين مَشعَر حركت مى كنند .

شورى بر پا مى شود ، گويى يك بيابان به حركت افتاده است ، تا چشم كار مى كند مردمانى را مى بينى كه به سوى سرزمين مشعر حركت مى كنند ، چه محشرى بر پا شده است !

تو هم با چشمانى اشكبار با سرزمين عرفات وداع مى كنى ؛ آيا بار ديگر ديدار اين سرزمين قسمت ما خواهد شد ؟

هوا ديگر تاريك شده است و ستارگان جلوه نمايى مى كنند ، آسمان چه شكوهى دارد !

پيامبر در حالى كه بر شتر خويش سوار است و ذكر استغفر الله بر لب دارد به سوى سرزمين مشعر مى رود .

بعد از ساعتى به آن سرزمين مى رسيم ، پيامبر دستور مى دهد تا بلال اذان بگويد ، نماز مغرب و عشاء بر پا مى شود .

امشب كه شب عيد قربان است ، بايد در اين صحرا بمانيم و فردا اوّل طلوع آفتاب به سرزمين منا برويم .

بعد از نماز ، پيامبر مقدارى استراحت مى كند .

تو هم خيلى خسته اى ، قدرى استراحت كن...

صداى اذان صبح در اين سرزمين مى پيچد :

الله اكبر !

نماز بر پا مى شود ، چه نماز باصفايى !

هوا دارد روشن مى شود و پيامبر رو به قبله ايستاده است و مشغول دعا است .

دعاى پيامبر تا لحظه روشن شدنِ هوا، طول مى كشد ، وقتى كه هوا كاملا روشن مى شود پيامبر به سوى سرزمين منا حركت مى كند .

پيامبر از مردم مى خواهد تا به آرامى قدم بردارند و موجب اذيّت و آزار ديگران نشوند .

در روزگار جاهليّت ، رسم بر اين بود كه مردم با عجله ، سرزمين مشعر را ترك مى كردند ، امّا پيامبر با اين رسم مخالفت مى كند و براى همين، دستور مى دهد تا مردم به آرامى به سوى منا بروند .

گوش كن !

پيامبر زير لب اين دعا را زمزمه مى كند :

« خدايا ! توبه مرا قبول كن و دعاى مرا مستجاب نما 

 امروز ، روز عيد قربان است و ما اكنون به سرزمين منا رسيده ايم .

آيا مى دانى چرا اين سرزمين را منا ناميده اند؟

وقتى كه جبرئيل، ابراهيم(ع)را به اين سرزمين آورد به او گفت :

«اى ابراهيم ! هر چه مى خواهى آرزو كن 

اينجا سرزمينى است كه آرزوهاى بزرگ برآورده مى شود .

پيامبر به سوى جَمَره يا همان شيطان بزرگ مى رود تا بر آنجا سنگ بزند ، پيامبر هفت سنگ بر آن مى زند و هر بار فرياد الله اكبر او در همه جا مى پيچد .

البته ما بايد سنگ هاى خود را به آن ستونى كه در وسط به عنوان نشانه ، نصب شده بزنيم ، اينجا سه ستونِ سنگى هست كه به هر كدام از آنها جَمَره مى گويند ، امروز فقط به يكى از آنها سنگ مى زنيم ، امّا فردا و روز بعد از آن ، بايد به همه ستون ها سنگ بزنيم .

مى دانم دلت مى خواهد داستان جَمَره را برايت بگويم .

وقتى كه خدا خواست ابراهيم(ع) را امتحان كند ، به او دستور داد تا فرزند دلبندش ، اسماعيل(ع) را به اين سرزمين بياورد و در راه او قربانى كند .

ابراهيم(ع) همراه با اسماعيل به اين سرزمين آمد ، شيطان سر راه او آمد و او را اين گونه وسوسه كرد : «تو چقدر بى رحم هستى! آيا مى خواهى با دست خودت فرزندت را سر ببرى؟»

جبرئيل به كمك ابراهيم(ع) آمد و به او دستور داد كه شيطان را با سنگ بزند .

ابراهيم(ع) سنگى برداشت و به سوى شيطان پرتاب كرد .

او با زبان دل اين گونه با شيطان سخن مى گفت :

«تو مى خواهى مرا وسوسه كنى تا دستور خداى خويش را انجام ندهم! من ، خود ، فرزند و هر چه كه دارم را فداى خدا مى كنم

همسفر خوبم !

از آن روز رسم شده است كه حاجى به همان جايى سنگ بزند كه ابراهيم(عبه شيطان سنگ زده است .

حاجى با اين كار خود ، به تمام وسوسه هايى كه شيطان مى كند ، سنگ مى زند .

آيا مى دانى به عدد هر سنگى كه به جَمَره مى زنى خداوند گناهى از گناهان كبيره تو را مى بخشد؟

دوست خوب من !

ديگر موقع قربانى كردن است .

نگاه كن ! پيامبر شترهايى را كه از ميقات همراه خود آورده است ، قربانى مى كند ، على(ع)هم شترهاى خودش را قربانى مى كند .

كسانى كه همراه خود قربانى نياورده اند ، اينجا شتر يا گوسفندى را خريدارى و قربانى مى كنند .

پيامبر رو به مردم مى كند و مى گويد :

«امروز روز قربانى كردن است ، اگر در نيّت خود خالص باشيد وقتى خون قربانى به زمين مى ريزد خدا تمام گناهان شما را مى بخشد.»

چه مژده اى از اين بالاتر !

پيامبر موى سر خود را مى تراشد و مردم هم مانند او اين كار را انجام مى دهند ، البته تو خود مى دانى كه زنان فقط بايد مقدار كمى از گيسوى خود را كوتاه كنند .

اكنون همه ، حاجى شده اند ، قلب ها با بخشش گناهان پاك شده است .

همسفرم ! مبارك باشد ، تو ديگر حاجى شده اى !

به مردم خبر مى رسد كه پيامبر مى خواهد براى آنها سخن بگويد ، اين لحظه بهترين موقع براى سخنرانى است .

مردم جمع مى شوند و منتظرند تا پيامبر سخن خود را شروع كند .

پيامبر نگاهى به جمعيّت مى كند و چنين مى گويد :

«به سخنان من گوش دهيد و بدانيد من به زودى به ديدار خداى خويش خواهم شتافت ، اى مردم ! از ريختن خون يكديگر خوددارى كنيد و مال يكديگر را به حرام تصرّف نكنيد ، بدانيد كه شما خداى خويش را ملاقات خواهيد كرد و او از كردار و رفتار شما سؤال خواهد نمود ، من ، همه سنّت هاى روزگار جاهليّت را زير پاى خود مى نهم و آنها را باطل اعلام مى كنم ، بهترين شما نزد خدا باتقواترين شماست ، هر ربا و بهره اى كه در روزگار جاهليّت بوده است ، پرداخت آن لازم نيست ، و هر خونى كه در آن روزگار ريخته شده است بايد فراموش شود و كسى ديگر به فكر انتقام نباشد ...»

همسفر خوبم !

پيامبر مى داند كه بعضى از سنّت هاى عصر جاهليّت در ميان مردم باقى مانده است ، براى همين او با اين سخنان خود ، همه آن سنّت هاى غلط را باطل اعلام مى كند .

سخنرانى پيامبر تمام شده است و او مى خواهد به مكّه باز گردد تا طواف حج و بقيّه اعمال مكّه را انجام دهد .

پيامبر سوار بر شتر خود مى شود و به سوى مكّه مى رود تا خانه خدا را زيارت كُند و اعمال خود را انجام دهد .

من و تو هم بايد همراه پيامبر برويم و اعمال خود را انجام دهيم .

پيامبر بعد از انجام اعمال خود ، تصميم مى گيرد تا به سرزمين منا باز گردد ، زيرا بر هر حاجى لازم است كه شب يازدهم ماه ذى الحجّه در سرزمين منا باشد .

مى دانم كه خيلى خسته هستى ، خيلى راه رفته اى و طواف و سعى انجام داده اى ، امّا بايد عجله كنيم و قبل از غروب آفتاب ، خود را به سرزمين منا برسانيم .

ديگر راهى نمانده است !

نگاه كن ، ما نزديك منا هستيم ، همان جايى كه بايد قربانى كرد !

اكنون ديگر مى توانى جايى را براى استراحت پيدا كنى .

امروز ، روز يازدهم ماه ذى الحجّه است و ما بايد به سوى جَمَره برويم و هر سه شيطان را سنگ بزنيم .

ما با هم اين عمل واجب خود را انجام مى دهيم و به درون چادرمان مى رويم و به استراحت مى پردازيم .

روز دوازدهم فرا مى رسد ، امروز هم بايد به جَمَره برويم و آخرين سنگ هاى خود را به شيطان بزنيم ، آيا مى دانى اين تنها عمل واجبى است كه باقى مانده است ؟ بعد از آن ، ديگر حجِّ ما تمام مى شود .

ادامه دارد...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان پریسا
5 مهر 92 11:01
خسته نباشید


سلامت باشید
مامان شبنم
5 مهر 92 11:47
سلام

خیلی قشنگه ... مثل کارتونای قدیم بود مثلا بچه داشت کتاب می خوند میرفت توی کتاب میومد بیرون ادم دقیقا همین حس بهش دست میده ...
ممنون


سلام
تعبیر جالبی بود. فکر می کنم هدف نویسنده هم همین بوده و ظاهرا در رسیدن به هدفش موفق بوده
مامان یاسمن و محمد پارسا
6 مهر 92 7:37
ممنون از زحمتی که برای این پست زیبا می کشید و اوقات معنوی پر از عشق و زیبای برای همه به وجود میارید


سلام مامان عزیز، خیلی خوشحالیم که این مجموعه مورد استقبال شما و مامان های دیگه ی مدرسه قرار گرفته، برای نویسنده ی محترم اون آرزوی موفقیت و توفیق روز افزون داریم
مریم (مامان روشا)
6 مهر 92 15:09
مثل همیشه زیبا و تاثیر گذار
ممنون


خواهش میشه مامان عزیز ممنون از همراهی صمیمانه تون
رضا
10 مهر 92 7:54
تبلیغ معارف اسلامی از نیازهای ضروری جامعه است
جوانان و نوجوانان تشنه معارف ناب اسلامی و ارزش های دینی هستند که باید به صورت گسترده در جامعه گسترش یابد.
با توجه به هجمه های مختلف دشمنان نظام و انقلاب علیه جوانان، آشنایی آنان با معارف اسلام تنها راه حفظ جوانان از تهاجم فرهنگی و هویتی است.

اگر یک جوان با معارف اسلامی و الهی آشنایی عمیقی داشته باشد هیچ گاه غرب زده نخواهد شد.
در هر حال از اين پست زيبايت تشكر مي كنم.


سلام علیکم
ممنون، این مجموعه به قلم زیبای آقای خدامیان نوشته شده و امیدواریم که برای خوانندگان مفید واقع بشه.
موفق باشید