مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

آموزش مهارت قصه گویی؛ گام نهم

1392/4/11 11:59
نویسنده : یه مامان
3,434 بازدید
اشتراک گذاری

توی این قسمت هم آموزش قصه گویی برای کودکان 2 تا 4 سال رو داریم، با هم ببینیم...

قصه هایی را تعریف کنید که توجه کودکان به انواع صداها جلب شود. در اطراف شما چه صداهایی وجود دارد که کودک می شنود.

·         صدای انواع حیوانات

·         باد و باران

·         صداهایی که در خیابان شنیده می شود

·         صدای هواپیما

·         صدای رودخانه

·         صدای انسان

·         صدای وسیله های موجود در خانه (رادیو ، تلویزیون و ...)

به نمونه ی زیر توجه کنید:

یه روز توی یه مزرعه یه بره کوچولو بود که مامانش رو گم کرده بود و دنبال مامانش می گشت و هی می گفت: بَع بَع... یهو آقا کلاغه از بالای درخت اونو دید و گفت: قــــارقــــــار!! بره کوچولو چی شده؟ بره کوچولو گفت: بَع بَع !! مامانمو گم کردم. آقا کلاغه گفت: قارقار!! نگران نباش بره کوچولو، من هم کمکت می کنم که مامانت رو پیدا کنی. تو همین جا کنار درخت سیب بشین تا من برم دنبال مامانت بگردم. اونوقت بالهاشو باز کرد و پرواز کرد و گفت : قار قار! مامانِ بره کوچولو، کجایی؟؟؟ یهو از اون بالا مامانِ بره کوچولو رو دید که می گفت: بَع بَع، بره کوچولوی مامان کجایی؟ آقا کلاغه اومد پیش مامان بره کوچولو و بهش گفت: قارقار!! مامانِ بره کوچولو! بیا که بره کوچولو کنار درخت سیب نشسته و منتظرته. بعد مامانِ بره کوچولو اومد کنار درخت سیب و بره کوچولو رو پیدا کرد و همه خوشحال شدند و از آقا کلاغه تشکر کردند.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

یک عدد مامان
11 تیر 92 12:03
خوب به عکس این پست نگاه کنید!
این دقیقا وضعیت منو نشون میده هر موقع هر جایی مهمونی میرم
والا به خدا! هر جا میرم فقط بچه است که از سر و کولم بالا میره

خیلی خوشمزه بود، ما از این داستانهای ریزه میزه ی هیجان انگیز هوارتا بلدیم، بله!

خصوصی دارید


به به، پس چه نیروی خوبی هستید برای مهمونی ها
یادتون باشه از اون داستان های ریزه میزه یاد ما هم بدید البته اگه به جای ماهی ماهی گیری یادمون میدادید یعنی میگفتید که چطوری اینهمه داستان تولید می کنید که دیگه خیلی بهتر میشد
مریم (مامان روشا)
11 تیر 92 14:38
من این کارو تا حالا نکرده بودم...ممنون حتما" امروز برای روشا اینطوری قصه میگم


خوشحالیم که مورد توجهتون واقع شده، امیدواریم روشا جان هم از این روش خوشش بیاد
مریم (مامان روشا)
11 تیر 92 14:40
راستی من پست کارهای روشا که با دستای کوچولوش وخلاقیتهای خودش بوده را گذاشتم...وقت کردید یه سری بهمون بزنید

چشم، حتما میایم
مامان پریسا
11 تیر 92 18:53
الان اینو برای پریسا خوندم. ازش امتحان هم گرفتم .همه رو درست جواب داد

الان هم باهام قهر کرد چون میگه یکی دیگه بخون... از کجا بیارم....
برم سراغ یک عدد مامان...


خوشحالیم که پریسا جون خوشش اومده، در واقع این قصه کار دست بود، گفتن اینطور قصه ها راحته، مثلا وقتی دارید با یکی از وسایل خونه کار می کنید و یا وقتی توی خیابون راه میرید می تونید با هرچی دیدین یه قصه ی کوچولو بسازین. تلاش کنید، موفق میشید، اولین تلاشتون رو هم دوست داریم بشنویم... تقلب!!!! اون هم شاگرد اول کلاس
یک عدد مامان
12 تیر 92 10:51
داستانهای ریزه میزه ی من این مدلیه که قند و عسل سوژه میدن منم سه سوت یه داستان تحویلشون میدم! سوژه ها هر چیزی که فکرشو بکنید میتونه باشه....هررررر چیزی که اطرافمون باشه! از کش موی سر من و دمپایی رو فرشی و بالش زیر سرشون بگیر تا هوا فضا و کهکشان!مثلا دیشب موقع خواب ازم خواستن درباره یه فوتبالیست ناموفق براشون قصه بگم...منم قصه ی یه لاک پشت رو گفتم که خیلی دلش میخواست فوتبالیست بشه ولی چون نمیتونست تند راه بره آرزو به دل مونده بود ، لاکی قصه ی ما ننشست غصه بخوره با خودش گفت درسته نمیتونم سریع راه برم ولی مغزم خیلی تیز و فرز و سریع کار میکنه واسه همین 10 تا ستاره جمع کرد(10 تا کار خوب کرد) بعد از مامانش درخواست کرد براش یه فوتبال دستی بخره و مامانش براش خرید و اینجوری هم با دوستاش هم با خانوادش تونست فوتبال بازی کنه!
البته داستانم خیلی با آب و تاب تر بودش هااااا!
یه زمانی رتبه ی برتر داستان نویسی استان رو داشتم

خیلی راحته! هر چیزی که اطرافمون هست میتونه یه داستان هیجان انگیز و آموزنده بسازه برای بچه هامون

عــــــــــــــــــــالی بود، مرحبا! این قصه های قشنگتون رو حتما نگه دارید و ثبت کنید، خیلی با ارزشند ها!!! البته هم خلاقیت و هم مطالعه میخواد اینجور کارها!!! براتون از صمیم قلب آرزوی موفقیت داریم
یک عدد مامان
12 تیر 92 10:52
راستی میخوام بدونم چرا عکس پست رو تو صفحه اصلی تغییر دادید؟حالا همه فک میکنن من مَــردَم!


با این تذکر همه فهمیدند که شما یک عدد مامانِ خانم خودمون هستید
مامان محمدرضا
14 تیر 92 13:56
سلام عالی بود منم از این به بعد باید اینطوری بهش قصه بگم.مرسی از پست های خوب.


سلام مامان مهربون
خوشحالیم که مورد توجهتون قرار گرفته. موفق باشید