به کمک شما دوستان نیاز دارم
با سلام به همه ی مامان های خوب و مهربون
مامان عزیز تارا از ما خواستند مشکلشون رو در مدرسه مطرح کنیم تا بتونن از کمک و راهنمایی مامان های خوب مدرسه ی مامان ها استفاده کنن، امیدواریم که بتونن به هدفشون برسن.
می تونید مشکل ایشون رو در ادامه ی مطلب بخونید...
تارا خیلی به ما وابسته است و بدون همراهی ما جایی نمیره و جایی نمیمونه باید حتماً یکی اسکورتش کنه !!!
مثلا چند روز پیش پدربزرگ و مادربزرگش خونه ما بودند تارا خانوم در کمال ناباوری اعلام کرد میخواهم بیام خونه تون پیشتون بمونم و شروع کرد به جمع کردن وسایلش ساکشو بست و فرداش که آماده مسافرت بودند اونم با خوشحالی لباس پوشید و کیفشو برداشت و گفت بریم. اما بعد از اینکه بابابزرگ اینا هم لباس پوشیدند و گفتند زنگ بزنید آژانس ماشین بفرسته بریم ترمینال ، دیدم قیافه دخملی تغییر کرد و اومد سرشو گذاشت تو بغلم و آروم گفت مامان آخه راه دوره من خسته میشم... مامان توهم با ما بیا تا بریم بعد تو برگرد خونه ... بعد یهو اشکاش سرازیر شد و زار زد که مامان من دوست ندارم از تو جدا بشم میترسم...
یا مثلا دیروز غروب بردمش تو پارک روبروی خونه مون تا با دوستاش بازی کنه بعد از ساعتی که بازی کردند ،مسجد جفت پارک اذان گفت و برای همین هم دوتا دوست تارا گفتند ما میخواهیم بریم مسجد نماز بخونیم که تارا هم با التماس و خواهش از من خواست که اجازه بدم اون هم بره و زود برگرده، مامانی توروخدا... توروخدا...توروخدا...
گفتم باشه برو رفت و من هم جلو درخونه(مسجد روبروی خونه مون هستش) منتظرش ... تا اینکه بعد از پنج دقیقه دیدم همراه خانمی با گریه اومد بیرون (گریه از ته دل)، دویدم طرفش فکر کردم کسی کتکش زده پرسیدم چی شده مامانی؟ گفت من میترسم دوست ندارم از تو جدا بشم به اون خانم گفتم منو ببر خونه مون!!!!!!
اصلاً اعتماد به نفس نداره نمیدونم چیکار کنم خیلی باهاش صحبت میکنم که مستقل باشه و بتونه کارهاشو بدون کمک کسی انجام بده ولی افاقه نمیکنه !!!
خواهشاً اگه راه حلی دارین بهم پیشنهاد بدین ممنون میشم