مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

به کمک شما دوستان نیاز دارم

1391/3/4 19:42
نویسنده : یه مامان
4,973 بازدید
اشتراک گذاری

 

با سلام به همه ی مامان های خوب و مهربون

مامان عزیز تارا از ما خواستند مشکلشون رو در مدرسه مطرح کنیم تا بتونن از کمک و راهنمایی مامان های خوب مدرسه ی مامان ها استفاده کنن، امیدواریم که بتونن به هدفشون برسن.

می تونید مشکل ایشون رو در ادامه ی مطلب بخونید...

 

 تارا خیلی به ما وابسته است و بدون همراهی ما جایی نمیره و جایی نمیمونه باید حتماً یکی اسکورتش کنه !!!

مثلا چند روز پیش پدربزرگ و مادربزرگش خونه ما بودند تارا خانوم در کمال ناباوری اعلام کرد میخواهم بیام خونه تون پیشتون بمونم و شروع کرد به جمع کردن وسایلش ساکشو بست و فرداش که آماده مسافرت بودند اونم با خوشحالی لباس پوشید و کیفشو برداشت و گفت بریم. اما بعد از اینکه بابابزرگ اینا هم لباس پوشیدند و گفتند زنگ بزنید آژانس ماشین بفرسته بریم ترمینال ، دیدم قیافه دخملی تغییر کرد و اومد سرشو گذاشت تو بغلم و آروم گفت مامان آخه راه دوره من خسته میشم... مامان توهم با ما بیا تا  بریم بعد تو برگرد خونه ... بعد یهو اشکاش سرازیر شد و زار زد که مامان من دوست ندارم از تو جدا بشم میترسم...   

یا مثلا دیروز غروب بردمش تو پارک روبروی خونه مون تا با دوستاش بازی کنه بعد از ساعتی که بازی کردند ،مسجد جفت پارک اذان گفت و برای همین هم دوتا دوست تارا گفتند ما میخواهیم بریم مسجد نماز بخونیم که تارا هم با التماس و خواهش از من خواست که اجازه بدم اون هم بره و زود برگرده، مامانی توروخدا... توروخدا...توروخدا...

 گفتم باشه برو رفت و من هم جلو درخونه(مسجد روبروی خونه مون هستش) منتظرش ... تا اینکه بعد از پنج دقیقه دیدم همراه خانمی با گریه اومد بیرون (گریه از ته دل)، دویدم طرفش فکر کردم کسی کتکش زده پرسیدم چی شده مامانی؟ گفت من میترسم دوست ندارم از تو جدا بشم  به اون خانم گفتم منو ببر خونه مون!!!!!!

اصلاً اعتماد به نفس نداره نمیدونم چیکار کنم  خیلی باهاش صحبت میکنم که مستقل باشه و بتونه کارهاشو بدون کمک کسی انجام بده ولی افاقه نمیکنه !!! 

خواهشاً اگه راه حلی دارین بهم پیشنهاد بدین ممنون میشم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان بیتا
5 خرداد 91 0:34
مامان تارا جون سلام
توی یکی از پست های وبلاگ تون خوندم که تارا عادت مکیدن شصت رو با خوندن کتاب کنار گذاشته شاید بهتر باشه دنبال کتاب قصه ای بگردی که استقلال رو به بچه ها یاد میده ویا دوری از پدر و مادر رو
راستی تارا توی اتاقش تنها میخوابه؟
مامان تارا
5 خرداد 91 20:19
باعرض تشکر از همه مامانای مهربون خیلی خیلی از شما متشکرم که درخواست منو پذیرفتین و مشکلمو تو وبتون مطرح کردین
مامان پریسا
6 خرداد 91 0:12
سلام. کمی در این زمینه بررسی میکنم و دوباره میام
مامان پریسا
6 خرداد 91 0:28
سلام مامان تاراجون. این مشکل خیلی بزرگیه که نه تنها شما بلکه خیلی از مامان ها با اون درگیر هستن. اما راه حلی که به فکرم رسید اینه که شما باید برای تارا جون دوست پیدا کنید.حتما" لازم نیست همسن تارا باشه. مثلا" پریسا به مامانم و برادر زادم که 12 سالشه و به پسر عموش که 6 سالشه خیلی علاقه داره و من خیلی راحت میتونم تا چند ساعت پریسا رو پیششون بذارم. خصوصا" مادرم. داشتن دوست خوب و صمیمی باعث میشه که وابستگی بچه به مادر کمتر بشه. مخصوصا" اینکه اون دوست مورد علاقه ی مادر هم باشه و بچه هم خود به خود بهش علاقه و اعتناد پیدا میکنه.و مطمئن میشه در نبود مادرش، مشکلی براش پیش نمیاد. و دومین راه دوست پیدا کردن اینه که اگر برای شما امکان داره تارا رو البته برای مدت کوتاه به مهد بفرستید. چون اونجا هم میتونه رابطه ی خوبی با بچه ها برقرار کنه.و راحت تر دوری و نبود مادر رو قبول میکنه البته این راه کمی سخت تره . امید وارم مفید باشه.
مامان علی خوشتیپ
6 خرداد 91 15:26
سلام مامان تارای عزیز کاش بیشتر در مورد این عادت دخترتون توضیح داده بودید.مثلا از کی این عادتش شروع شده؟از همون کوچیکی اینجوری بوده یا نه ، یه مدتیه این عادت رو پیدا کرده و یا اگه با پدرش هم به تنهایی بیرون بره همینجوریه و خیلی توضیحات دیگه... آخه من یه بچه دبستانی میشناختم که از تاریکی خیلییییییییی میترسید .بعد که بررسی کردن متوجه شدن یه بار تو کوچیکی تو آسانسور گیر کرده و... اول از همه فکر میکنم اگه با یه مشاور صحبت کنی بهتر باشه... یه بار تو قسمت نظرات یکی از مطالب مدرسه نوشتم که توی یه جلسه یه خانم مشاور بود که میگفت وقتی یه بچه مشکل داره ما اول با پدر و مادرش بدون بچه صحبت میکنیم. به نظر من این عادت تارا جون به احتمال زیاد نتیجه برخوردای خودتونه.من فکر میکنم شما هم باید از اون دسته مادرایی باشید که خیلی روی بچشون حساسن.احتمالا وقتی کوچیکتر بوده بیش از حد مراقبش بودید و هیچ وقت ازش دور نبودی.بعضی روانشناسا هم بر این عقیدن که علت وابستگی شدید یه بچه به یکی از والدینش به علت محبت ندیدن بچه از اونه که مطمئنن این در مورد شما صادق نیست. پس اگه حدسم درسته اول باید رفتار خودتونو اصلاح کنید.البته ببخشید اینجوری میگما.چون توضیحاتتون کامل نبوده من این برداشتو کردم.اونم در حد حدس و گمان.
مامان علی خوشتیپ
6 خرداد 91 15:39
برای اینکه نظرم مثل خیلی وقتا نپره دو قسمتیش کردم: اگه حدسم اشتباهه پس دنبال علت بگردید.ببینید از کی تارا جون اینجوری شده؟تا حالا گم نشده؟یا وقتی پیشش نبودی یکی اونو اذیت نکرده و ... اگه اینجوریه با روشهایی مثل داستان یا نمایش و...باید اون حادثه رو از ذهنش پاک کنید. مدت زمانهای کوتاهی رو در نظر بگیرید و تارا جونو به باباش بسپارید تا برای خرید یا سر زدن به خونه مامان بزرگ و ...دور از شما باشه.اگه گریه نکرد اونو تشویق کنید.تشویق معجزه میکنه... اگه ممکنه اونو برای ساعات کوتاهی به مهد بسپارید.مربیای مهد در این زمینه تجربه های زیادی دارن که میتونن کمکتون کنن. اصلا این عادت یا رفتارشو به روش نیارید.این خودش میتونه موضوع رو حادتر از قبل بکنه. بازم میگم بابت کارایی که خودش به تنهایی انجام میده اونو تشویق تشویق تشویق کنید. دیگه فعلا چیزی به ذهنم نمیرسه.امیدوارم مشکل تارا جون زودتر رفع بشه بهتون تبریک میگم دختر با احساس و مهربان و نکته سنجی دارید .خدا حفظش کنه براتون و شاهد موفقیتهای روز افزونش باشید ببخشید خیلی پرحرفی کردم
مریم(مامان روشا)
6 خرداد 91 20:50
مامان تارای عزیز به نظ من باید آروم آروم و با زمان کوتاه این کارو انجام بدین مثلا" از روزی یه ربع شروع کنید و تارا رو پیش پدرش یا یکی از نزدیکانتون بذارید و دفعات اول متوجه رفتنتون نشه و یه جوری سرشو گرم کنن تا برگردید وبراش یه خوردنی موردعلاقه اش رو بگیرید و بگید که رفته بودید خرید یا هرچیز دیگه که متوجه بشه که شما یه مدت خونه نبودید بعد این زمان رو بیشتر کنید و بهش بگید که دارید میرید بیرون یا دکتر یا هرچیز دیگه و اگر چیزی میخواد براش بخرید من خودم برای روشا این کارو کردم الان خیلی راحت پیش پدرش میمونه کلی باهم بازی میکنن کارتون میبینن تا من برگردم اصلا" هم بهونه ی منو نمیگیره امیدوارم تجربه شخصی خودم به دردتون خورده باشه
مامان سهند
24 تیر 91 11:55
سلام مامان تارای عزیزم نظرات همه دوستان رو خوندم و برام خیلی جالب بود. مامان تارای عزیز راستش من حس میکنم تارا یه خوفی از دوری شما داره شما باید اول از همه یه مدتی کاملا درکش کنید جوری که اون نیاز داره یعنی به طور کامل پیشش بمونید با حسش مقابله نکنید، سعی نکنید از اول شروع کنید نزد این و اون بزارید تا این عادت از سرش بیفته، که این خودش بیشتر مشکل براش درست میکنه، به نظر من باید اول حسش رو درک کنید، کامل این اعتماد رو بهش بدید که شما همیشه حامی و نگهدارش هستید، شما همیشه مراقبشید حتی اگر پیشش نباشید، شما دوستش دارید و براش نگرانید، این احساسها رو بهش بفهمونید، زیاد نوازشش کنید و زیاد در آغوش بگیریدش و براش نجوای محبت آمیز بگید، این احساس ها به اون اعتماد به نفس میده و بارورش میکنه، بعد اروم اروم بهش این رو بگید که به غیر از اون هیچ کسی رو ندارید و خیلی دوستش دارید و یواش یواش از حس و خوبی کسانی رو که دوست دارید پیشش بمونن براش بگید، بعد از اون هم به نظرم روش مامان روشا جون خیلی خوبه؛ من مطمئنم این روش جواب میده،
ناهید مامان فاطمه گلی ومحمد رضا
28 دی 91 0:20
سلام خوبید راستش منم این مشکلو دارم دلیلش هم اینه که منو دخترم همیشه تو خونه با هم تنها بودیم باباشم هر 22روز 8روز خونه بود که بدون من حتی تا دم در حیاط هم نمی رفت چه برسه که بدون من بره یه جایی تا اینکه داداشش دنیا اومد چون اولاش من نمی تونستم زیاد باهاش باشم با باباش وگاهی آبجیم می بردش بیرون که اولاش براش سخت بود وبعد خودش ازشون می خواست که باهاشون بره یا اینکه خودش می خواد یه کاریرو انجام بده چیزهایی شبیه به کارهای تارا داشت که با اومدن داداشش احساس استقلال وبزرگی درش پیداشده
ناهید مامان فاطمه گلی ومحمد رضا
28 دی 91 0:24
ببخشید من متوجه نشده بودم شما از زبان مامان تارا صحبت کردید ومن شمارا مامان تارا خطاب کردم سلامی مخصوص به شما ومامان تارا


خواهش می کنم مامان مهربون، سلام به روی ماه شما
ناهید مامان فاطمه گلی ومحمد رضا
28 دی 91 0:32
خصوصی دارم خانمی


چشم مامان عزیز