مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

پدری پر کشید...

1394/5/19 8:57
نویسنده : یه مامان
3,414 بازدید
اشتراک گذاری

انا لله و انا الیه راجعون...

مامان فرنیای عزیز، درگذشت پدر بزرگوارتون رو به شما و خانواده ی عزیزتون تسلیت میگیم، خدا رحمتشون کنه و به شما صبر بده. ما رو هم در غم خودتون شریک بدونید...

برای شادی روحشون فاتحه ای همراه با ذکر صلوات قرائت بفرمایید

مامان فرنیا:

چند وقتي ميشه ننوشتم اول قصدم اين بود كه پست گذاشتنم ماهي يكبار باشه اما با پايان تيرماه و شروع مرداد خبر بدي رسيد كه حسي براي نوشتن نداشتم

پدرم دقيقا روز تولدم به كما رفت خيلي سخت بود اول فكر ميكردم چيز مهمي نيست و پدر دوباره چشماهاش را باز ميكنه و به خواهرم ميگفتم به محض بهوش آمدن بايد دنبال خانه اي در اصفهان براي آنها باشيم تا ديگه تنها نمونن اما شب عمق فاجعه را فهميدم

پدرم اين رسمش نبود روز تولدم براي هميشه برام يك خاطره تلخه و اين يك هديه خوب از طرف يك پدر نيست

خدا چرا رسم دنيا اينه؟؟تا بچه هستيم براي پدر و مادرمان فقط زحمت و اذيت داريم در نوجواني و جواني با زبان تندمان ناراحتشان ميكنيم و تازه زماني كه خودمان پدر و مادر ميشويم و قدرشون را ميدانيم و وابسته محبتشون ميشيم وقت رفتن آنهاست و زمان زيادي براي جبران محبتهاشون نداريم

پدر عزيزم  همانطوري كه شنبه 3مرداد ماه چشمهاش را بست و فقط با تپشهاي قلبش در اين دنيا بود شنبه 10مرداد قلبش هم از تپش ايستاد و باشوق به ديار ابدي رفت و براي هميشه ما را در حسرت ديدارش گذاشت پدر عزيزم شايد يك هفته اخر دردي نكشيدي اما قلب ما درد كشيد دردي كه تا هميشه با ما خواهد بود

پدر عزيزم سخت بود كه هربار به خانه آمدم به استقبالم آمدي و وقت رفتن بدرقه ام كردي اما من هربار به تهران امدي  سركار بودم و نتوانستم مثل تو تا دم در خانه به استقبالت بيايم فقط يكبار به استقبالت امدم آن هم روزي بود كه منتظر رسيدن آمبولانس بوديم تا براي آخرين بار به خانه بيايي.

و اين جمعه وقتي بعد از يك هفته خواستم به خانه خودم برگردم باز تو بودي من ديدمت كنار در جايي كه هميشه ميايستادي و مثل هميشه برايم دست بلند كردي

فكر ميكردم يك عالمه حرف دارم بنويسم فكر ميكردم اين پست يك متن خيلي طولاني ميشه اما چشمهام بيشتر از ذهنم و انگشتانم حرف براي گفتن دارند و متاسفانه زبان چشم فقط اشكه فقط اشك...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان شبنم
19 مرداد 94 12:52
سلا واقعا متاسفم . روحشون شاد
آبجی نگار
19 مرداد 94 13:35
ای وای.... فرشته خانم تسلیت میگم
مامان حدیث
19 مرداد 94 18:34
تسلیت میگم، روحشون شاد باشه
فاطمه مامان گلها
20 مرداد 94 8:56
واای چه دردناکه ، خدا رحمتشون کنه. ان شاالله غم آخرتون باشه مامان فرنیای عزیز
بابا و مامان
20 مرداد 94 9:18
سلام تسلیب می گم روحشون شاد و قرین رحمت الاهی باشند انشالاه
مامان پارسا
26 مرداد 94 10:55
سلام دوست عزیز تسلیت عرض میکنم خدمتتون روحشون شاد و خدا بهتون صبر بده
مامان فرنيا
28 مرداد 94 8:29
سلام خيلي ممنون از خانم معملهاي مدرسه خوبم كه اين پست را گذاشتيد و ممنون از دوستاي عزيزم كه منو تسلي داديد خدا انشالله به همه تون سلامتي و طول عمر بده و غم نبينيد
یه مامان
پاسخ
خواهش می کنیمبرای دعاتون آمین میگیم و برای دلتون از خدا صبر می خوایم ان شاالله همیشه سلامت باشید