مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت چهل و سوم

1390/11/12 10:41
نویسنده : یه مامان
3,779 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه روز عاشورا فرا رسیده است. لشكر كوفه حركت مى‏ كند و رو به‏ روى لشكر امام مى ‏ايستد. امام حسين ‏عليه السلام رو به سپاه كوفه مى ‏کند و از آنها می خواهد که در جنگ شتاب نكنند تا آن ها را نصيحت كند. اما انگار گوش های این مردم کر شده است و سخن حق را نمی شنوندیاران امام یکی پس از دیگری جان خود را فدای امامشان کردند و اکنون نوبت جوانان بنی هاشم است، علی اکبر به سوی پدر می آید تا اجازه ی میدان بخواهد...

امام حسين ‏عليه السلام به ياران خود كه در خاك و خون غلتيده ‏اند نگاهى مى ‏كند و اشك ماتم مى ‏ريزد. همه آنها با هم عهد بسته بودند كه تا يكى از آنها زنده‏اند، نگذارند هيچ يك از جوانان بنى ‏هاشم به ميدان بيايند.

 بيش از پنجاه يار وفادار، جان خود را فداى امام نمودند و اكنون نوبت هجده جوان بنى‏ هاشم است.

 امام در ميدان ايستاده است و نگاهش به سوى سپاه كوفه خيره مانده است و به نادانى مردم كوفه فكر مى‏كند. آنهايى كه امام را دعوت كرده‏اند، امّا اكنون در مقابل او ايستاده‏اند.

 صدايى به گوش امام حسين‏ عليه السلام مى ‏رسد: «بابا به من اجازه ميدان مى ‏دهى؟». امام برمى ‏گردد و على اكبر، جوان خود را مى‏ بيند كه آماده رفتن شده است. اشك در چشمان او حلقه مى‏ زند و به پسرش اجازه ميدان مى‏ دهد.

 در خيمه‏ها چه غوغايى بر پا شده است. خواهر، عمّه و هر كه در اطراف خيمه است، اين منظره را تماشا مى‏ كند.

 على اكبر به ميدان مى‏ رود. او آن‏قدر شبيه پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه هر كس دلش براى پيامبرصلى الله عليه وآله تنگ مى‏شد او را نگاه مى‏كرد.

 اكنون او سوار اسب مى‏شود و مهار آن را در دست مى‏گيرد. نگاه حسين‏عليه السلام به سوى او خيره مانده است. از پس پرده اشك جوانش را نظاره مى‏ كند.

 تمام لشكر كوفه، منتظر آمدن على اكبر هستند، آنها مى‏ خواهند دل حسين را با ريختن خون على اكبر به درد آورند.

 نگاه كن! امام دست خود را به سوى آسمان مى‏ گيرد و دعا مى ‏كند: «بار خدايا! خودت شاهد باش من جوانى را به سوى اين سپاه مى ‏فرستم كه هرگاه دلتنگ پيامبر صلى الله عليه و آله مى ‏شديم، او را نگاه مى‏ كرديم».

 على اكبر به سوى ميدان مى‏ تازد، سپاه كوفه نيز، به دستور عمرسعد، به جنگ با او مى‏ روند.

 على اكبر شمشير مى‏ زند و دشمنان را به خاك سياه مى ‏نشاند.

 در ميدان مى‏ چرخد و رَجَز مى ‏خواند: «من على پسر حسين هستم. من از خاندان پيامبر هستم».

 او به هر سو كه مى ‏رود لشكر كوفه فرار مى‏ كند و در هر حمله، عده زيادى از شجاعان سپاه كوفه را نيز، به قتل مى‏ رساند.

 در دل پدر چه مى ‏گذرد؟ او مى ‏خواهد يك بار ديگر جوانش را ببيند.

 على اكبر مى ‏رزمد و مى‏ جنگد. آفتاب گرم كربلا غوغا مى ‏كند. تشنگى بر او غلبه كرده است.

 على اكبر باز مى‏ گردد. چقدر پيكرش زخم برداشته است!

 اكنون او مقابل پدر مى ‏ايستد و مى ‏گويد: «تشنگى مرا كُشت بابا! سنگينى اسلحه توانم را بريده است. آيا آبى هست تا بنوشم و بر دشمنان حمله ببرم».

 چشمان امام حسين‏ عليه السلام پر از اشك مى ‏شود. آخر پاره جگرش از او آب مى‏ طلبد. صدا مى ‏زند: «اى محبوب من! صبر داشته باش!».

 آرى! امام، همه علاقه خود به پسرش را در اين عبارت خلاصه مى‏ كند: «اى محبوب من».

نگاه كن! اشك در چشم امام حلقه مى‏ زند و مى ‏فرمايد: «پسرم! به زودى از دست جدّ خود، رسول خدا سيراب خواهى شد».

 على اكبر به ميدان برمى ‏گردد. شمشير او در هوا مى ‏چرخد و پى ‏در پى دشمنان را به تباهى مى ‏كشاند. همه از ترس او فرار مى ‏كنند.

نيزه‏ ها و تيرها همچنان پرتاب مى ‏شود و سرانجام نيزه‏ اى به كمر على اكبر اصابت مى ‏كند. اكنون نامردان كوفه فرصت مى‏ يابند و بر فرق سرش شمشير مى ‏زنند. خون فوران مى ‏كند و او سر خود را روى گردن اسب مى ‏نهد.

 خون چشم اسب را مى ‏پوشاند و اسب به سوى قلب دشمن مى ‏رود. دشمنان شادى و هلهله مى ‏كنند و هر كسى با شمشير ضربه ‏اى به على اكبر مى ‏زند. اسب سرگردان به ميدان باز مى ‏گردد و على اكبر روى زمين مى ‏افتد و فرياد مى ‏زند: «بابا! خداحافظ!».

 امام حسين ‏عليه السلام به سرعت مى ‏آيد و پيكرِ پاره پاره جوانش را در آغوش مى ‏كشد.

 نگاه كن! حسين، سر على اكبر را به سينه گرفته است. على اكبر چشم خود را باز مى ‏كند و چهره پدر را مى ‏بيند. او به ياد مى ‏آورد كه دل پدر براى تشنگى او سوخته بود.

 او مى‏ خواهد با پدر سخن بگويد: «بابا! اين جدّم، رسول خداست كه مرا از آب كوثر سيراب مى ‏نمايد.»

 آرى! اى حسين! ديگر غصه تشنگى پسر را نخور!

 در اين دنيا هيچ چيز براى انسان سخت‏ تر از اين نيست كه فرزندش روى دستانش جان بدهد. به خدا سختى آن لحظه را نمى‏ توان بيان كرد.

 على اكبر روى دست بابا در حال جان دادن است. امام او را به سينه مى ‏گيرد. اما رنگِ او زردِ زرد شده، خون از بدنش رفته و در حال پر كشيدن به اوج آسمان ‏ها است.

 ناگهان، ناله‏ اى مى ‏زند و جان مى ‏دهد. پدر فرياد مى ‏زند: «پسرم!». اما ديگر صدايى به گوشش نمى ‏رسد. پدر صورت به صورت جوانش مى ‏گذارد و مى‏ گويد: «بعد از تو، ديگر، زندگى دنيا را نمى ‏خواهم».

 خدايا! چه صحنه ‏اى است. حسين كنار جسم بى‏ جان پسر گريه مى ‏كند. زينب ‏عليها السلام شتابان به سوى ميدان مى ‏آيد. و نگران است كه اگر دير برسد، حسين ‏عليه السلام از داغ جوانش، جان بدهد.

 او گريه مى‏ كند و مى ‏گويد: «واى برادرم! واى پسر برادرم!».

 آرى! او مى‏آيد تا جان برادر را نجات دهد. زينب‏ عليها السلام، پيكر بى ‏جان على اكبر را در آغوش مى ‏گيرد و صداى گريه‏ اش بلند مى ‏شود.

 امام توان برداشتن پيكر جوانش را ندارد. سپس جوانان بنى ‏هاشم را به يارى مى‏ طلبد و مى ‏فرمايد: «پيكر برادرتان را به خيمه‏ ها ببريد». آن‏گاه همراه زينب‏ عليها السلام به سوى خيمه ‏ها باز مى ‏گردد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مریم(مامان روشا)
11 بهمن 90 16:48
خیلی غمناکِ ...



بله، همینطوره، التماس دعا
مامان علي خوشتيپ
11 بهمن 90 18:57
آغوش
کف و سرنا مزنید لاله ی پرپر دارم
کنج آغوش دلم شبه پیمبر دارم
غم
ای که دل را به دلِ طبل و طرب می بندید
از چه رو بر غم این تازه جوان می خندید
ارباً اربا
لاله‌ام در پیشِ چشمانِ ترم
ارباً اربا شد علی اکبرم




ممنون از همراهی شما با کاروان عشق
مامان پریسا
11 بهمن 90 22:06
فرمانده ی عشاق دل آگاه حسین است
بیراهه نرو ساده ترین راه حسین است
از مردم گمراه جهان راه مجویید
نزدیکترین راه به الله حسین است



ممنون، شعر زیبایی بود
تینا
13 بهمن 90 17:43
من که طاقت خوندنشم نداشتم ...


بله، واقعا خوندنش هم از تحمل خارجه چه برسه به دیدنش و بودن در اون شرایط و صبر کردن بر این مصائب
یک عدد مامان
14 بهمن 90 22:17