مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت سی و دوم

1390/10/13 15:15
نویسنده : یه مامان
3,275 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه: روز عاشورا فرا رسیده است همه ی یاران امام حسین علیه السلام آماده اند تا جان خود را فدای امام کنند امام نیروهایش را به سه دسته تقسیم کرده و پرچم را به دست برادرش عباس داده تا او علمدار کربلا باشد سپس دستور می دهد تا هیزم های داخل خندق را آتش بزنند تا نقشه ی حمله ی دشمن از چهار طرف را خنثی کند.  لشكر كوفه حركت مى‏ كند و رو به‏ روى لشكر امام مى ‏ايستد.امام حسين ‏عليه السلام رو به سپاه كوفه مى ‏کند و از آنها می خواهد که در جنگ شتاب نكنند تا آن ها را نصيحت كند. اما انگار گوش های این مردم کر شده است و سخن حق را نمی شنوند...

 - جانم به فدايت! اجازه مى ‏دهى تا من نيز سخنى با اين مردم بگويم؟

 - اى زُهير! برو، شايد بتوانى در دل سياه آنها، روزنه ‏اى بگشايى.

 زُهير جلو مى‏ رود و خطاب به سپاه كوفه مى ‏گويد: «فرداى قيامت چه جوابى به پيامبر خواهيد داد؟ مگر شما نامه ننوشتيد كه حسين به سوى شما بيايد؟ رسم شما اين است كه از مهمان با شمشير پذيرايى كنيد؟!»

 عمرسعد نگران است از اينكه سخن زُهير در دل مردم اثر كند. به شمر اشاره مى ‏كند تا اجازه ندهد زُهير سخن خود را تمام كند.

 شمر تيرى در كمان مى ‏گذارد و به سوى زُهير پرتاب مى ‏كند و فرياد مى ‏زند: «ساكت شو! با سخن خود ما را خسته كردى. مگر نمى ‏دانى كه تا لحظاتى ديگر، همراه با امام خود كشته خواهى شد».

 خدا را شكر كه تير خطا مى ‏رود. زُهير خطاب به شمر مى ‏گويد: «مرا از مرگ مى ‏ترسانى؟ به خدا قسم شهادت در راه حسين‏ عليه السلام نزد من از همه چيز بهتر است.»

 آن‏گاه زُهير فرياد برمى ‏آورد: «اى مردم، آگاه باشيد تا فريب شمر را نخوريد و بدانيد كه هر كس در ريختن خون حسين ‏عليه السلام شريك باشد، روز قيامت از شفاعت پيامبر صلى الله عليه و آله محروم خواهد بود».

 اين‏جاست كه امام به زُهير مى ‏فرمايد: «تو وظيفه خود را نسبت به اين مردم انجام دادى. خدا به تو جزاى خير دهد.»

 امام بُرَير را مى ‏طلبد و از او مى ‏خواهد تا با اين مردم سخن بگويد، شايد سخن او را قبول كنند.

 مردم كوفه بُرَير را به خوبى مى‏ شناسند. او بهترين معلّم قرآن كوفه بود. بسيارى از آنها خواندن قرآن را از او ياد گرفته‏ اند. شايد به حرمت قرآن از جنگ منصرف شوند.

 گوش كن! اين صداى بُرَير است كه در دشت كربلا طنين انداخته است: «واى بر شما كه خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله را به شهر خود دعوت مى ‏كنيد و اكنون كه ايشان نزد شما آمده ‏اند با شمشير به استقبالشان مى‏ آييد.»

عمرسعد، دستور مى ‏دهد كه سخن بُرَير را با تير جواب دهند. اگر چه تير بار ديگر به خطا مى ‏رود، امّا سخن بُرَير ناتمام مى ‏ماند.

 آرى! امام براى اتمام حجت با مردم كوفه، به برخى از ياران خود اجازه مى ‏دهد تا با كوفيان سخن بگويند. امّا هيچ سخنى در دل آنها اثر نمى ‏كند.

 اكنون خود امام مقابل آنها مى ‏رود و مى ‏فرمايد: «شما مردم، سخن حق را قبول نمى ‏كنيد. زيرا شكم ‏هاى شما از مال حرام پر شده است.»

 آرى! مال حرام، رمز سياهى دل‏ هاى اين مردم است.

عمرسعد به سربازان دستور مى ‏دهد كه همهمه كنند تا صداى امام به گوش كسى نرسد. او مى‏ ترسد كه سخن امام در دل اين سپاه اثر كند. براى همين، صداى طبل ها بلند مى‏ شود و همه سربازان فرياد مى ‏زنند.

 آرى! صداى امام ديگر به جايى نمى ‏رسد. كوفيان نمى‏ خواهند سخن حق را بشنوند و براى همين، راهى براى اصلاح خود باقى نمى ‏گذارند.

 امام دست به دعا برمى ‏دارد و با خداى خود چنين مى ‏گويد: «بار خدايا! باران رحمتت را از اين مردم دريغ كن و انتقام من و يارانم را از اين مردم بگير كه اينان به ما دروغ گفتند و ما را تنها گذاشتند».

 سى و سه هزار سرباز، براى شروع جنگ لحظه شمارى مى‏ كنند. آنها به فكر جايزه ‏هايى هستند كه ابن ‏زياد به آنها وعده داده بود.

 سكّه‏هاى طلا، چشم آنها را كور كرده است. كسى كه عاشق دنيا شده، ديگر سخن حق در او اثر نمى ‏كند.

 سخنان نورانى امام حسين‏ عليه السلام در قلب برادرم اثر نكرد. آيا ممكن است كه او سخن مرا قبول كند؟

 عَمْرو بن قَرَظَه با خود اين چنين مى ‏گويد و تصميم مى ‏گيرد كه براى آخرين بار برادر خود، على را ببيند. او در مقابل سپاه كوفه مى‏ ايستد و برادرش على را صدا مى ‏زند. على، خيال مى ‏كند كه عَمْرو  آمده است تا به سپاه كوفه بپيوندد. براى همين، خيلى خوشحال مى‏ شود و به استقبالش مى ‏رود:

 - اى عمرو! خوش آمدى. به تو گفته بودم كه دست از حسين بردار چرا كه سرانجام با حسين‏ بودن كشته شدن است. خوب كردى كه آمدى!

 - چه خيالِ باطلى! من نيامده‏ ام كه از حسين ‏عليه السلام جدا شوم. آمده ‏ام تا تو را با خود ببرم.

 من همراه تو به قتلگاه بيايم! هرگز، مگر ديوانه شده ‏ام!

 - برادر! مى ‏دانى حسين كيست. او كليد بهشت است. حيف است كه در ميان سپاه كفر باشى. ما خاندان همواره طرف‏دار اهل بيت عليهم السلام بوده ‏ايم. آيا مى ‏دانى چرا پدر نام تو را على گذاشت؟ به خاطر عشقى كه به اين خاندان داشت.

 عمرو همچنان با برادر سخن مى ‏گويد تا شايد او از خواب غفلت بيدار شود. امّا فايده ‏اى ندارد، او هم مثل ديگران عاشق دنيا شده است.

 على آخرين سخن خود را به عمرو مى‏ گويد: «عشق به حسين، عقل و هوش تو را ربوده است».

 او مهار اسب خود را مى ‏چرخاند و به سوى سپاه كوفه باز مى‏ گردد.

عبداللَّه بن زُهير يكى از فرماندهان سپاه كوفه است. نگاه كن! چرا او اين ‏قدر مضطرب و نگران است؟

 حتماً مى‏ گويى چرا؟ او و پدرش با هم به اين‏جا آمده ‏اند. او به پدرش بسيار علاقه دارد و هميشه مواظبش بود. اما حالا از پدرش بى ‏خبر است و او را نمى ‏يابد.

 ديشب، پدرش در خيمه او بوده و در آنجا استراحت مى ‏كرده است. امّا نيمه شب كه براى خوردن آب بيدار شد، پدرش را نديد.

 فكر پيدا كردن پدر لحظه‏اى او را آرام نمى‏ گذارد. او بايد چند هزار سرباز را فرماندهى كند. آيا شما مى‏ دانيد پدر فرمانده، كجا رفته است؟ خدا كند هر چه زودتر پدر پيدا شود تا او بتواند به كارش برسد.

 دو لشكر در مقابل هم به صف ايستاده‏ اند. يكى از سربازان كوفى، آن طرف را نگاه مى ‏كند و با تعجب فرياد مى ‏زند خداى من! چه مى ‏بينم؟ آن پيرمرد را ببينيد!

 - كدام پيرمرد؟

همان كه نزديك حسين ‏عليه السلام ايستاده است. او همان گمشده فرمانده ماست.

 سرباز با شتاب نزد فرمانده خود مى ‏رود:

 - جناب فرمانده! من پدر شما را پيدا كردم.

 - كو، كجاست؟

 - آنجا.

 سرباز با دست به سوى لشكر امام حسين ‏عليه السلام اشاره مى ‏كند.

 فرمانده باور نمى‏ كند. به چشم ‏هاى خود دستى مى ‏كشد و دقيق ‏تر نگاه مى ‏كند. واى! پدرم آنجا چه مى ‏كند؟

غافل از اينكه پدر آن طرف در پناه خورشيد مهربانى ايستاده است.

 آرى! او حسينى شده و آماده است تا پروانه وجود امام حسين‏ عليه السلام گردد. او با اشاره با پسر سخن مى ‏گويد: «تو هم بيا اين طرف، بهشت اين طرف است». امّا امان از رياست دنيا و عشق پول! پسر عاشق پول و رياست است. او نمى ‏تواند از دنيا دل بكند.

پدر و پسر رو به ‏روى هم ايستاده ‏اند. تا دقايقى ديگر پدر با شمشيرِ سربازانِ پسر، به خاك و خون كشيده خواهد شد...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

یک عدد مامان
13 دی 90 18:26



مامان پریسا
13 دی 90 20:07



مامان علی خوشتیپ
14 دی 90 8:30
ببخشید من یادم رفته بود مسابقه برگزار شده.نه اینکه درگیر برو بیای مسابقه جشنواره بودیم
تا کی وقت هست؟

سلام مامان عزیز
همینجا برنده شدنتون رو بهتون تبریک می گیم، خیلی زحمت کشیده بودید
همونطور که گفتیم مسابقه تا 16 دی وقت داره
موفق باشید
تینا
15 دی 90 0:46