با کاروان عشق؛ قسمت بیست و چهارم
خلاصه: امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نشد از مدینه به سوی مکه حرکت کرد و به دعوت مردم کوفه تصمیم گرفت از مکه به کوفه برود. نزدیکی کوفه حر با سپاه خود جلوی امام را گرفت، ابن زیاد عمربن سعد را به فرماندهی سپاه منصوب کرد و روز هفتم محرم به عمرسعد دستور داد تا آب را بر حسین ببندد. نیمه های شب هشتم حضرت عباس علیه السلام به همراه چند نفر به سوی فرات رفتند و موفق شدند برای خیمه ها آب بیاورند. امام حسين عليه السلام بايد حجّت را بر همه تمام كند. به همين جهت، پيكى را براى عمرسعد مى فرستد و از او مى خواهد كه با هم گفت و گويى داشته باشند و عمرسعد موافقت مى كند
امشب، شب نهم محرّم (شب تاسوعا) است و شب از نيمه گذشته است.
امام حسين عليه السلام با عبّاس و على اكبر و هجده تن ديگر از يارانش، به محلّ ملاقات مى روند. عمرسعد نيز، با پسرش حَفْص و عدّهاى از فرماندهان خود مى آيند. محلّ ملاقات، نقطهاى در ميان اردوگاه دو سپاه است. دو طرف مذاكره كننده، به هم نزديك مى شوند.
امام حسين عليه السلام دستور مى دهد تا يارانش بمانند و همراه با عبّاس و على اكبرجلو مى رود. عمرسعد هم دستور مى دهد كه فرماندهان و نگهبانان بمانند و همراه با پسر و غلامش پيش مى آيد.
امام مى فرمايد: «اى عمرسعد، مى خواهى با من بجنگى؟ تو كه مى دانى من فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم. از اين مردم جدا شو و به سوى من بيا تا رستگار شوى».
جانم به فدايت اى حسين عليه السلام! با اينكه عمرسعد آب را بر روى كودكان تو بسته و صداى گريه و عطش آنها دشت كربلا را فرا گرفته است، باز هم او را به سوى خود دعوت مى كنى تا رستگار شود.
دل تو آن قدر دريايى است كه براى دشمن خود نيز، جز خوبى نمى خواهى...
عمرسعد حيران مى شود و نمى داند چه جوابى بدهد. او هرگز انتظار شنيدن اين كلام را از امام حسين عليه السلام نداشت.
امام نمى گويد كه آب را آزاد كن. امام از او مى خواهد كه خودش را آزاد كند. عمرسعد، بيا و تو هم از بندِ هواى نفس، آزاد شو. بيا و دنيا را رها كن.
آشوبى در وجود عمرسعد بر پا مى شود. بين دو راهى عجيبى گرفتار مى شود. بين حسينى شدن و حكومت رى. امّا سرانجام عشق حكومت رى به او امان نمى دهد. عمرسعد بايد براى خود بهانه بياورد. او ديگر راه خود را انتخاب كرده است.
رو به امام مى كند و مى گويد:
- مى ترسم اگر به سوى تو بيايم خانه ام را ويران كنند.
- من خودم خانه اى زيباتر و بهتر برايت مى سازم.
- مى ترسم مزرعه و باغ مرا بگيرند.
- من بهترين باغ مدينه را به تو مى دهم. آيا اسم مزرعه بُغَيْبِغه را شنيدهاى؟ همان مزرعه اى كه معاويه مى خواست آن را به يك ميليون دينار طلا از من بخرد. امّا من آن را نفروختم، من آن باغ را به تو مى دهم. ديگر چه مى خواهى؟
- مى ترسم ابن زياد زن و بچه ام را به قتل برساند.
- نترس، من سلامتى آنها را براى تو ضمانت مى كنم. تو براى خدا به سوى من بيا، خداوند آنها را حفاظت مى كند.
عمرسعد سكوت مى كند و سخنى نمى گويد. او بهانه ديگرى ندارد. هر بهانه اى كه مى آورد امام به آن پاسخى زيبا و به دور از انتظار مى دهد.
سكوت است و سكوت.
او امام حسين عليه السلام را خوب مى شناسد. حسين عليه السلام هيچگاه دروغ نمى گويد. خدا در قرآن سخن از پاكى و عصمت او به ميان آورده است. امّا عشق رياست و حكومت رى را چه كند؟!...
امام حسين عليه السلام مى خواست مزرعه بزرگ و باصفايى را كه درختان خرماى زيادى داشت به عمرسعد بدهد. امّا عمرسعد عاشق حكومت رى شده است و هيچ چيز ديگر را نمى بيند.
سكوت عمرسعد طولانى مى شود، به اين معنا كه او دعوت امام حسين عليه السلام را قبول نكرده است. اكنون امام به او مى فرمايد: «اى عمرسعد، اجازه بده تا من راه مدينه را در پيش گيرم و به سوى حرم جدّم باز گردم.»
باز هم عمرسعد جواب نمى دهد. امام براى آخرين بار به عمرسعد مى فرمايد: «اى عمرسعد، بدان كه با ريختنِ خون من، هرگز به آرزوى خود كه حكومت رى است نخواهى رسيد.»
و باز هم سكوت... ديدار به پايان مى رسد و هر گروه به اردوگاه خود باز مى گردد.
خداوند انسان را آزاد و مختار آفريده است. خداوند راه خوب و بد را به انسان نشان مى دهد و اين خود انسان است كه بايد انتخاب كند. امشب عمرسعد مى توانست حسينى شود و سعادت دنيا و آخرت را از آن خود كند.
شايد با خود بگويى چگونه شد كه امام حسين عليه السلام به عمرسعد وعده داد كه اگر به اردوگاه حق بيايد براى او بهترين منزل را مى سازد و زن و بچّه هاى او نيز، سالم خواهند ماند.
اين نكته بسيار مهمّى است. شايد فكر كنى كه عمرسعد يك نفر است و پيوستن او به لشكر امام، هيچ تأثيرى بر سرنوشت جنگ ندارد. امّا اگر به ياد داشته باشى برايت گفتم كه عمرسعد به عنوان يك شخصيت مهم، در كوفه مطرح بود و مردم او را به عنوان يك دانشمند وارسته مى شناختند.
من باور دارم اگر عمرسعد امشب حسينى مى شد، بيش از ده هزار نفر حسينى مى شدند و همه كسانى كه به خاطر سخنان عمرسعد به جنگ امام حسين عليه السلام آمده بودند به امام ملحق مى گشتند و سرنوشت جنگ عوض مى شد.
و شايد در اين صورت ديگر جنگى رخ نمى داد. زيرا وقتى ابن زياد مى فهميد عمرسعد و سپاهش به امام حسين عليه السلام ملحق شده اند، خودش از كوفه فرار مى كرد، در نتيجه امام به راحتى مى توانست كوفه را تصرّف كند و پس از آن به شام حمله كرده و به حكومت يزيد خاتمه بدهد.
امام حسينعليه السلام در هر لحظه از قيام خود همواره تلاش مىكرد كه از هر موقعيّتى براى هدايت مردم و دور كردن آنها از گمراهى استفاده كند. امّا افسوس كه عمرسعد وقتى در مهمترين نقطه تاريخ ايستاده بود، بزرگترين ضربه را به حق و حقيقت زد، آن هم براى عشق به حكومت!