مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت بیست و چهارم

1390/9/24 15:15
نویسنده : یه مامان
3,108 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نشد از مدینه به سوی مکه حرکت کرد و به دعوت مردم کوفه تصمیم گرفت از مکه به کوفه برود. نزدیکی کوفه حر با سپاه خود جلوی امام را گرفت، ابن زیاد عمربن سعد را به فرماندهی سپاه منصوب کرد و روز هفتم محرم به عمرسعد دستور داد تا آب را بر حسین ببندد. نیمه های شب هشتم حضرت عباس علیه السلام به همراه چند نفر به سوی فرات رفتند و موفق شدند برای خیمه ها آب بیاورند. امام حسين‏ عليه السلام بايد حجّت را بر همه تمام كند. به همين جهت، پيكى را براى عمرسعد مى ‏فرستد و از او مى‏ خواهد كه با هم گفت‏ و گويى داشته باشند و عمرسعد موافقت مى ‏كند

 

امشب، شب نهم محرّم (شب تاسوعا) است و شب از نيمه گذشته است.
 
امام حسين ‏عليه السلام با عبّاس و على اكبر و هجده تن ديگر از يارانش، به محلّ ملاقات مى ‏روند. عمرسعد نيز، با پسرش حَفْص و عدّه‏اى از فرماندهان خود مى ‏آيند. محلّ ملاقات، نقطه‏اى در ميان اردوگاه دو سپاه است. دو طرف مذاكره كننده، به هم نزديك مى‏ شوند.
 
امام حسين ‏عليه السلام دستور مى ‏دهد تا يارانش بمانند و همراه با عبّاس و على اكبرجلو مى ‏رود. عمرسعد هم دستور مى ‏دهد كه فرماندهان و نگهبانان بمانند و همراه با پسر و غلامش پيش مى ‏آيد.

 امام مى ‏فرمايد: «اى عمرسعد، مى‏ خواهى با من بجنگى؟ تو كه مى ‏دانى من فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم. از اين مردم جدا شو و به سوى من بيا تا رستگار شوى».

 جانم به فدايت اى حسين عليه السلامبا اينكه عمرسعد آب را بر روى كودكان تو بسته و صداى گريه و عطش آنها دشت كربلا را فرا گرفته است، باز هم او را به سوى خود دعوت مى ‏كنى تا رستگار شود.

 دل تو آن‏ قدر دريايى است كه براى دشمن خود نيز، جز خوبى نمى‏ خواهى...

عمرسعد حيران مى ‏شود و نمى ‏داند چه جوابى بدهد. او هرگز انتظار شنيدن اين كلام را از امام حسين‏ عليه السلام نداشت.

 امام نمى ‏گويد كه آب را آزاد كن. امام از او مى‏ خواهد كه خودش را آزاد كند. عمرسعد، بيا و تو هم از بندِ هواى نفس، آزاد شو. بيا و دنيا را رها كن.

 آشوبى در وجود عمرسعد بر پا مى ‏شود. بين دو راهى عجيبى گرفتار مى ‏شود. بين حسينى شدن و حكومت رى. امّا سرانجام عشق حكومت رى به او امان نمى‏ دهد. عمرسعد بايد براى خود بهانه بياورد. او ديگر راه خود را انتخاب كرده است.
 
رو به امام مى ‏كند و مى‏ گويد:

 - مى‏ ترسم اگر به سوى تو بيايم خانه ‏ام را ويران كنند.

 - من خودم خانه ‏اى زيباتر و بهتر برايت مى ‏سازم.

 - مى ‏ترسم مزرعه و باغ مرا بگيرند.

 - من بهترين باغ مدينه را به تو مى ‏دهم. آيا اسم مزرعه بُغَيْبِغه را شنيده‏اى؟ همان مزرعه ‏اى كه معاويه مى‏ خواست آن را به يك ميليون دينار طلا از من بخرد. امّا من آن را نفروختم، من آن باغ را به تو مى ‏دهم. ديگر چه مى‏ خواهى؟

 - مى‏ ترسم ابن ‏زياد زن و بچه ‏ام را به قتل برساند.

 - نترس، من سلامتى آنها را براى تو ضمانت مى كنم. تو براى خدا به سوى من بيا، خداوند آنها را حفاظت مى ‏كند.

 عمرسعد سكوت مى ‏كند و سخنى نمى ‏گويد. او بهانه ديگرى ندارد. هر بهانه‏ اى كه مى ‏آورد امام به آن پاسخى زيبا و به دور از انتظار مى ‏دهد.

 سكوت است و سكوت.

 او امام حسين ‏عليه السلام را خوب مى ‏شناسد. حسين ‏عليه السلام هيچ‏گاه دروغ نمى‏ گويد. خدا در قرآن سخن از پاكى و عصمت او به ميان آورده است. امّا عشق رياست و حكومت رى را چه كند؟!...

 امام حسين ‏عليه السلام مى‏ خواست مزرعه بزرگ و باصفايى را كه درختان خرماى زيادى داشت به عمرسعد بدهد. امّا عمرسعد عاشق حكومت رى شده است و هيچ چيز ديگر را نمى ‏بيند.

 سكوت عمرسعد طولانى مى‏ شود، به اين معنا كه او دعوت امام حسين ‏عليه السلام را قبول نكرده است. اكنون امام به او مى فرمايد: «اى عمرسعد، اجازه بده تا من راه مدينه را در پيش گيرم و به سوى حرم جدّم باز گردم.»

 باز هم عمرسعد جواب نمى ‏دهد. امام براى آخرين بار به عمرسعد مى ‏فرمايد: «اى عمرسعد، بدان كه با ريختنِ خون من، هرگز به آرزوى خود كه حكومت رى است نخواهى رسيد.»

 و باز هم سكوت... ديدار به پايان مى ‏رسد و هر گروه به اردوگاه خود باز مى ‏گردد.

 خداوند انسان را آزاد و مختار آفريده است. خداوند راه خوب و بد را به انسان نشان مى ‏دهد و اين خود انسان است كه بايد انتخاب كند. امشب عمرسعد مى‏ توانست حسينى شود و سعادت دنيا و آخرت را از آن خود كند.

 شايد با خود بگويى چگونه شد كه امام حسين‏ عليه السلام به عمرسعد وعده داد كه اگر به اردوگاه حق بيايد براى او بهترين منزل را مى ‏سازد و زن و بچّه ‏هاى او نيز، سالم خواهند ماند.

 اين نكته بسيار مهمّى است. شايد فكر كنى كه عمرسعد يك نفر است و پيوستن او به لشكر امام، هيچ تأثيرى بر سرنوشت جنگ ندارد. امّا اگر به ياد داشته باشى برايت گفتم كه عمرسعد به عنوان يك شخصيت مهم، در كوفه مطرح بود و مردم او را به عنوان يك دانشمند وارسته مى‏ شناختند.

 من باور دارم اگر عمرسعد امشب حسينى مى‏ شد، بيش از ده هزار نفر حسينى مى ‏شدند و همه كسانى كه به خاطر سخنان عمرسعد به جنگ امام حسين‏ عليه السلام آمده بودند به امام ملحق مى‏ گشتند و سرنوشت جنگ عوض مى ‏شد.

 و شايد در اين صورت ديگر جنگى رخ نمى‏ داد. زيرا وقتى ابن ‏زياد مى ‏فهميد عمرسعد و سپاهش به امام حسين‏ عليه السلام ملحق شده ‏اند، خودش از كوفه فرار مى‏ كرد، در نتيجه امام به راحتى مى‏ توانست كوفه را تصرّف كند و پس از آن به شام حمله كرده و به حكومت يزيد خاتمه بدهد.

 امام حسين‏عليه السلام در هر لحظه از قيام خود همواره تلاش مى‏كرد كه از هر موقعيّتى براى هدايت مردم و دور كردن آنها از گمراهى استفاده كند. امّا افسوس كه عمرسعد وقتى در مهم‏ترين نقطه تاريخ ايستاده بود، بزرگ‏ترين ضربه را به حق و حقيقت زد، آن هم براى عشق به حكومت!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان پریسا
24 آذر 90 15:55




مامان علي خوشتيپ
24 آذر 90 16:13
كساني كه رضايت مخلوق را به بهاي غضب خالق بخرند، رستگار نخواهند شد(امام حسين ع )
حادثه كربلا بايد رخ ميداد.
كربلا بزرگترين انقلاب در كوتاه ترين محدوده ي زماني و مكاني و ماندگارترين جريان تاريخي اسلام است.هيچ انقلابي در تاريخ از نظر كميت (تعداد)به اندازه كربلا نيست.ولي همين كميت تجسم عشق و ايثار و پاكبازيند.انقلاب كربلا پر از درسه و ممنونيم از شما بابت ارائه اين درس

خواهش می کنیم، ما هم از شما به خاطر همراهیتون و جملات و سخنان زیبا و اشعاری که در این زمینه برامون می نویسید تشکر می کنیم
مامان محمد پارسا
24 آذر 90 21:20



یک عدد مامان
26 آذر 90 11:48
این شعر رو خیلی دوس دارم

گفتمش نقاش را نقشي بکش از زندگي
باقلم نقش حبابي بر لب دريا کشيد

گفتمش تصويري از ليلا و مجنون را بکش
عکس حيدر در کنار حضرت زهرا کشيد

گفتمش بر روي کاغذ عشق را تصوير کن
در بيابان بلا تصويري از سقا کشيد

گفتمش سختي و درد و آه گشته حاصلم
گريه کرد آهي کشيدو زينب کبري کشيد


لسلام عليك يا قتيل العبرات ...


واقعا که شعر قشنگیه
ممنون مامان مهربون
تینا
26 آذر 90 18:30
ممنون


مریم (مامان روشا)
27 آذر 90 0:23