تجربه موفق 25؛ زیربارِ خواب رفتن
خیلی خوابش میومد و از اون شب هایی که با زور می خواست خودش رو بیدار نگه داره. چشاش رو از زور خواب محکم با دستش می مالید و اصرار به بیدار ماندن داشت. می دانستم کافیست چند دقیقه ای رو روی متکا دوام بیاره تا خوابش ببره.
- میخوای برات قصه بگم تا خوابت ببره؟
- نه، میخوام بازی کنم.
- میخوای برات لالایی بخونم؟
- نه، بازی مامانم، لطفا بازی کنیم.
- و .....
- و نــــــــــــــــــــه
هر وقت خیلی خسته است بدخواب میشه و زیر بار خواب نمیره، با اینکه خیلی خسته است. به خاطر همین من هم از یه در در دیگه وارد شدم؛
- باشه، میخوای بازی کنیم؟
- بله، بله.
- میخوای شما الان یه ببعی سفید و کوچولو باشی و من هم مامانِ ببعی؟
با تعجب و البته ذوق نیگام کرد و گفت:
- بله.
- پس سرت رو بذار روی بالشت تا من بگم وقتی شب شد من و شما چیکار کردیم. (و یا برای اینکه زیاد هم قضیه رو لو ندید که برا خواب این کار رو انجام میدید، داستان ببعی رو از صبح که بیدار شده براش تعریف کنید و بازی هاش رو بگید و ازش بخواید اون کارها رو انجام بده، البته کارهایی که انتخاب می کنید نباید تحرک و هیجان داشته باشه، مثلا نقاشی کشیدن، کتاب خوندن می تونه گزینه های مناسبی باشه. بعد هم ادامه ی ماجرا که همون قصه ی خواب هست )
و من هم از خدا خواسته شروع کردم:
قصه ای که در ادامه گفته میشه می تونه هر قصه ی خوابی باشه ، پیشنهاد ما قصه ی خواب (3) است.
توی روزهای مشابه دیگه هم این روش رو با انواع حیوانات و حتی اشیا و اعضای بدن هم می تونید امتحان کنید.
منتظر شنیدن ایده های خوبتون هستیم.