ارزشیابی خلاقیت در شخصیت سازی قصه ها
مامان های عزیز در جریان هستید که اینجا یه مدرسه اس و هر از چندگاهی ارزشیابی داریم
می بینیم که دیگه لازم به تذکر نیست و خودتون ماشاءالله ماشاءالله قبرااااق و سرحال آماده اید و احتیاج نیست به گفتن این حرف ما : «خانم ها، کاغذا روی میز»...
توی ارزشیابی قبلی مامان های عزیز زحمت کشیدند و داستان های قشنگشون رو برامون فرستادند؛ از اونجایی که امتحان اپن بوک هست، این بار میخوایم داستان زیر رو بخونید و شخصیت هایی که دوست دارید و یا فکر می کنید برای تعریف کردن داستان لازم هستند و برای قصه گویی می تونن به شما کمک کنن رو انتخاب کنید و سپس با هر روشی که دوست دارید، اون ها رو برامون درست کنید، عکس بگیرید و بفرستید. ( می تونید به هر تعداد که دوست دارید یا فرصت می کنید شخصیت ها رو بسازید)
عکس ها رو به ایمیل مدرسه بفرستید و یا لینک عکس های آپلود شده تون رو برامون بذارید... البته اگه میخواید از عکساتون توی وبلاگتون استفاده کنید لطفا تا قبل از اعلام نتیجه ی ارزشیابی این کار رو نکنید، در جریان هستید که چرا!!!!
از حالا دست به کار بشید، کار امروز رو هم به فردا نیندازید، چون که یه دفعه دیدید گفتیم دیگه داره مهلت تموم میشه برگه ها بالا! نگید نگفتیدا...
در ضمن برای ساخت شخصیت ها می تونید از پست های زیر هم کمک بگیرید، (اینم شماره صفحه!) امتحان اپن بوک به این خوبی دیده بودید؟!... منتظر هنرمندی هاتون هستیم…
آموزش مهارت قصه گویی؛ گام هفدهم
آموزش مهارت قصه گویی؛ گام هجدهم
چگونه به کودکمان مهارت ساخت کاردستی را بیاموزیم؟؛10
چگونه به کودکمان مهارت ساخت کاردستی را بیاموزیم؟؛14
چگونه به کودکمان مهارت ساخت کاردستی را بیاموزیم؟؛18
موفق باشید
______________________________________
همسایه های خوب
یکی یود یکی نبود
توی یک جنگل سرسبز و قشنگ ، حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی آنها مهربان بودند و با خوبی و خوشی در کنار هم به سر می بردند.خرگوشها و موشها زیرِ زمین لانه داشتند و همسایه های خوبی برای هم بودند. بسیاری از حیوانات لابلای شاخ و برگ درختان آشیانه داشتند.
عده ای هم توی تنه ی درختان لانه درست کرده بودند. میمونهای دم دراز روی درختها می خوابیدند و از میوه ی آنها می خوردند و از شاخه ای به شاخه ای و از درختی به درختی دیگر می پریدند، اما مزاحم پرنده ها و حیوانات دیگر نمی شدند. بقیه ی حیوانات نیزهمسایه هایشان را اذیّت نمی کردند؛مثلاً جغد وقتی شبها به دنبال غذا می رفت سروصدا نمی کرد تا میمونها بیدارنشوند. میمونها هم روزها که جغد استراحت می کرد، سروصدا نمی کردند تا او بخوابد و خستگی درکند.
یک روز میمون کوچکی که پشمهای قهوه ای و چشمان قرمزرنگی داشت و تنهایی سفر می کرد، از راه دوری به جنگل سبز رسید. او وقتی آرامش جنگل را دید و متوجه شد همه ی حیوانها با مهربانی در کنار هم زندگی می کنند و همسایه ها هوای همدیگر را دارند، تعجب کرد. به وسط جنگل رفت و روی یک درخت نارگیل پرید ؛ نارگیلها را چید و با سروصدای زیاد به سوی حیواناتی که از آنجا رد می شدند، پرتاب کرد.حیوانها فرار کردند. میمون با صدای بلند خندید و گفت:« سلام دوستان، مهمان نمی خواهید؟ من میمون کوچولوی شیطون و بلا آمده ام با شما زندگی کنم.از امروز دیگر کسی نباید توی این جنگل غمگین و ناراحت و بیصدا باشد. من همه ی شما را می خندانم. راستی چرا همه ی شما اینقدر آرام هستید؟»
خانم زرافه سرش را بلند کرد و جواب داد:« ما حیوانات خوبی هستیم، بیخودی سروصدا نمی کنیم تا دیگران هم راحت باشند.»
میمون کوچولو قاه قاه خندید و گفت:« اما اینطوری حوصله ی همه سر می رود.حالا من کاری می کنم که همه شاد شوید.»
بعد دوتا چوب کلفت برداشت و آنها را به هم کوبید و شروع کرد بلندبلند آواز خواندن:
میمون دم درازم
خوشگل و خوب ونازم
شیطونم و بلایم
میمون ناقلایم
روی درخت تاب می خورم
از چشمه ها آب می خورم
خانم زرافه با نگرانی گفت:« آهای میمون کوچولو، اینقدر سروصدا نکن. جغدها خوابند، ناراحت می شوند. آقای خرگوش هم مریض است و توی لانه خوابیده و استراحت می کند. او هم ناراحت می شود.»
میمون گفت:« ای بابا! بدون شادی که نمی شود زندگی کرد. من آمده ام تا اینجا زندگی کنم. قبلاً جایی بودم که کسی از من خوشش نمی آمد. به اینجا آمدم اما انگار اینجا هم کسی مرا دوست ندارد.....»
جغد پیر که بیدار شده بود و به حرفهای آنها گوش می داد، گفت:« حق با توست میمون کوچولو، اینجا زیادی ساکت و آرام است.اما توی هر لانه هم چند تا حیوان هست که می خواهند استراحت کنند و اگر همسایه ها سروصدا کنند آنها ناراحت می شوند. من پیشنهادی دارم....»
میمون و زرافه و خرگوش و موش وجغدهای جوان و بقیه ی حیوانها همه با هم پرسیدند:« چه پیشنهادی؟»
جغد گفت:« کمی دورتر از لانه های حیوانات، می توانیم جایی را برای تفریح و سرگرمی درنظر بگیریم و هر روز برای صحبت کردن و بازی و تفریح به آنجا برویم و هرچه دلمان خواست سروصدا کنیم ؛اما وقتی برگشتیم مواظب باشیم که برای همدیگر مزاحمت ایجاد نکنیم. قبول است؟»
حیوانها فکری کردند و همه با هم گفتند:« بله، قبول است.»
آن وقت جغد گفت:« پس همگی دنبال من بیایید.»
او پرواز کرد و حیوانها هم به دنبالش راه افتادند. رفتند و رفتند تا به چشمه ی آب وسط جنگل رسیدند.جغد گفت:« هرروز که برای خوردن آب به اینجا می آیید، می توانید بازی و تفریح کنید و بعد به لانه هایتان برگردید. اینجا هرچقدر سروصدا کنید کسی ناراحت نمی شود، اما جایی که لانه ها هستند، ممکن است حیوان بیمار یا خسته ای باشد که از سروصدای شما ناراحت شود.»
میمون کوچولو با خوشحالی خندید و گفت:«آفرین به فکرِ خوب ِجغدِ دانا! من که با پیشنهاد او موافقم.»
بقیه ی حیوانها هم یکصدا گفتند:« ما هم موافقیم.» و دست زدند و هورا کشیدند.
از آن روز به بعد حیوانها وقتی از خواب بیدار می شدند ، به کنار چشمه می آمدند، آب و غذا می خوردند و با هم حرف می زدند و بازی می کردند. میمون کوچولو و چندتا از میمونهای جنگل سبز هم یک گروه نمایش تشکیل دادند و گاهی نمایشهای شاد و بامزه و خنده دار اجرا می کردند و باعث شادی دیگران می شدند. به این ترتیب همه ی حیوانات از زندگی در جنگل سبز خوشحال و راضی بودند.
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید!
قصه از: مهری طهماسبی دهکردی