مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

آموزش مهارت قصه گویی؛ گام سیزدهم

1392/5/17 9:00
نویسنده : یه مامان
4,196 بازدید
اشتراک گذاری

یعنی اگه بگم بهترین لحظه ی زندگیم وقتیه که بچه ام تو صورتم نیگا می کنه و می خنده، دروغ نگفتم...

همچین از ته دل می خندن، حتی به یه چیزای کوچولو، کافیه که یه کم صداتو تغییر بدی و یا یه حرکت جدید از خودت نشون بدی...

بریم با هم یه مدل قصه گویی رو که بیشتر برای بچه های 2 تا 4 سال مناسبه -البته بزرگترها هم شاید لذت ببرند- یاد بگیریم و یه نمونه قصه هم ببینیم که هدفش اینه که بهترین لحظه زندگی رو براتون به ارمغان بیاره...

 

 

کودکان در این سن از قصه های خنده دار لذت می برند. شما می توانید هر ماجرا را با تغییر لحن آن خنده دار کنید.

توجه: فقط به یاد داشته باشید که از مسخره کردن آنها دوری کنید.

 _____________________

به این نمونه توجه کنید:

یه روز صبح مورچه کوچولو همراه مامانش از خونه اومد بیرون مامانش بهش گفت :از من دور نشی مورچه کوچولو

اما بچه ها مورچه کوچولوی شیطون حرف مامانشو گوش نکرد وگم شد.

همینطوری که داشت می رفت رسید به 5 تا پله پیش خودش گفت اینجا کجاست ؟ برم بالا شاید مامانمو از روی بلندی پیدا کنم مورچه با زور و زحمت از پله ها رفت بالا )انگشتهای دست بچه رو یه کم فشار می دهیم )

اینجا کجاست ؟یه جاده است!بهتره برم تا ته جاده شاید مامانم اونجا باشه (مادر با انگشتاش روی ساق دست بچه حرکت می کنه )

رفت و رفت و رفت تا که رسید به دره !اینجا کجاست یه دره؟!مورچه کوچولو افتاد توی دره چند دفعه سعی کرد از دره بیاد بالا ولی نمی تونست تا اینکه بالاخره موفق شد و اومد بالا (دره زیر بغل بچه است که با انگشت قلقلک می دهیم )

رفت و رفت و رفت تا که رسید به یک غار اینجا کجاست یه غاره چه تاریکه !چه تنگه !شاید توش یه پلنگه (غار گوش بچه است )

ترسید و رفت بالاتر رفت و رفت و رفت تا که رسید به جنگل اینجا کجاست یه جنگل!!(موهای بچه)

یواش یواش رفت توی جنگل وسطهای جنگل که رسید ترسید و تند دوید ودوید از جنگل که اومد بیرون به یک غار دیگه رسید

چه تاریکه چه تنگه شاید توش یه پلنگه

ترسید و سرخورد پایین دوباره افتاد تو دره

مورچه کوچولو چند دفعه سعی کرد از دره بیاد بالا تا اینکه موفق شد

رسید به یک دشت وسیع (شکم بچه )اینجا کجاست ؟!یه دشته !!خدای من چه نرمه

بهتره اینجا یه کمی بازی کنم مورچه کوچولو می دوید و می پرید پایین و بالا

خوشحال بود و می خندید (مادر با دستش شکمه بچه رو قلقلک می ده )

اما یه دفعه افتاد توی یه گودال (ناف بچه که مادر با انگشت ناف بچه رو قلقلک می ده )

خدایا حالا چیکار کنم !اینجا کجاست ؟

مورچه کوچولو ترسید شروع کرد به فریاد زدن مامان مورچه صداشو شنید اومد کمکش (مادر با دستش پهلوی بچه رو قلقلک میده )


دست مورچه کوچولو رو گرفت از گودال آوردش بیرون بهش گفت مورچه کوچولو دیگه نباید بی اجازه من جایی بری گم میشی.

حالا ببریم به خونه باهم غذا بخوریم .

بعدش مورچه کوچولو و مامانش سرخوردن از دشت اومدن پایین و رفتن خونشون.

(مادر با دو تا دستاش پهلوهای بچه رو قلقلک می ده )

قصه گو: سمانه بیدگلی

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان پریسا
17 مرداد 92 10:22
حالا یه سوال
به نظرتون بچه وای میستهتا ما این همه غلغلکش بدیم؟اخه من برای پریسا بازی مورپه رو انجام میدم :
2 تا انگشت میشن مورچه و میان سمت پریسا ...
پریسا همین که انگشت هامو میبینه فرار میکنه .و میزنه زیره خنده... دیگه به قصه گفتن نمیرسه

ولی خب ایده ی جالبیه برای وسایل دیگه میشه استفاده کرد مثل همون جریان فرش که میشه دریا...

اتفاقا وقتی خاله سمانه این داستان رو برامون فرستاد همین سوال برامون پیش اومد برا همین روی چندتا بچه سه ساله امتحان کردیم بیشترشون می نشستن و تا آخر قصه رو گوش میکردن و تازه وقتی تموم میشد می گفتن باز هم تعریف کن!... بعضی ها هم که شیطون تر بودن با رسیدن مورچه به زیر بغلشون فرار می کردن
فکر می کنم تا حد زیادی به شخصیت بچه بستگی داشته باشه که بخواد گوش کنه یا نه
خوشحال می شیم عکس العمل پریسا جون رو هم بدونیم
زینبی
17 مرداد 92 16:09


پیشاپیش عیدتون مبارک


سلام
ما هم این عید رو تبریک میگیم و لحظات شادی رو برات آرزو داریم
مامان شبنم
18 مرداد 92 19:06
سلام به همه

داستان رو که خوندم یاد دو مورد مشابه افتادم اولیش من یه داستان مشابه برای خواهرم ساخته بودم برای اجزای صورتش مثلا از زیر گلوش شروع میکردم میگفتم یه موشه رفته بود گردش رفت و رفت تا رسید به یه چاه عمیق گفت چه کار کنم چه کار نکنم خواست از روش بپره رفت عقب و عقب ( میرفتم سمت شکمش و سریع بر میگشتم ) دوید از چاه پرید رسید به یه غار که دوتا سوراخ بزرگ داشت (بینی ) گفت این وری برم یا اونوری ؟ نه هیچ کدوم از وسطش میرم روی سرش رفت و رفت تا رسید به دوتا چشمه (چشم ) گفت چه کار کنم برم توش شنا کنم ؟ نه این چشمه ها پاک و تمیزن نباید توش رفت پس رفت بالاتر و رسید به یه دشت بزرگ ( پیشانی ) از دشت هم گذشت رسید به یه جا پر از علفای فر فری ( اخه خواهرم موهاش فر بود !!! ) این ورو نگاه کرد اون ورو نگاه کرد گفت اخیش همینجا میخوابم که خیلی نرم و راحته ...
پاورقی : اگه به نظرتون داستان بی سر و تهی بود لطفا توجه کنید که این داستان رو یه بچه دوازده ساله برای خواهر دوساله اش اختراع کرده بود )

مورد دومش هم مادر جون شبنم از وقتی هفت هشت ماهش بود میخوابوندش و هی میگفت موش دوپا موش دوپا هی میدوه دوپا دوپا و از پاش تا زیر بغلشو قلقلک میداد خیلی دوست داشت الانم تا مادر جونش میگه موش دوپا زود میره پیشش می خوابه پاهاشو دراز میکنه

ولی به نظر من هم هربچه ای یه جوره و یه سلیقه ای داره هیچ وقت نمیشه به قول معروف یه نسخه رو برای همه بچه ها پیچید

سلام مامان مهربون
چه موارد جالبی رو اشاره کردید. خیلی لذت بردیم، ممنون.
شما از همون نوجوونی استعدادهای وافری داشتید، اصولا بچه های که مسئولیت خواهر و برادرهای کوچکترشون رو دارند و براشون مادری و پدری می کنند کلی خودشون چیزی یاد می گیرن و مسئولیت پذیر میشن و این به درد آینده اشون میخوره.
خُب بله! با نظرتون کاملا موافقیم. و بهترین کسی که می دونه چه بچه ای از چی بیشتر خوشش میاد مادرش هست.
براتون آرزوی موفقیت داریم .
مامان شاران
19 مرداد 92 11:36
مرسی من برای شاران گفتم عالی بود


خواهش می کنیم، خوشحالیم که مورد توجه شما و شارانِ عزیز واقع شد
مامان یاسمن و محمد پارسا
19 مرداد 92 16:47
خیلی جالب بود


خوشحالیم که مورد توجهتون واقع شده
مریم (مامان روشا)
21 مرداد 92 0:04
اتفاقا" من این روشو برای روشا استفاده کردم ...البته اول مامانم انجام داد و بعد من هم یاد گرفتم...وجالب اینجا بود که با اینکه خیلی قلقلکیه و تا ته قصه مینشست و همش میگفت دوباره....قصه ی مامانم هم مورچه بود که به همهی جای بدن بچه میره...البته بیشتر جاهایی که بچه قلقلکش بیاد....هروقتم میخواد بره برای قلقللک میگیم این حالا داره میاد...نوچ نوچ...داره میاد...بعدم قلقلکش میدیم


این مورچه ی شیطون خونه ی همه رفته انگاری!
خیلی مامان خلاقی داریدها! خدا براتون حفظش کنه... و البته شما رو برای ایشون.
ارمغان
21 مرداد 92 10:08
باید برای بچه خواهرم اینطوری قصه بگم
نمیدونین جه قد ملوسه
خیلی هم خوش خنده س
کارم سخت نیس زیاد



خدا حفظش کنه، لحظاتی پر از شادی و خنده رو براتون آرزو داریم
اسماعیل
30 مرداد 92 21:24
عالی بود


ممنون