آموزش مهارت قصه گویی؛ گام سیزدهم
یعنی اگه بگم بهترین لحظه ی زندگیم وقتیه که بچه ام تو صورتم نیگا می کنه و می خنده، دروغ نگفتم...
همچین از ته دل می خندن، حتی به یه چیزای کوچولو، کافیه که یه کم صداتو تغییر بدی و یا یه حرکت جدید از خودت نشون بدی...
بریم با هم یه مدل قصه گویی رو که بیشتر برای بچه های 2 تا 4 سال مناسبه -البته بزرگترها هم شاید لذت ببرند- یاد بگیریم و یه نمونه قصه هم ببینیم که هدفش اینه که بهترین لحظه زندگی رو براتون به ارمغان بیاره...
کودکان در این سن از قصه های خنده دار لذت می برند. شما می توانید هر ماجرا را با تغییر لحن آن خنده دار کنید.
توجه: فقط به یاد داشته باشید که از مسخره کردن آنها دوری کنید.
_____________________
به این نمونه توجه کنید:
یه روز صبح مورچه کوچولو همراه مامانش از خونه اومد بیرون مامانش بهش گفت :از من دور نشی مورچه کوچولو
اما بچه ها مورچه کوچولوی شیطون حرف مامانشو گوش نکرد وگم شد.
همینطوری که داشت می رفت رسید به 5 تا پله پیش خودش گفت اینجا کجاست ؟ برم بالا شاید مامانمو از روی بلندی پیدا کنم مورچه با زور و زحمت از پله ها رفت بالا )انگشتهای دست بچه رو یه کم فشار می دهیم )
اینجا کجاست ؟یه جاده است!بهتره برم تا ته جاده شاید مامانم اونجا باشه (مادر با انگشتاش روی ساق دست بچه حرکت می کنه )
رفت و رفت و رفت تا که رسید به دره !اینجا کجاست یه دره؟!مورچه کوچولو افتاد توی دره چند دفعه سعی کرد از دره بیاد بالا ولی نمی تونست تا اینکه بالاخره موفق شد و اومد بالا (دره زیر بغل بچه است که با انگشت قلقلک می دهیم )
رفت و رفت و رفت تا که رسید به یک غار اینجا کجاست یه غاره چه تاریکه !چه تنگه !شاید توش یه پلنگه (غار گوش بچه است )
ترسید و رفت بالاتر رفت و رفت و رفت تا که رسید به جنگل اینجا کجاست یه جنگل!!(موهای بچه)
یواش یواش رفت توی جنگل وسطهای جنگل که رسید ترسید و تند دوید ودوید از جنگل که اومد بیرون به یک غار دیگه رسید
چه تاریکه چه تنگه شاید توش یه پلنگه
ترسید و سرخورد پایین دوباره افتاد تو دره
مورچه کوچولو چند دفعه سعی کرد از دره بیاد بالا تا اینکه موفق شد
رسید به یک دشت وسیع (شکم بچه )اینجا کجاست ؟!یه دشته !!خدای من چه نرمه
بهتره اینجا یه کمی بازی کنم مورچه کوچولو می دوید و می پرید پایین و بالا
خوشحال بود و می خندید (مادر با دستش شکمه بچه رو قلقلک می ده )
اما یه دفعه افتاد توی یه گودال (ناف بچه که مادر با انگشت ناف بچه رو قلقلک می ده )
خدایا حالا چیکار کنم !اینجا کجاست ؟
مورچه کوچولو ترسید شروع کرد به فریاد زدن مامان مورچه صداشو شنید اومد کمکش (مادر با دستش پهلوی بچه رو قلقلک میده )
دست مورچه کوچولو رو گرفت از گودال آوردش بیرون بهش گفت مورچه کوچولو دیگه نباید بی اجازه من جایی بری گم میشی.
حالا ببریم به خونه باهم غذا بخوریم .
بعدش مورچه کوچولو و مامانش سرخوردن از دشت اومدن پایین و رفتن خونشون.
(مادر با دو تا دستاش پهلوهای بچه رو قلقلک می ده )
قصه گو: سمانه بیدگلی