آموزش مهارت قصه گویی؛ گام دوازهم
یعنی هرچی می بینه ها، میگه براش با همون یه قصه بگم. قضیه ی همون قربون چشای بادومیت بشم که هوس بادوم میکنه.
این اِشکال از بچه نیست ها، این مهارتیه که باید ما بعنوان مادر داشته باشیم. می دونید که مادری شغلیه که همه ی شغل ها رو تو خودش داره، برا اینکه بهترین مادر باشی، باید بهترین آشپز باشی، بهترین قصه گو باشی و بهترین از هر چی که در رابطه با انسان هست باشی...
بریم این قسمت از قصه گویی رو با هم مرور کنیم و به هم کمک کنیم تو قسمت بهترین قصه گو شدن...
هنگام قصه گویی می توانید از وسیله های مختلفی استفاده کنید. عروسک ها برای این کار بسیار مناسب هستند. هر نوع عروسکی که کودک دارد بیاورید. عروسک های پارچه ای، نخی، کاموایی، پلاستیکی و ... برای این کار مناسب است.
با توجه به نوع عروسک ها، قصه ای بسازید. یک مادربزرگ، یک پدربزرگ، یک پدر، یک دختر و یک مادر و خیلی شخصیت های دیگر می توانند در این قصه وجود داشته باشند. شما همانطور که قصه تعریف می کنید عروسکی را حرکت دهید. هر شخصیتی را که معرفی می کنید و یا درباره آن نیز حرف می زنید به حرکت در بیاورید.
به همین ترتیب می توان از انواع وسیله های دیگر نیز استفاده کرد. وسیله هایی مانند چوب، سنگ، پر، قاشق و ... برای قصه گویی مناسب هستند. اینم یک نمونه قصه با دکمه ی لباس!...
_______________________________________________________
نمونه ای از این قصه رو ببینیم :
زهرا کوچولو یه لباس قشنگ داشت، جلوی لباسش سه تا دکمه بود. دکمه ی وسطی خیلی بازیگوش بود اینقدر خودش رو تکون داده بود که نخش شل شده بود. یه روز به خودش تکون محکمی داد و نخش پاره شد.
دکمه ی بازیگوش افتاد روی زمین و قل خورد و قل خورد و قل خورد تا رسید توی حیاط خونه. خانم سوسکه که میخواست برای پیدا کردن غذا از خونه اش بیرون بره و نمیدونست بچه هاش رو چطوری توی خونه تنها بذاره با دیدن دکمه خوشحال شد و اون رو به عنوان «در» گذاشت جلوی خونه اش و رفت. اما وقتی بچه هاش از خواب بیدار شدن دکمه رو هل دادن و دکمه قل خورد و قل خورد و قل خورد تا افتاد کنار حوض آب.
مورچه کوچولو که میخواست از آب رد بشه با دیدن دکمه خوشحال شد و از اون به عنوان قایق استفاده کرد و از آب رد شد در همین لحظه پرنده ای که روی درخت توی حیاط، لونه داشت اومده بود کنار حوض آب بخوره که دکمه رو دید و ازش خوشش اومد... دکمه بازیگوش رو به نوکش گرفت و برد بالای درخت برای جوجه اش؛ جوجه کوچولو با نوکش به دکمه ضربه میزد و باهاش بازی می کرد تا اینکه یهو دکمه از بالای درخت افتاد پایین توی باغچه...
دکمه ی بازیگوش بیچاره خیلی خسته شده بود؛ خیس شده بود، زخمی شده بود، زیر نور آفتاب رنگش پریده بود، توی باغچه گلی شده بود... خلاصه غمگین و ناراحت نشسته بود تا اینکه زهرا کوچولو رو دید که داره همه جا دنبالش میگرده...
خدا خدا میکرد که زهرا کوچولو اون رو پیداش کنه و نجاتش بده. زهرا کوچولو وقتی چشمش به دکمه ی لباسش افتاد خیلی خوشحال شد، دوید و اون رو برداشت و تمیزش کرد بعد هم دکمه ی بازیگوش رو برد و به مامانش داد تا دوباره اون رو به لباسش بدوزه. دکمه ی بازیگوش از اینکه دوباره پیش دوستاش برگشته بود خیلی خوشحال بود و خدا رو شکر میکرد که زهرا کوچولو پیداش کرده و اون رو به لباسش دوخته.