مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

آموزش مهارت قصه گویی؛ گام دوازهم

1392/5/14 9:00
نویسنده : یه مامان
4,660 بازدید
اشتراک گذاری

 

یعنی هرچی می بینه ها، میگه براش با همون یه قصه بگم. قضیه ی همون قربون چشای بادومیت بشم که هوس بادوم میکنه.

این اِشکال از بچه نیست ها، این مهارتیه که باید ما بعنوان مادر داشته باشیم. می دونید که مادری شغلیه که همه ی شغل ها رو تو خودش داره، برا اینکه بهترین مادر باشی، باید بهترین آشپز باشی، بهترین قصه گو باشی و بهترین از هر چی که در رابطه با انسان هست باشی...

بریم این قسمت از قصه گویی رو با هم مرور کنیم و به هم کمک کنیم تو قسمت بهترین قصه گو شدن...

 هنگام قصه گویی می توانید از وسیله های مختلفی استفاده کنید. عروسک ها برای این کار بسیار مناسب هستند. هر نوع عروسکی که کودک دارد بیاورید. عروسک های پارچه ای، نخی، کاموایی، پلاستیکی و ... برای این کار مناسب است.

با توجه به نوع عروسک ها، قصه ای بسازید. یک مادربزرگ، یک پدربزرگ، یک پدر، یک دختر و یک مادر و خیلی شخصیت های دیگر می توانند در این قصه وجود داشته باشند. شما همانطور که قصه تعریف می کنید عروسکی را حرکت دهید. هر شخصیتی را  که معرفی می کنید و یا درباره آن نیز حرف می زنید به حرکت در بیاورید.

به همین ترتیب می توان از انواع وسیله های دیگر نیز استفاده کرد. وسیله هایی مانند چوب، سنگ، پر، قاشق و ... برای قصه گویی مناسب هستند. اینم یک نمونه قصه با دکمه ی لباس!...

_______________________________________________________

نمونه ای از این قصه رو ببینیم :

 زهرا کوچولو یه لباس قشنگ داشت، جلوی لباسش سه تا دکمه بود. دکمه ی وسطی خیلی بازیگوش بود اینقدر خودش رو تکون داده بود که نخش شل شده بود. یه روز به خودش تکون محکمی داد و نخش پاره شد.

دکمه ی بازیگوش افتاد روی زمین و قل خورد و قل خورد و قل خورد تا رسید توی حیاط خونه. خانم سوسکه که میخواست برای پیدا کردن غذا از خونه اش بیرون بره و نمیدونست بچه هاش رو چطوری توی خونه تنها بذاره با دیدن دکمه خوشحال شد و اون رو به عنوان «در» گذاشت جلوی خونه اش و رفت. اما وقتی بچه هاش از خواب بیدار شدن دکمه رو هل دادن و دکمه قل خورد و قل خورد و قل خورد تا افتاد کنار حوض آب.

مورچه کوچولو که میخواست از آب رد بشه با دیدن دکمه خوشحال شد و از اون به عنوان قایق استفاده کرد و از آب رد شد در همین لحظه پرنده ای که روی درخت توی حیاط، لونه داشت اومده بود کنار حوض آب بخوره که دکمه رو دید و ازش خوشش اومد... دکمه بازیگوش رو به نوکش گرفت و برد بالای درخت برای جوجه اش؛ جوجه کوچولو با نوکش به دکمه ضربه میزد و باهاش بازی می کرد تا اینکه یهو دکمه از بالای درخت افتاد پایین توی باغچه...

دکمه ی بازیگوش بیچاره خیلی خسته شده بود؛ خیس شده بود، زخمی شده بود، زیر نور آفتاب رنگش پریده بود، توی باغچه گلی شده بود... خلاصه غمگین و ناراحت نشسته بود تا اینکه زهرا کوچولو رو دید که داره همه جا دنبالش میگرده...

خدا خدا میکرد که زهرا کوچولو اون رو پیداش کنه و نجاتش بده. زهرا کوچولو وقتی چشمش به دکمه ی لباسش افتاد خیلی خوشحال شد، دوید و اون رو برداشت و تمیزش کرد بعد هم دکمه ی بازیگوش رو برد و به مامانش داد تا دوباره اون رو به لباسش بدوزه. دکمه ی بازیگوش از اینکه دوباره پیش دوستاش برگشته بود خیلی خوشحال بود و خدا رو شکر میکرد که زهرا کوچولو پیداش کرده و اون رو به لباسش دوخته.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان شاران
14 مرداد 92 9:37
مرسی از شما
ایده ی جالبی بود بازم ممنونم


خواهش میشه مامان عزیز، خوشحالیم که خوشتون اومده
مامان یاسمن و محمد پارسا
14 مرداد 92 18:30
خیلی قصه زیبای بود عزیزم منم همش در حال قصه گفتن هستم دست شهرزاد قصه گو را از پشت بستم یاسمن هر وقت بخوابه ازم قصه می خواد به قول فرمایش شما هر چی ببینه قصش و می خواد خدا می دونه چقد سخته جمله های قصه را باهم جور در اوردن از تمام قصه های که گفتم یه قصه به دلم خیلی نشست خودمم خیلی خوشم اومده بود یاسمن این قصه را شاید بگم 10 بار ازم خواست براش تو زمانهای مختلف بگم قصه دانه برنج امیدوارم از این قصه ها اینجا زیاد باشه تا منم کمی تقلب کنم موفق باشید


سلام مامان عزیز
خیلی خوبه که برا دختر گلتون قصه میگید میشه ما هم یک بار ازتون بخوایم تا برای یازدهمین بار این قصه ی دانه برنج رو برامون تعریف کنید؟ واقعا مشتاق شنیدنش شدیم خوشحال میشیم برای ما و بقیه مامان ها قصه هاتون رو بگید چون واقعا این قصه و قصه گویی برای ما مادرها چیز لازم و مهمی هست.. خب چیه ما هم یه کم تقلب کنیم!..

مان دنی جون
15 مرداد 92 2:07
من از وبتون خوشم اومده اجازه هست لینکتون بکنم به وب ما هم سر بزنید خوشحال میشیم


سلام مامان عزیز
چشم خدمت میرسیم. شما به جمع مامان های مدرسه اضافه شدید
مامان شبنم
15 مرداد 92 3:35
سلام

ممنون که من رو جز مامانای فعال گذاشتید ... مرسی


سلام مامان عزیز شبنم
در واقع ما باید بگیم ممنونیم که شما جزء مامان های فعال مدرسه هستید
مامان پریسا
15 مرداد 92 6:05
سلام اول این که بابت جوابهاتون که تلگراف کردید بسیار ممنونم . واقعا جوابهای خوبی بودن و هر جملشو که میخوندم یاد کارهای پریسا میفتادم. حتما به کار میگیرم ..


سلام مامان عزیز
امیدواریم که راهکارها براتون مفید واقع بشه و خوشحال میشیم که بعد از مدتی نتیجه ی کارتون رو برامون بگید
موفق و پیروز باشید
مامان پریسا
15 مرداد 92 6:14
و امادرمورد این پستتون....
اول بگم که سری مطالب که در مورد مهارت قصه گویی هست خیلی خوشم میادو واقعا به کارم اومده....

و مخصوصا این پست که در موردبه کار گیری اسباب و وسایل بازی.... پریسا هم تازگی ها یاد گرفته و هر روز چند تا از عروسک هاشو میاره و میگه مامان بیا برا این ها قصه بگو و بعد 2 تا میده دست من و 2 تا هم دست خودش و قصه شروع میشه ...
گاهی یگی میشه پسرش و یکی میشه اسبش و گاهی یکی در دریا که مثلا فرش دریاست ، داره غرق میشه و یکی دیگه باید بره نجاتش بده و.... خلاصه همین جوری یکی 2 ساعتی با هم مشغول میشیم....

و راستی یه روش برای این مدل قصه گفتن که تازه اختراعش کردم اینه که :
پریسا دست و پاشو میذاره رو کاغذ و من عکسشونو میکشم بعد برای انگشت ها صورت میکشم و بعد پریسا براشون اسم میذاره یکی مامان یکی بابا یکی خودش یکی دوستش و.......
بعد هم کلی باهاشون بازی میکنه......


خوشحالیم که مورد توجهتون قرار گرفته.
واقعا خود بچه ها هم ایده های جالبی برا بازی هاشون دارن ها! یاد بچگی های خودم افتادم، متکاها رو می انداختیم رو زمین و می گفتیم اینا سنگ هستند و فرش رودخونه اس؛ باید مواظب باشیم نیوفتیم داخل آب، با داداش ها با جدیت هر چه تمام تر از رو سنگ ها عبور می کردیم و تازه یادمه استرسی داشتیم که نیوفتیم، انگاری واقعا قرار بود غرق شیم
برای شما و پریسای عزیز آرزوی موفقیت داریم
مامان شاران
15 مرداد 92 8:10
با سلام

خواهش میکنم ادیدم متن جالبی داشت گفتم یه زنگ تفریح زیبا و آموزندست برای هممون

راستشو بخواهید درمورد پفک میگفتند رنگی تو عکس قشنگ میفته به یه بچه شش ماهه هم گفته بودند که اونم بدون دنون پفک رو میمکــــــــــــــید حسابی

تازه فردا صبحش شاران صبحانه میگفت پفک میخوام!!!!

راستی دیروز مشغول کار بودم و دستکش دستم بود شاران طبق معمول همیشه ازم قصه خواست منم از ایده ای که از مدرسه گرفته بودم

یه دستکشو کردم دستکش با حادب و یکیش بی ادب و هم قصه داشتیم و هم نمایش عروسکی و هم کارکردن مامان شادی

مرسی از توجه وافرتون




سلام مامان عزیز شاران

بله اتفاقا تصمیم گرفته بودیم به عنوان زنگ تفریح بعدی ازش استفاده کنیم، باز هم از لطفتون سپاسگزاریم.

ودر مورد ایده قصه گویی تون هم باید هم بهتون آفرین بگیم به خاطر این خلاقیت و هم تشکر کنیم که این ایده جذاب و قشنگ رو برای ما و بقیه مامان ها نوشتید. البته خوشحال میشیم قسمتی از قصه ی شما رو بشنویم

و اما در مورد پفک!...

اگه دلیلشون واقعا این بوده که خیلی دلیل زشت و ناپسندی بوده کاش خیلی جدی بهشون تذکر میدادید که اینطور به خاطر قشنگ شدن عکس با جون بچه های مردم بازی نکنن.

راستش رو بخواید یکی از اقوام ما فوق تخصص گوارش هست و واقعا دکتر بسیار بسیار خوبی هست خیلی هم شخصیت آرومی داره یک روز بچه هاش که تازه بزرگ هم

هستن پفک خریده بودن که باباشون از راه رسید... یعنی من تا اون روز اینقدر ایشون رو ناراحت ندیده بودما!... همیشه میگه پفک و چیپس نخرید سرطان زا هستن...

واقعا بچه ها موجودات پاک و معصومی هستن فکرش رو بکنید اگه کسی به این مامان و باباها بگه با خودتون سم بیارید چون خیلی رنگش قشنگه این کار رو انجام میدن؟!...

خیلی مراقب شاران جان باشید این رو عاجزانه ازتون میخوام که هرطور میتونید نذارید به پفک عادت کنه واقعا مضر هست. و البته باید این کار رو از خودتون شروع کنید چون نمیشه خودمون بخوریم و به بچه بگیم نخور!... خود من هم به خاطر همین اصل چند سال قبل از بارداریم پفک و چیپس و همه ی هم خانواده هاش رو از زندگیم حذف کردم.

شما هم میتونید؛ به خاطر گل دخترتون... خواستن توانستن است

مامان مهربد
15 مرداد 92 14:58
خیلیییییییییییییی خوب بود ..ما تازه کارا ازتون خیلی ایده میگیریم


خوشحالیم که مورد توجهتون قرار گرفته.
مریم (مامان روشا)
15 مرداد 92 17:37
ای جانم من این روشو خیلی دوست داشتم...مرسی مطمئنم روشا هم خوشش میاد


حتما همینطوره، خوشحال میشیم قصه هاتون رو برای ما هم بنویسید تا ایده بگیریم
مامان یاسمن و محمد پارسا
17 مرداد 92 6:04
سلام خسته نباشیددارم فکر میکنم قصه را خوب یادم بیارم و براتون بنویسم فقط نخندید خانم اجازه من نمی دونم چطور براتون ارسال کنم با کامنت یا راه راحت تری هست برا این همه کلمه


سلام مامان عزیز
خیلی خیلی لطف می کنید، برا چی باید بخندیم؟... تازه میخوایم از رو دستتون نگاه کنیم و یه قصه ی جدید تولید ملی یاد بگیریم برا بچه هامون
شما می تونید متن رو برامون کامنت بذارید یا تلگراف کنید و یا به ایمیل مدرسه ارسال کنید.
تازه می تونید از طریق منوی تماس با من که اون بالا هست برامون ارسال کنید.
مشتاقانه منتظر قصه شما هستیم
مامان یاسمن و محمد پارسا
19 مرداد 92 8:32
سلام عزیزم متن و براتون ارسال کردم نمی دونم چطور بود قابل گذاشتن هست یا نه هر طور که خودتون صلاح دونستید عمل کنید ممنونم از وبلاگ مفیدتون


سلام مامان مهربون
مطلبتون رو خوندیم، بسیار زیبا بود، حتما ازش استفاده می کنیم... اتفاقا خیلی به موقع فرستادید، دلیلش رو در پست های آینده متوجه میشید
مامان آوا
15 شهریور 92 22:58