مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

شوق وصال؛ قسمت دهم

1392/5/7 19:04
نویسنده : یه مامان
3,078 بازدید
اشتراک گذاری

حسن(ع) خدا را شكر مى كند كه ابن ملجم دستگير شده است. او بار  ديگر پدر را صدا مى زند، على(ع) چشمان خود را باز مى كند، نگاهش به ابن ملجم مى افتد با صدايى ضعيف به او مى گويد: آيا من براى تو رهبرِ بدى بودم كه تو اين گونه پاسخ مرا دادى؟

بعد رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد:
ــ حسن جان! ابن ملجم اسير توست، با اسير خود مهربان باش و در حقِّ او نيكويى كن!
ــ پدر جان! اين مرد شما را به اين روز انداخته است، آن وقت شما از من مى خواهيد كه با او مهربان باشم؟
ــ پسرم! ما از خاندانى هستيم كه بدى را جز با خوبى پاسخ نمى دهيم. تو را به حقّى كه بر گردن تو دارم، قسم مى دهم مبادا بگذارى او گرسنه بماند، مبادا زنجير به دست و پاى او ببنديد.
 ابن ملجم رو به على(ع) مى كند و مى گويد: اى على! بدان كه من اين شمشير را هزار سكّه طلا خريدم و هزار سكّه طلا هم دادم تا آن را زهرآلود كردند، من بارها و بارها از خدا خواستم كه با اين شمشير، بدترين انسانِ روى زمين، كشته شود!
بى حيايى تا كجا؟ اى ابن ملجم! عشق قُطام با تو چه كرد؟ تو چقدر عوض شدى!
امروز على(ع) را بدترين مردم روزگار مى خوانى؟ آيا يادت هست در همين مسجد ايستادى و در مدح على(ع) سخن گفتى؟
روزى كه از يمن آمده بودى چگونه سخن مى گفتى؟ آيا به ياد دارى؟
از جاى خود بلند شدى و رو به على(ع) كردى و گفتى:
«سلام بر شما  ! امام عادل  ! سلام بر شما كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد و خدا شما را بر همه بندگانش برترى داده است.»
اكنون تو على(ع) را بدترين خلق خدا مى دانى؟
واى بر تو!
 على(ع) نگاهى به ابن ملجم مى كند و تبسّمى مى كند و مى گويد: «به زودى خدا دعاى تو را مستجاب مى كند.»
من تعجّب مى كنم. معناى اين سخن على(ع) چيست؟ ابن ملجم دعا كرده است كه با اين شمشير بدترين خلق خدا كشته شود و اكنون على(ع) مى گويد اين دعا مستجاب مى شود! چگونه چنين چيزى ممكن است؟
على(ع) رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد: «فرزندم! اگر من زنده ماندم او را خواهم بخشيد، اگر از دنيا رفتم ديگر اختيار با خودت است، مى توانى او را عفو كنى و مى توانى او را قصاص كنى. اگر خواستى او را قصاص كنى او را با شمشير خودش قصاص كن، فرزندم! بايد دقّت كنى كه بيش از يك ضربه شمشير به او زده نشود، مبادا غير از ابن ملجم كسى كشته شود.»
اكنون رو به فرزندانت مى كنى و از آنها مى خواهى كه تو را به خانه ات ببرند. همه كمك مى كنند و تو را به خانه مى برند. تو در خانه خودت اتاقى دارى كه آنجا مخصوص نماز و عبادت توست، به آنها مى گويى كه تو را به آنجا ببرند...
على(ع) را به محل عبادتش آورده اند، جمعى از ياران باوفاى على(ع) هم اينجا هستند. فرزندان گرد او را گرفته اند، حسين(ع) گريه زيادى نموده است، او در حالى كه اشك مى ريزد چنين مى گويد:
ــ پدر جان! بر من سخت است كه تو را اين چنين ببينم.
ــ اى حسين! نزديك من بيا.
حسين(ع) نزديك مى شود، على(ع) دست خود را بالا مى آورد، اشك چشمان حسين(ع) را پاك مى كند و بعد دست خود را روى قلب حسين(ع) مى گذارد و سخنى مى گويد كه مايه آرامش او مى شود.
نامحرم ها از خانه بيرون مى روند، بعد از لحظه اى صداى شيون به گوش مى رسد، زينب و اُم كُلثوم(ع) براى ديدن پدر آمده اند، قيامتى برپا مى شود، دختران على(ع) چگونه مى توانند پدر را در اين حالت ببينند؟
 ابن ملجم را به خانه على(ع) مى آورند او را در اتاقى زندانى مى كنند، اُم كُلثوم او را مى بيند و به او مى گويد:
ــ چرا اميرمؤمنان را كشتى؟
ــ من اميرمؤمنان را نكشتم، من پدر تو را كشتم!
ــ پدر من به زودى خوب خواهد شد، امّا تو با اين كار خودت، خشم خدا را براى خود خريدى.
ــ تو بايد خود را براى گريه آماده كنى. پدر تو ديگر خوب نمى شود، من هزار سكّه طلا دادم تا شمشيرم را زهرآلود كنند، آن شمشير با آن زهرى كه دارد مى تواند همه مردم را بكشد.



 آنها را كه در كنار بستر على(ع) نشسته اند، مى شناسى؟
فكر مى كنم آنها طبيبان كوفه هستند و براى معالجه على(ع) آمده اند. آيا آنها خواهند توانست كارى بكنند؟
بايد صبر كنيم.
هركدام از طبيبان كه زخم على(ع) را مى بيند به فكر فرو مى رود، آنها مى گويند كه معالجه اين زخم كار ما نيست، بايد استاد ما بيايد.
ــ استاد شما كيست؟
ــ آقاى سَلُولى! بايد او را خبر كنيد.
چند نفر مى خواهند به دنبال آقاى سَلُولى بروند كه خودش از راه مى رسد، سلام مى كند و در كنار بستر على(ع) مى نشيند. به آرامى زخم سر او را باز مى كند و نگاهى مى كند. همه منتظر هستند تا او چيزى بگويد و دارويى تجويز كند.
او لحظه اى سكوت مى كند، بار ديگر با دقّت به زخم نگاه مى كند و سپس مى گويد: «براى من ريه گوسفندى بياوريد.»
بعد از مدّتى ريه گوسفند را براى او مى آورند، او رگى از آن ريه را جدا مى كند و با دهان خود در آن مى دمد و سپس به آرامى آن را در ميان شكاف سر على(ع) مى گذارد، لحظه اى صبر مى كند. بعد آن را بيرون مى آورد و به آن نگاه مى كند، همه منتظر هستند ببينند او چه خواهد گفت.
خداى من! چرا او دارد گريه مى كند؟ چه شده است؟ او سفيدى مغز على(ع) را مى بيند كه به آن ريه چسبيده است. او رو به على(ع) مى كند و مى گويد: مولاى من! شمشير ابن ملجم به مغز تو رسيده است، ديگر اميدى به شفايت نيست...
با شنيدن اين سخن همه شروع به گريه مى كنند، طبيب با على(ع) خداحافظى مى كند و از جاى خود برمى خيزد كه برود. يكى از او سؤال مى كند: چه غذايى براى مولاى ما خوب است؟
طبيب در جواب مى گويد: به او شير تازه بدهيد.
 ساعتى است على(ع) از هوش رفته است، همه گرد او نشسته اند، اشك از چشمان آنها جارى است، اكنون على(ع) به هوش مى آيد، براى او ظرف شيرى مى آورند، امّا او از خوردن همه آن صرف نظر مى كند. حسن(ع) رو به پدر مى كند:
ــ پدر جان! شير براى شما خوب است. آن را ميل كنيد.
ــ پسرم! من چگونه شير بخورم در حالى كه ابن ملجم شير نخورده است؟ او اسير ماست، بايد هر چه ما مى خوريم به او هم بدهيم تا ميل كند، نكند او تشنه باشد، نكند او گرسنه باشد!!
اكنون حسن(ع) دستور مى دهد تا براى ابن ملجم شير ببرند. او در اتاقى در داخل همين خانه است، او ظرف شير را مى گيرد و مى نوشد.
خدايا! تو خود مى دانى كه قلم من از شرح عظمت اين كار على(ع)، ناتوان است.
آرى! تاريخ براى هميشه مات و مبهوت اين سخن تو خواهد ماند.
تو كيستى اى مولاى من؟!
افسوس كه ما تو را به شمشير مى شناسيم، تو را خداىِ شمشير معرّفى كرده ايم!
افسوس و هزار افسوس!
تو درياى مهربانى و عطوفت هستى، اگر دست به شمشير مى بردى، براى اين بود كه بى عدالتى ها و ظلم ها و سياهى ها را نابود كنى.
دروغ مى گويند كسانى كه ادّعا مى كنند مثل تو هستند، دروغ مى گويند، چه كسى مى تواند اين گونه با قاتل خويش مهربان باشد؟
 شب بيستم ماه رمضان فرا مى رسد، حال على(ع) لحظه به لحظه بدتر مى شود، همه نگران او هستند. كم كم اثر زهرى كه بر روى شمشير ابن ملجم بوده در بدن او نمايان مى شود، هر دو پاى او در اثر اين زهر سرخ شده اند. او وقتى كه به هوش مى آيد همان طور كه در بستر است، نماز مى خواند و ذكر خدا مى گويد.
صبح كه فرا مى رسد، حُجْرِ بن عَدىّ با جمعى ديگر از ياران باوفاى امام به عيادت او مى آيند. آنها سلام مى كنند و جواب مى شنوند. على(ع) نگاهى به آنها مى كند و با صداى ضعيف مى گويد: «از من سؤال كنيد، قبل از آن كه مرا از دست بدهيد.»
همه با شنيدن اين سخن به گريه مى افتند، آنها هيچ سؤالى از تو نمى كنند، چرا كه با چشم خود مى بينند كه تو، توان سخن گفتن ندارى، امّا تو پيام خود را به گوش همه شيعيانت مى رسانى: در همه جا و هر شرايطى به دنبال كسب آگاهى باشيد. شيعه كسى است كه سؤال مى كند و مى پرسد، شيعه از سؤال نمى ترسد. تو دوست دارى كه شيعيانت اهل سؤال و پرسش باشند...
در اين هنگام، امام رو به حُجْرِ بن عَدىّ مى كند و مى گويد:
ــ اى حُجْرِ بن عَدىّ! روزگارى فرا مى رسد كه از تو مى خواهند از من بيزارى بجويى. در آن روز تو چه خواهى كرد؟
ــ مولاى من! اگر مرا با شمشير قطعه قطعه كنند يا در آتش بسوزانند، هرگز دست از دوستى تو برنمى دارم.
ــ خدا به تو جزاى خير بدهد.
گويا ضعف و تشنگى بر على(ع) غلبه مى كند، او رو به حسن(ع) مى كند و از او مى خواهد تا ظرف شيرى براى او بياورد. على(ع) آن شير را مى آشامد و مى گويد: اين آخرين رزقِ من از اين دنيا بود.
بعد رو به حسن(ع) مى كند: حسن جانم! آيا شير براى ابن ملجم برده اى؟
 عصر امروز خبرى در شهر كوفه مى پيچد كه خيلى ها را نگران مى كند، ديگر هيچ اميدى به بهبودى على(ع) نيست. گروه زيادى از مردم براى عيادت على(ع) پشت در خانه او جمع شده اند. لحظاتى مى گذرد.
حسن(ع) از خانه بيرون مى آيد. رو به مردم مى كند و مى گويد: به خانه هاى خود برويد كه حال پدرم براى ملاقات مناسب نيست.
صداى گريه همه بلند مى شود و آنها به خانه هاى خود باز مى گردند.
ساعتى مى گذرد، هنوز آن پيرمرد بر خانه على(ع) نشسته است، نام او اَصبَغ بن نُباته است. او آرام آرام اشك مى ريزد و گريه مى كند.
ــ اَصبَغ! چرا به خانه خود نمى روى؟
ــ كجا بروم؟ همه هستى من در اينجاست. من كجا بروم؟ مى خواهم يك بار ديگر امام خود را ببينم.
 بعد از مدّتى، حسن(ع) از خانه بيرون مى آيد و مى بيند كه اَصبَغ هنوز آنجاست و دارد گريه مى كند. حسن(ع) از اَصبَغ مى خواهد كه وارد خانه بشود.
اَصبَغ نزد بستر على(ع) مى رود، نگاه مى كند، دستمال زردى به سر مولا بسته اند، امّا زردى چهره او از زردى دستمال بيشتر شده است، خدايا! اين چه حالى است كه من مى بينم؟ ديگر گريه به اَصبَغ امان نمى دهد...
على(ع) چشم باز مى كند، يار قديمى اش، اَصبَغ را مى بيند، به او مى گويد:
ــ اَصبَغ! گريه نكن، به خدا قسم من به زودى به بهشت مى روم. براى چه ناراحت هستى؟
ــ مولاى من! مى دانم كه شما به مهمانى خدا مى رويد، امّا بعد از شما ما چه كنيم؟
ــ آرام باش اَصبَغ!
ــ فدايت شوم! آيا مى شود براى من حديثى از پيامبر نقل كنى؟ من مى ترسم اين آخرين بارى باشد كه شما را مى بينم.
 اى اَصبَغ! با تو هستم، مگر نمى بينى حال امام چگونه است؟... چرا از او چنين خواسته اى را دارى؟ اگر من جاى تو بودم فقط به صورت او نگاه مى كردم يا فقط گريه مى كردم. حالا چه وقتِ شنيدن حديث است؟ تو بايد عشق و احساس خود را نسبت به امام نشان بدهى.
امّا اَصبَغ مثل من فكر نمى كند، او مى داند شيعه واقعى كيست. او در مكتب على(ع) بزرگ شده است، او به خوبى مى داند كه على(ع) همواره دوست دارد شيعه او به دنبال كسب دانش و معرفت باشد. نمى دانم چه شد كه شيعه از اين آرمان بزرگ فاصله گرفت؟ افسوس كه بعضى ها شيعه بودن را يك شعار و احساس مى دانند و بس!
على(ع) لبخندى مى زند و با صدايى ضعيف چنين مى گويد:
روز نهم ماه « صَفَر » ، سال يازدهم هجرى بود و پيامبر ، بلال را به دنبال من فرستاد. من به خانه پيامبر رفتم، پيامبر در بستر بيمارى بود، سلام كردم و جواب شنيدم. پيامبر رو به من كرد و گفت: على(ع) جان! به مسجد برو و مردم را جمع كن. وقتى همه آمدند، بر بالاى منبر من برو و به آنان بگو: «پيامبر مرا نزد شما فرستاده است تا اين پيام را براى شما بگويم: هر كس پدرِ  خود را به پدرى قبول نداشته باشد و اطاعت مولاى خود نكند و اجر كسى كه براى او زحمت كشيده است را ندهد؛ لعنت خدا و فرشتگان بر او باد.»
من به مسجد رفتم و سخن پيامبر را براى مردم بيان كردم، وقتى خواستم از منبر پايين بيايم يكى از جاى برخاست و گفت: آيا اين پيام تفسير و شرحى هم دارد ؟
من گفتم نزد رسول خدا مى روم و از او سؤال مى كنم. از منبر پايين آمدم و به خانه پيامبر رفتم و ماجرا را گفتم. پيامبر به من فرمود كه بار ديگر به بالاى منبر برو و براى مردم چنين بگو كه تو پدر اين امّت هستى، تو مولاى اين مردم هستى، تو كسى هستى كه براى اين مردم زحمت زيادى كشيده اى. ..
سخن على(ع) به پايان مى رسد، اكنون ديگر اَصبَغ مى داند كه پيامبر در روزهاى آخر زندگى خود، على(ع) را به عنوان پدر و مولاى امت اسلامى معرّفى كرده است.
به راستى على(ع) براى اسلام و مسلمانان چقدر زحمت كشيد، اگر فداكارى هاى او در جنگ بدر و احد و خندق و خيبر نبود آيا مسلمانان روى آرامش را مى ديدند؟ اگر على(ع) نبود، كفّار همه مسلمانان را قتل عام مى كردند، امّا افسوس كه اين امّت، قدر زحمات على(ع) را ندانستند...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

یک عدد مامان
7 مرداد 92 0:27
نمیشه بدون اشک این پست رو خوند


با دل پاک و چشم های اشکبارتون ما رو هم دعا کنید
مریم (مامان روشا)
9 مرداد 92 16:27



مامان پریسا
10 مرداد 92 16:45
شهادت حضرت علی رو تسلیت میگم.


ممنونم، ما هم به شما تسلیت می گیم.