مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت پنجاه و هفتم

1390/12/20 7:07
نویسنده : یه مامان
2,719 بازدید
اشتراک گذاری

به یزید خبر می رسد که بعضی از مردم شام با دیدن کاروان اسیران و آگاهی به برخی از واقعیت ها، نظرشان در مورد او عوض شده است و به دنبال این هستند تا واقعیت را بفهمند. پس زمان آن رسیده است که یزید برای فریب دادن و خام کردن آن ها کاری بکند...

 

به یزید خبر می رسد که بعضی از مردم شام با دیدن کاروان اسیران و آگاهی به برخی از واقعیت ها، نظرشان در مورد او عوض شده است و به دنبال این هستند تا واقعیت را بفهمند.

پس زمان آن رسیده است که یزید برای فریب دادن و خام کردن آن ها کاری بکند. فکری به ذهن او می رسد. او یکی از سخنرانان شام را می طلبد و از او می خواهد که یک متن سخنرانی بسیار عالی تهیه کند و در آن تا آن جا که می تواند خوبی های معاویه و یزید را بیان کند و حضرت علی و امام حسین علیه السلام را لعن و نفرین کند.

البته پول خوبی هم به این سخنران داده می شود و قرار می گذارند که وقتی مردم برای نماز جمعه می آیند این سخنرانی انجام شود.

 در شهر اعلام می کنند که روز جمعه یزید به مسجد می آید و همه ی مردم باید بیایند. روز جمعه فرا می رسد و در مسجد جای سوزن انداختن نیست، همه ی مردم شام جمع شده اند.

یزید دستور می دهد تا امام سجاد علیه السلام را هم به مسجد بیاورند. او میخواهد به حساب خود یک ضربه ی روحی به امام سجاد علیه السلام بزند و عزت و اقتدار خود را به آن ها نشان بدهد.

سخنران بالای منبر می رود و به مدح و ثنای معاویه و یزید می پردازد و این که معاویه همانی بود که اسلام را از خطر نابودی نجات داد و...؛ و همچنان ادامه می دهد تا آن جا که به ناسزا گفتن به حضرت علی و امام حسین علیهم السلام می رسد.

ناگهان صدایی در مسجد طنین می اندازد:

«وای بر تو که به خاطر خوشحالی یزید آتش جهنم را برای خود خریدی!»

این کیست که چنین سخن می گوید؟ همه ی نگاه ها به سوی صاحب صدا بر می گردد.

همه مردم زندانی یزید، امام سجاد علیه السلام را به هم نشان می دهند. اوست که سخن می گوید:« ای یزید! آیا به من اجازه می دهی بالای این چوب ها بروم و سخنانی بگویم که خشنودی خدا در آن است.»

یزید قبول نمی کند اما مردم اصرار می کنند و می گویند: «اجازه بدهید او به منبر برود تا حرف او را بشنویم.»

آری، این طبیعت انسان است که از حرف های تکراری خسته می شود، سال هاست که مردم سخنرانی های تکراری را شنیده اند، آن ها می خواهد حرف تازه ای بشنوند...

یزید به اطرافیان خود می گوید:«اگر این جوان بالای منبر برود تا آبروی مرا نریزد پایین نخواهد آمد.» و همچنان با خواسته ی مردم موافق نیست.

مردم اصرار می کنند، عده ای می گویند:« این جوان که رنج سفر و داغ پدر و برادر دیده است نمی تواند سخنرانی بکند، بگذار بالای منبر برود؛ وقتی این همه جمعیت را ببیند نخواهد توانستیک کلمه بگوید.»

از هر گوشه مسجد صدا بلند می شود:« ای یزید! بگذار این جوان به منبر برود، چرا می ترسی؟ تو که خطایی نکرده ای! مگر نمی گویی که این ها از دین خارج شده اند، مگر نمی گویی این ها فاسق هستند؟ خوب بگذار برود سخن بگوید که کیستند و از کجا آمده اند...»

آری، بیشتر مردم شام از واقعیت خبر ندارند، تبلیغات یزید کاری کرده است که همه خیال می کنند عده ای بی دین بر ضد اسلام و حکومت اسلامی شورش کرده اند و یزید آن ها را کشته است.

آن گروهی هم که تحت تاثیر کاروان اسیران قرار گرفته بودند از این فرصت استفاده می کنند و اصرار و پافشاری که بگذارید فرزند حسین علیه السلام به منبر برود.

جو مسجد به گونه ای می شود که یزید ناچار می شود اجازه بدهد امام سجاد علیه السلام سخنرانی کند. اما یزید بسیار پشیمان است او با خود می گوید:« عجب اشتباهی کردم که این مجلس را تشکیل دادم» ولی پشیمانی دیگر سودی ندارد.

مسجد سراسر سکوت است و امام آماده می شود تا سخنرانی تاریخی خود را شروع کند:

بسم الله الرحمن الرحیم

«من بهترین درود ها و سلام ها را به پیامبر خدا می فرستم.

هرکس مرا می شناسد، که می شناسد؛ اما هرکس مرا نمی شناسد بداند که من فرزند مکه و منایم. من فرزند زمزم و صفایم. من فرزند آن کسی هستم که در آسمان ها به معراج رفت و فرشتگان آسمان ها پشت سر او نماز خواندند.

من فرزند محمد مصطفی هستم. من فرزند کسی هستم که با دو شمشیر در رکاب پیامبر جنگ می کرد و دوبار با پیامبر بیعت کرد.

من پسر کسی هستم که در جنگ بدر و حنین با دشمنان جنگید و هرگز به خدا شرک نورزید. من پسر کسی هستم که چون پیامبر به رسالت مبعوث شد، او زودتر از همه به پیامبر ایمان آورد.

او که جوانمرد، بزرگوار و شکیبا بود و همواره در حال نماز بود. همان که مانند شیری شجاع در جنگ ها شمشیر می زد و اسلام مدیون شجاعت اوست.

آری، او جدم علی بن ابیطالب علیه السلام است.

من فرزند فاطمه، بزرگ بانوی اسلام هستم. من پسر دختر پیامبر شما هستم.»

 یزید صدای گریه ی مردم را می شنود، آن ها با دقت به سخنان امام سجاد علیه السلام گوش می دهند.

مردم شام به دروغ های معاویه و یزید پی برده اند. آن ها یک عمر حضرت علی علیه السلام را لعن کرده اند، آن ها باور کرده بودند که علی نماز نمی خواند؛ اما امروز می فهمند اولین کسی که به اسلام ایمان آورده حضرت علی علیه السلام بوده است، او کسی بوده است که همواره در راه اسلام شمشیر زده است.

صدای گریه و ناله ی مردم بلند است. یزید از ترس به خود می لرزد، چه خاکی بر سر بریزد... او می ترسد که نکند مردم شورش کنند و او را بکشند.

هنوز تا موقع اذان وقت زیادی مانده است؛ اما یزید برای این که مانع سخنرانی امام شود دستور می دهد که موذن اذان بگوید:

- « الله اکبر، الله اکبر، اشهد ان لا اله الا الله».

امام می فرماید:« تمام وجود من به یگانگی خدا گواهی می دهد»

-  اشهد ان محمدا رسول الله.

امام سجاد علیه السلام عمامه از سر خود برمی دارد رو به موذن می کند: « تو را به این محمدی که نامش را برده ای قسم می دهم تا لحظه ای صبر کنی.»

بعد رو به یزید می کند و می فرماید: « ای یزید! بگو بدانم این پیامبر خدا که نامش در اذان برده شد جد توست یا جد من؟ اگر بگویی جد توست که دروغ گفته ای و کافر شده ای؛ اگر بگویی که جد من است پس چرا فرزند او، حسین را کشتی و دختران او را اسیر کردی؟»

آنگاه اشک در چشمان امام سجاد علیه السلام جمع می شود، آری او به یاد مظلومیت پدر افتاده است: « ای مردم! در این دنیا مردی را غیر از من پیدا نمی کنید که رسول خدا جد او باشد، پس چرا یزید پدرم حسین علیه السلام را شهید کرد و ما را اسیر نمود.»

یزید که می بیند آبرویش رفته است برمی خیزد تا نماز را اقامه کند. امام به او رو می کند و می فرماید: «ای یزید! تو با این جنایتی که کردی هنوز خود را مسلمان می دانی! تو هنوز هم می خواهی نماز بخوانی!»

یزید نماز را شروع می کند و عده ای که هنوز قلبشان در گمراهی است به نماز می ایستند، ولی مردم زیادی نیز بدون خواندن نماز از مسجد خارج می شوند.

مردم شام از خواب بیدار شده اند، آن ها وقتی به یکدیگر می رسند یزید را لعنت می کنند. آن ها فهمیده اند که یزید دین ندارد و بنی امیه یک عمر آن ها را فریب داده اند.

آن ها می دانند که چرا امام حسین علیه السلام با یزید بیعت نکرد، اگر او نیز در مقابل یزید سکوت می کرد دیگر اثری از اسلام باقی نمی ماند.

به یزید خبر می رسد که شام در آستانه ی انفجاری بزرگ است. مردم، دسته دسته کنار خرابه ی شام می روند و از امام سجاد علیه السلام و دیگر اسیران عذرخواهی می کنند.

ماموران حفاظتی خرابه نمی توانند هجوم مردم را کنترل کنند. یزید تصمیم می گیرد اسیران را از مردم دور کند. او به بهانه ی نامناسب بودن فضای خرابه آن ها را به قصر می برد.

مردم شام می بینند که اسیران را به سوی قصر می برند تا آن ها را در بهترین اتاق های قصر منزل دهند. این حیله ای است تا دیگر کسی نتواند با اسیران تماس داشته باشد.

ناگهان صدای شیون و ناله از داخل قصر بلند می شود. حالا دیگر چه خبر است؟

زن یزید، هنده، بنای گریه را گذاشت هاست. او وقتی به صورت های سوخته در آفتاب و لباس های پاره حضرت زینب و دختران رسول خدا نگاه می کند فریاد و ناله اش بلند می شود.

نگاه کن! خود یزید به همسرش هنده می گوید که برای امام حسین علیه السلام گریه کند و ناله سر بدهد!

آیا شما از تصمیم دوم یزید با خبر هستید؟...

او می خواهد کاری کند که مردم خیال کنند ابن زیاد بوده که حسین علیه السلام را کشته است و او به این کار راضی نبوده است.

هنوز نامه ی یزید در دست ابن زیاد است که به او فرمان قتل حسین علیه السلام را داده است؛ اما اهل شام از آن بی خبر هستند و یزید می تواند واقعیت را تحریف کند.

یزید همواره در میان مردم این سخن را می گوید: « خدا این زیاد را لعنت کند! من به بیعت مردم عراق بدون کشتن حسین راضی بودم، خدا حسین را رحمت کند، این ابن زیاد بود که او را کشت. اگر حسین نزد من می آمد او را به قصر خود می بردم و به او در حکومت خود مقامی بزرگ می دادم.»

همسفر خوبم!

نگاه کن که چگونه واقعیت را تحریف می کنند!...

یزید که دیروز دستور قتل امام حسین علیه السلام را داده بود اکنون خود را فدایی حسین معرفی می کند. او تصمیم گرفته است تا برای امام حسین علیه السلام مجلس عزا برپا کند و به همین مناسبت در قصر یزید سه روز عزا اعلام می شود!

هرجا بروی گریه است و عزاداری!... عجیب است که مجلس عزا در قصر یزید برپا می شود، خود یزید هم در این عزا شرکت می کند. زنان بنی امیه شیون می کنند و بر سرو سینه می زنند.

در همه ی مجلس ها، ابن زیاد لعنت می شود. اگر پا به قصر یزید بگذاری فریاد « وای حسین کشته شد» در همه جا بلند است.

یزیدی که تا دیروز شادی می کرد و می رقصید امروز در گوشه ای نشسته و عزادار است!...

او به همه می گوید که خواست خدا این بود که حسین به فیض شهادت برسد، خدا ابن زیاد را لعنت کند.

مردم! نگاه کنید، یزید همیشه ابن زیاد را لعنت می کند! یزید برای امام حسین علیه السلام مجلس عزا گرفته است، همه ی زنان بنی امیه در عزای او بر سر و سینه می زنند. یزید چقدر با خاندان پیامبر مهربان شده است!

هر روز سفره ی ناهار آماده می شود؛ اما او لب به غذا نمی زند. چرا؟ باید امام سجاد علیه السلام بیاید تا او شروع به خوردن غذا کند. مردم ببینید یزید چقدر به فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله احترام می گذارد. بدون او لب به غذا نمی زند!...

آیا مردم شام بار دیگر خام خواهند شد؟...

آیا آن ها دوباره فریب یزید را خواهند خورد؟... به هر حال اکنون زینب و دیگر زنان اجازه دارند تا برای شهدای خود گریه کنند، آری در طول این سفر هرگاه می خواستند گریه کنند سربازان به آن ها تازیانه می زدند...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مریم(مامان روشا)
20 اسفند 90 16:33
فقط میتونم بگم لعنت بر یزید

مامان پریسا
22 اسفند 90 0:39



مامان علی خوشتیپ
22 اسفند 90 8:31
لعنت بر یزید.
مردم شام چه دیر از خواب بیدار شدن

ان شاءالله که خدا به ما بینشی بدهد که هیچ وقت کار از کار نگذره...