مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت پنجاه و ششم

1390/12/16 14:39
نویسنده : یه مامان
3,055 بازدید
اشتراک گذاری

 نيمه شب، دختر كوچك امام حسين ‏عليه السلام از خواب بيدار مى ‏شود، گمان مى‏ كنم نام او رقيّه است. او با گريه مى‏ گويد: «من الآن پدر خود را در خواب ديدم، باباى من كجاست؟»...

امشب، سكينه، دختر امام حسين عليه السلام، رؤيايى مى ‏بيند:
محملى از نور بر زمين فرود مى ‏آيد. بانويى از آن پياده مى ‏شود كه دست بر سر دارد و گريه مى‏ كند. خدايا! آن بانو كيست كه به ديدن ما آمده است؟
 - 
شما كيستى كه به ديدن اسيران آمده ‏اى؟
 - 
دخترم، مرا نمى ‏شناسى؟ من مادر بزرگت، فاطمه زهرا هستم.
 
سكينه تا اين را مى ‏شنود، در آغوش او مى ‏رود و در حالى كه گريه مى ‏كند، مى ‏گويد: «مادر! پدرم را كشتند و ما را به اسيرى بردند.»
 
سكينه شروع مى‏ كند و ماجراهاى كربلا و كوفه و شام را شرح مى ‏دهد. اشك از چشمان حضرت زهرا عليها السلام جارى مى ‏شود.
 
او به سكينه مى‏ گويد: «دخترم! آرام باش، كه قلب مرا سوزاندى! نگاه كن! اين پيراهن خون آلود پدرت حسين ‏عليه السلام است، من تا روز قيامت، يك لحظه هم اين پيراهن را از خود جدا نمى ‏كنم.»
 
اين‏ جاست كه سكينه از خواب بيدار مى ‏شود.
شب ‏ها و روزها مى‏ گذرد...
 
نيمه شب، دختر كوچك امام حسين ‏عليه السلام از خواب بيدار مى ‏شود، گمان مى‏ كنم نام او رقيّه است.
 
او با گريه مى‏ گويد: «من الآن پدر خود را در خواب ديدم، باباى من كجاست؟»
 
همه زنان گريه مى ‏كنند. در خرابه شام غوغايى مى‏ شود. صداى ناله و گريه به گوش يزيد مى ‏رسد. يزيد فرياد مى‏ زند:
 - 
چه خبر شده است؟
 - 
دختر كوچكِ حسين، سراغ پدر را مى ‏گيرد.
 - 
سر پدرش را براى او ببريد تا آرام بگيرد.
 
مأموران سر امام حسين‏ عليه السلام را نزد دختر مى ‏آورند.
 
او نگاهى به سر بابا مى‏ كند و با آن سخن مى‏ گويد: «چه كسى صورت تو را به خون، رنگين نمود؟ چه كسى مرا در خردسالى يتيم كرد؟»
 
او با سر بابا سخن مى‏ گويد و همه اهل خرابه، گريه مى ‏كنند. قيامتى بر پا مى ‏شود، اما ناگهان همه مى ‏بينند كه صداى اين دختر قطع شد. گويى اين كودك به خواب رفته است.
 
همه آرام مى ‏شوند، تا اين دختر بتواند آرام بخوابد، امّا در واقع اين دختر به خواب نرفته بلكه روح او، اكنون نزد پدر پر كشيده است.
بار ديگر در خرابه غوغايى بر پا مى ‏شود. صداى گريه و ناله همه جا را فرا مى ‏گيرد.
 
اسيران هنوز در خرابه شام هستند و يزيد سرمست از پيروزى، هر روز سرِ امام حسين‏ عليه السلام را جلوى خود مى ‏گذارد و به شراب ‏خورى و عيش و نوش مى ‏پردازد.
 
امروز از كشور روم، نماينده ‏اى براى ديدن يزيد مى ‏آيد.

او پيام مهمى را براى يزيد آورده است. نماينده روم وارد قصر مى‏ شود.

يزيد از روى تخت خود برمى ‏خيزد و نماينده كشور روم را به بالاى مجلس دعوت مى‏ كند. او كنار يزيد مى ‏نشيند و يزيد جام شرابى به او تعارف مى ‏كند.
 
نماينده روم مى ‏بيند كه قصر يزيد، مزين شده است، صداى ساز و آواز مى ‏آيد و رقاصان مى‏ خوانند و مى ‏نوازند. گويى مجلس عروسى است. چه خبر شده كه يزيد اين ‏قدر خوشحال و شاد است؟

ناگهان چشم او به سر بريده‏اى مى‏ افتد كه رو به ‏روى يزيد است:
 - 
اين سر كيست كه در مقابل توست؟
 - 
تو چه كار به اين كارها دارى؟
 - 
اى يزيد! وقتى به روم برگردم، بايد هر آنچه در اين سفر ديده‏ ام را براى پادشاه روم گزارش كنم. من بايد بدانم چه شده كه تو اين‏قدر خوشحالى؟
 - 
اين، سرِ حسين، پسر فاطمه است.
 - 
فاطمه كيست؟
 - 
دختر پيامبر اسلام.
 
نماينده روم متعجب مى ‏شود و با عصبانيت از جاى خود  برمى ‏خيزد و مى ‏گويد: «اى يزيد! واى بر تو، واى بر اين دين‏ دارى تو»
يزيد با تعجّب به او نگاه مى ‏كند. فرستاده روم كه مسيحى است، پس او را چه مى ‏شود؟
نماينده كشور روم به سخن خود ادامه مى ‏دهد: «اى يزيد! بين من و حضرت داوود، ده‏ ها واسطه وجود دارد، امّا مسيحيان خاك پاى مرا براى تبرك برمى ‏دارند و مى ‏گويند تو از نسل داوود پيامبر صلى الله عليه و آله هستى.

ولى تو فرزند دختر پيامبر خود را مى ‏كشى و جشن مى‏ گيرى؟ تو چگونه مسلمانى هستى؟!...

 اى يزيد! پيامبر ما، حضرت عيسى‏ عليه السلام هرگز ازدواج نكرد و فرزندى نيز نداشت و يادگارى از پيامبر ما باقى نمانده است.

اما وقتى حضرت عيسى‏ عليه السلام مى‏ خواست به مسافرت برود سوار بر درازگوشى مى ‏شد، ما مسيحيان، نعل آن درازگوش را در يك كليسا نصب كرده ‏ايم.

مردم هر سال از راه‏ دور و نزديك به آن كليسا مى ‏روند و گرد آن طواف مى ‏كنند و آن نعل را مى‏ بوسند. ما مسيحيان اين ‏گونه به پيامبر خود احترام مى‏ گذاريم و تو فرزند دختر پيامبر خود را مى ‏كشى؟»
 
يزيد بسيار ناراحت مى ‏شود و با خود فكر مى ‏كند كه اگر اين نماينده به كشور روم بازگردد، آبروى يزيد را خواهد ريخت. پس فرياد مى ‏زند: «اين مسيحى را به قتل برسانيد.»
 
نماينده كشور روم رو به يزيد مى ‏كند و مى‏ گويد: «اى يزيد، من ديشب پيامبر شما را در خواب ديدم كه مرا به بهشت مژده داد و من از اين خواب متحيّر بودم. اكنون تعبير خوابم روشن شد. به درستى كه من به سوى بهشت مى ‏روم، «اشهد أنْ لا اله الا اللَّه و أشهد أنّ محمّداً رسول اللَّه.»
همسفرم! نگاه كن!
 
او به سوى سر امام حسين‏ عليه السلام مى‏ رود.

سر را برمى ‏دارد و به سينه مى‏ چسباند، مى‏ بويد و مى‏ بوسد و اشك مى ‏ريزد.

يزيد فرياد مى ‏زند: «هر چه زودتر كارش را تمام كنيد.»
 
مأموران گردن او را مى‏ زنند در حالى كه او هنوز سرِ امام حسين‏ عليه السلام را در سينه دارد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان پریسا
16 اسفند 90 19:49
مسلمانان شیعه واقعا در دنیا مظلوم بوده وهستن. چه جریان غم انگیزی.


مریم(مامان روشا)
17 اسفند 90 0:05
وای... چه چیزایی من توی این کاروان عشق خوندم که تا چند دقیقه مات و متعجبم و بعضی وقتها بارهابارها میخونم و گریه میکنم
بازم میخوام ازتون تشکر کنم ... ایشالا زیارت کربلا نصیبتون بشه


از شما تشکر می کنیم که همیشه مشتاقانه و صمیمانه ما رو همراهی کردید و خوشحالیم که مامان هایی مثل شما توی مدرسه ی مامان ها هستند. واقعا خدا به نویسنده ی این مطالب هم خیر بده که اینقدر روان و شیوا این واقعه رو به تصویر کشیدن.
خیلی از دعای خوب و انرژی بخش شما متشکریم ان شاالله که این زیارت شریف نصیب شما و خانواده تون هم بشه
مامان علي خوشتيپ
18 اسفند 90 17:22
زینب، نهال غم، چه به ویرانه می نشاند

می ریخت خاک و آب هم از دیده می فشاند

آن کوه استقامت و، آن معدن وقار

در ماتم رقیه، دگر طاقتش نماند

زینب که تا سحر، همه شب در قیام بود

آن شب دگر، نماز شبش را نشسته خواند



ممنون و التماس دعا
مامان علي خوشتيپ
18 اسفند 90 17:24
منم دقيقا حس مامان روشا جون رو داشتم موقع خوندنش...


با دل پاکتون برای ما هم دعا کنید، از همراهی صمیمانه ی شما بی نهایت سپاسگزاریم