مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت چهل و ششم

1390/11/18 15:15
نویسنده : یه مامان
7,673 بازدید
اشتراک گذاری

 

خلاصه: روز عاشورا فرا رسیده است. لشكر كوفه حركت مى‏ كند و رو به‏ روى لشكر امام مى ‏ايستد. امام حسين ‏عليه السلام رو به سپاه كوفه مى ‏کند و از آنها می خواهد که در جنگ شتاب نكنند تا آن ها را نصيحت كند. اما انگار گوش های این مردم کر شده است و سخن حق را نمی شنوندیاران امام و جوانان بنی هاشم یکی پس از دیگری جان خود را فدای امامشان کردند و اکنون امام حسين‏ عليه السلام آماده رفتن به ميدان است...

امام حسين‏ عليه السلام آماده رفتن به ميدان است اينك لحظه خداحافظى است.

 اكنون او با عزيزان خود سخن مى‏ گويد: «دخترانم، سكينه! فاطمه! و خواهرانم، زينب! اُمّ كُلْثوم! من به سوى ميدان مى ‏روم و شما را به خدا مى ‏سپارم».

 همه اشك مى ‏ريزند. آرى! اين آخرين بارى است كه امام را مى‏ بينند. سكينه ( دختر امام )، رو به پدر مى ‏كند و مى ‏گويد:

 - بابا، آيا به سوى مرگ مى ‏روى؟

 - چگونه به سوى مرگ نروم حال آنكه ديگر هيچ يار و ياورى ندارم.

 - بابا، ما را به مدينه برگردان!

 - دخترم! اين نامردان هرگز اجازه نمى ‏دهند كه شما را به مدينه ببرم.

 صداى ناله و شيونِ همه بلند مى ‏شود. امّا در اين ميان سكينه بيش از همه بى‏ تابى مى ‏كند، آخر او چگونه دورى پدر را تحمّل كند. او آن‏چنان گريه مى ‏كند كه دل همه را به درد مى ‏آورد. امام سكينه را در آغوش مى ‏گيرد و مى ‏فرمايد: «دخترم! دل مرا با اشك چشم خود نسوزان».

 آغوش پدر، سكينه را آرام مى ‏كند. پدر اشك چشم او را پاك مى ‏كند و با همه خداحافظى مى ‏كند و به سوى ميدان مى ‏رود.
 
امام نگاهى به ميدان مى ‏كند. ديگر هيچ يار و ياورى براى امام باقى نمانده است.

كجا رفتيد؟ اى ياران باوفا!

 غم بر دل امام حسين ‏عليه السلام نشسته و اكنون تنهاى تنها شده است. امام سوار بر اسب خويش جلو مى ‏آيد. مهار اسب را مى ‏كشد و فرياد او تا دور دست سپاه كوفه، طنين مى ‏اندازد: «آيا كسى هست تا از ناموس رسول خدا دفاع كند؟ آيا كسى هست كه در اين غربت و تنهايى، مرا يارى كند؟»

 فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا...

 ناگهان زانوىِ دو برادر مى‏ لرزد. عرقى سرد بر پيشانى آنها مى‏ نشيند. شمشيرهاى اين دو برادر فرو مى ‏افتد. شما را چه مى ‏شود؟

 حسىّ ناشناخته در وجود اين دو برادر جوانه مى ‏زند. آرام آرام، همديگر را نگاه مى ‏كنند. چشم‏ هاى آنها با هم سخن مى ‏گويد. آرى! هر دو حسّ مشتركى دارند.به تنهايى و غربت امام حسين ‏عليه السلام مى‏ نگرند.

 همسفرم! آيا آنها را مى‏ شناسى؟

 آنها سَعْد و ابوالحُتُوف، فرزندان حارث هستند. آنها هر دو از گروه «خَوارج» هستند. عمرى با بغض و كينه حضرت على ‏عليه السلام زندگى كرده ‏اند. آنها همواره دشمن آن حضرت بوده ‏اند.

 چه شده است كه اكنون بى‏قرار شده ‏اند؟ صداى حسين ‏عليه السلام چگونه آنها را اين چنين دگرگون نمود. آنها با خود سخن مى ‏گويند: «ما را چه شده است؟ ما و عشق حسين. مردم ما را به بغض حسين مى‏ شناسند.»

 هنوز طنين صداى حسين ‏عليه السلام در گوششان است: «آيا كسى هست منِ غريب را يارى كند؟»

 همسفر خوبم! قلم من از روايت اين صحنه ناتوان است. نمى‏توانم اوج اين حماسه را بيان كنم. خدايا، چه مى ‏بينم؟ دو اسب سوار با سرعت باد به سوى امام مى ‏تازند.

 كسى مانع آنها نمى ‏شود. آنها از خوارج هستند و هميشه كينه حضرت على ‏عليه السلام را به دل داشته ‏اند. عمرسعد خوشحال است و با خود فكر مى ‏كند كه اينان به جنگ حسين ‏عليه السلام مى ‏روند!

 وقتى كه نزديك امام مى ‏رسند، خود را از روى اسب بر زمين مى‏ افكنند.

 خداى من! آنها سيل اشك توبه را نثار امام مى ‏كنند.

 نمى ‏دانم با امام چه مى ‏گويند و چه مى ‏شنوند، تنها مى‏ بينم كه اين بار سوار بر اسب شده و به سپاه كوفه حمله مى ‏برند.

 دو برادر به ميدان مى ‏روند تا خون كافران را بريزند. چه شجاعانه مى‏ جنگند، مى ‏غرّند و به پيش مى ‏روند.

 لحظاتى بعد، صحراى كربلا رنگين به خون آنها مى ‏شود. آنها به هم نگاه مى ‏كنند و لبخند مى‏ زنند و با هم صدا مى ‏زنند: يا حسين، يا حسين!

 سپاه كوفه ايستاده است. شمشيرها در دستانشان بى ‏تابى مى‏ كنند. امام، تنهاى تنهاست.

 بار ديگر، صداى امام در صحراى كربلا مى ‏پيچد: «آيا كسى هست مرا يارى كند؟».

 هيچ كس صداى حسين را جواب نمى ‏گويد. حسين غريب است و تنها.

 نگاه كن! امام سجّاد عليه السلام از خيمه خود بيرون آمده است. او توان راه رفتن ندارد و از شدّتِ تب نيز، مى ‏سوزد.

 زينب ‏عليها السلام به دنبال او مى ‏آيد و مى ‏فرمايد: «فرزند برادرم! باز گرد». امام سجّاد عليه السلام در پاسخ مى ‏گويد: «عمه جان! مى ‏خواهم جانم را فداى پدر نمايم». ناگهان چشم امام حسين‏ عليه السلام به او مى ‏افتد. رو به خواهرش مى ‏كند و مى ‏گويد: «خواهرم! پسرم را به خيمه باز گردان.»

 عمّه، پسر برادر را به خيمه مى‏ برد و كنارش مى ‏ماند. پروانه ‏ها، همه روى خاك گرم كربلا، بر خاك و خون آرميده‏ اند.

 امام در ميدان تنهايى ايستاده است. رو به پيكر بى ‏جان ياران باوفايش مى‏ كند و مى‏ فرمايد: «اى دلير مردان، اى ياران شجاع!»

 هيچ جوابى نمى ‏آيد. اكنون امام مى ‏فرمايد: «من شما را صدا مى‏ زنم، چرا جواب مرا نمى‏ دهيد؟ شما در خواب هستيد و من اميد دارم كه بار ديگر بيدار شويد. نگاه كنيد كسى نيست كه از ناموس رسول خدا دفاع كند.»

 باز هم صدايى نمى ‏آيد. هنوز صداى امام حسين ‏عليه السلام مى ‏آيد كه يارى مى ‏طلبد.

 صداى غريبىِ امام، شورى در آسمان مى ‏اندازد. فرشتگان تاب شنيدن ندارند.

 امام، بى‏يار و ياور مانده است.

 بار ديگر چهار هزار فرشته به كربلا مى ‏آيند. آنها به امام مى ‏گويند: «اى حسين! تو ديگر تنها نيستى! ما آمده‏ ايم تا تو را يارى كنيم، ما تمام دشمنان تو را به خاك و خون مى‏ نشانيم.»

 همه آنها، منتظر اجازه امام هستند تا به دشمنان هجوم ببرند. امّا امام به آنها اجازه مبارزه نمى‏ دهد.

 فرشتگان، همه در تعجّب هستند. مگر تو نبودى كه در اين صحرا فرياد مى ‏زدى: «آيا كسى هست مرا يارى كند». اكنون ما به يارى تو آمده‏ ايم.

 اما امام ديدار خدا را انتخاب كرده است. او مى ‏خواهد تا با خون خود، درخت اسلام را آبيارى كند.

 نگاه كن! امام، قرآنى را روى سر مى ‏گذارد و رو به سپاه كوفه چنين مى ‏فرمايد: «اى مردم! قرآن، بين من و شما قضاوت مى ‏كند. آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم، چه شده كه مى‏ خواهيد خون مرا بريزيد؟»

 هيچ كس جوابى نمى‏ دهد. سكوت است و سكوت!

 پسر حيدرِ كرّار به ميدان آمده است. او رَجَز مى‏ خواند و خود را معرفى مى‏ كند: «من فرزند على هستم و به اين افتخار مى ‏كنم.»

 لشكر كوفه به سوى امام حمله مى ‏برد. امام دفاع مى ‏كند و سپس چون شير به قلب سپاه حمله مى برد.

 امام، شمشير مى ‏زند و به پيش مى‏ رود. تعداد زيادى از نامردان را به خاك و خون مى ‏كشد.

 امام متوجّه سمت راست سپاه مى ‏شود، آن‏ گاه حمله مى ‏برد و فرياد مى ‏زند: «مرگ بهتر از زندگى ذلت بار است.». اكنون به سمت چپ لشكر حمله مى ‏برد و چنين رجز مى‏خواند:

 
أَنَا الحُسَينُ بنُ عَليّ‏

آلَيتُ أَنْ لا أنثَنِي‏

 من حسين بن على هستم و قسم خورده ‏ام كه هرگز تسليم شما نشوم.

 همه تعجّب مى‏ كنند. حسينى كه از صبح تا به حال اين همه داغ ديده و بسيار تشنه است، چقدر شجاعانه مى‏ جنگد. او چگونه مى ‏تواند به تنهايى ده‏ ها نفر را به خاك هلاكت بنشاند.

 امام تلاش مى‏ كند كه خيلى از خيمه ‏ها دور نشود. زيرا به غير از امام سجّاد عليه السلام، هيچ مردى در خيمه ‏ها نيست. امام به سپاه حمله مى كند و بار ديگر به نزديك خيمه‏ ها باز مى‏ گردد. 

 امام چند بار به سپاه دشمن حمله مى‏ كند و تعداد بسيارى را به جهنم مى ‏فرستد و هر بار كه به خيمه‏ ها باز مى ‏گردد، صداى «لا حَوْلَ و لا قُوّةَ الّا باللَّه» ايشان به گوش مى ‏رسد.

صداى امام، مايه آرامش خيمه‏ هاست. امام رو به سپاه كوفه مى ‏كند و مى ‏گويد: «براى چه به خون من تشنه ‏ايد؟ گناه من چيست؟»

 صدايى به گوش امام مى ‏رسد كه دل او را به درد مى ‏آورد و اشكش جارى مى ‏شود: «ما تو را مى ‏كشيم چون كينه پدرت را در سينه داريم.»

 اشك در چشم امام حلقه مى ‏زند. آرى! او (كه خود اين همه مظلوم و غريب است) اكنون براى مظلوميّت پدرش گريه مى‏ كند...

 بار ديگر امام به قلب لشكر مى‏ تازد و شمشير مى ‏زند و جلو مى ‏رود.

 فرماندهان سپاه كوفه در فكر اين هستند كه در مقابله با امام حسين ‏عليه السلام چه كنند. آنها نقشه‏ اى شوم مى ‏كشند بايد حسين را از خيمه‏ ها دور كنيم و آن ‏گاه به خيمه ‏ها حمله ببريم، در اين صورت ديگر حسين در هم مى ‏شكند و نمى ‏تواند اين ‏گونه شمشير بزند.


 قرار مى ‏شود در فرصتى مناسب، شمر همراه سربازان خود به سوى خيمه ‏ها حمله كند. هنگامى كه امام به قلب لشكر حمله كرده است، شمر دستور حمله به خيمه ‏ها را مى ‏دهد.

 امام متوجّه مى ‏شود و فرياد مى‏ زند: «اى پيروان شيطان! مگر دين نداريد و از قيامت نمى ‏ترسيد؟ غيرت شما كجا رفته است؟»

 شمر مى‏ گويد: «اى حسين چه مى ‏گويى؟». امام مى ‏فرمايد: «تا من زنده هستم به ناموسِ من، نزديك نشويد.»

 سخنِ امام، لشكر شمر را به خود مى ‏آورد و غيرت عربى را به آنها يادآور مى‏ شود.

 شمر مى ‏بيند به هيچ وجه صلاح نيست كه به حمله ادامه دهد. سپس دستور عقب نشينى مى‏ دهد.

 شمر نزد عمرسعد مى ‏رود و با او سخن مى ‏گويد: «اى عمرسعد! اين‏گونه كه حسين مى ‏جنگد تا ساعتى ديگر، همه ما را خواهد كشت.»

 تاريخ هيچ‏گاه اين سخن شمر را فراموش نخواهد كرد. حسينى كه جگرش از تشنگى مى ‏سوزد و داغ عزيزانش را به دل دارد، طورى مى‏ جنگد كه ترس وجودِ همه فرماندهان را فرا گرفته است. عمرسعد رو به شمر مى‏ كند:

اى شمر! به نظر تو چه بايد بكنيم؟

 - بايد به لشكر دستور بدهى تا همه يكباره به سوى او هجوم آورند. تيراندازان را بگو تيربارانش كنند، نيزه‏داران نيزه بزنند و بقيه سپاه هم سنگ ‏بارانش كنند.

 عمرسعد نظر او را مى ‏پسندد و دستور صادر مى‏ شود...

 امام سوار بر اسب خويش در ميدان مى ‏رزمد كه ناگهان، باران تير و سنگ و نيزه باريدن مى گيرد.

 نگاه كن! امام، تك و تنها در ميدان ايستاده است. به خدا، هيچ كس نمى ‏تواند غربت اين لحظه را روايت كند.

 آن طرف خيمه‏ها، اشك‏ها، سوزها، زنان بى ‏پناه، تشنگى! اين طرف باران سنگ و تير و نيزه! و مولاى تو در وسط ميدان، تنها ايستاده است!

 بر روى اسب، شمشير به دست، گاه نگاهى به خيمه‏ ها مى‏ كند، گاه نگاهى به مردم كوفه. اين مردم، ميزبانان او هستند. امّا اكنون مهمان نوازى به اوج خود رسيده است!

 سنگ‏باران، تير باران، نیزه باران!

تيرها بر بدن امام اصابت مى ‏كند. تمام بدن امام از تير پر شده است.

 واى، خدايا! چه مى‏ بينم! سنگى به پيشانى امام اصابت مى ‏كند و خون از پيشانى او جارى مى ‏شود.

 امام لحظه ‏اى صبر مى‏ كند. امّا دشمن امان نمى‏ دهد و اين بار تيرى زهر آلود بر آن حضرت مى‏ نشيند.

 نمى ‏دانم چه كسى اين تير را مى ‏زند. امّا اين تير براى امام حسين‏ عليه السلام از همه تيرها سخت ‏تر است.

صداى امام در دشت كربلا پيچيده است: «بسم اللَّه و باللَّه و على‏ ملّة رسول اللَّه، من به رضاى خدا راضى هستم.»

 تو در اين كارزار چه مى‏ بينى كه در ميان اين همه سختى ‏ها، اين گونه با خداى خويش سخن مى‏ گويى؟

 تير به سختى در سينه امام فرو رفته است. چاره‏ اى نيست بايد تير را بيرون بياورد. امام به زحمت، تير را بيرون مى ‏آورد و خون مى‏ جوشد.

 امام خون ‏ها را جمع مى ‏كند و به سوى آسمان مى‏ پاشد و مى ‏گويد: «بار خدايا! همه اين بلاها در راه تو چيزى نيست.»

 فرشتگان همه در تعجّب هستند. اين حسين ‏عليه السلام كيست كه با خدا اين‏ گونه سخن مى ‏گويد. قطره‏اى از آن خون به زمين بر نمى ‏گردد. آسمان سرخ مى ‏شود.

 تاكنون هيچ كس آسمان را اين گونه نديده است. اين سرخى خون امام حسين‏ عليه السلام است كه در آسمانِ غروب، مانده است.

 امام بار ديگر خون در دست خود مى ‏گيرد و اين بار صورت خود را با آن رنگين مى‏ كند. آرى! امام مى ‏خواهد به ديدار خدا برود، پس چهره خود را خون آلود مى‏ كند و مى‏ فرمايد: «مى ‏خواهم جدّم رسول خدا مرا در اين حالت ببيند.»

 خونى كه از بدن امام رفته است، باعث ضعف او مى ‏شود. دشمن فرصت را غنيمت مى ‏شمارد و از هر طرف با شمشيرها مى ‏آيند و هفتاد و دو ضربه شمشير بر بدن آن حضرت مى ‏نشيند.

 خداى من! امام از روى اسب با صورت به زير مى ‏آيد، گويا عرش خدا بر روى زمين مى ‏افتد.

امام با صورت به روى خاك گرم كربلا مى ‏افتد.

 آرى! اين سجده آخر امام حسين ‏عليه السلام است كه ركوعى ندارد.

 صداى مناجات امام به گوش مى ‏رسد: «در راه تو بر همه اين سختى ‏ها صبر مى‏ كنم.»

 امام حسين‏ عليه السلام آينه صبر خداست. در اوج قلّه بلا ايستاده و شعار توحيد و خداپرستى سر مى ‏دهد.

 خون امام درخت دين و خداپرستى را آبيارى مى ‏كند. امام به ذكر خدا مشغول است.

 نگاه كن! ذو الجناح، اسب امام، چگونه يال خود را به خون امام رنگين مى ‏كند و به سوى خيمه‏ ها مى ‏رود. همه اهل خيمه، صداىِ ذو الجناح را مى ‏شنوند و از خيمه بيرون مى ‏آيند.

 زينب‏عليها السلام در حالى كه بر سر و سينه مى ‏زند به سوى قتلگاه مى ‏دود. حسينش را در خاك و خون مى ‏بيند در حالى كه دشمنان، دور او را محاصره كرده‏ اند.

 او فرياد مى‏ زند: «واى برادرم!»

 عمرسعد هم براى ديدن امام از راه مى ‏رسد. زينب به او رو مى ‏كند و با لحنى غمناك مى‏ گويد: «واى بر تو! برادرم را مى ‏كشند و تو نگاه مى‏ كنى!».

 صداى زينب ‏عليها السلام اشك عمرسعد را جارى مى‏ كند. امّا او نمى‏ تواند كارى كند و فقط گريه مى ‏كند. ولى اين گريه چه فايده اى دارد.

 عمرسعد رويش را از زينب ‏عليها السلام برمى ‏گرداند. زينب رو به سپاه كوفه مى ‏كند: «آيا در ميان شما يك مسلمان نيست؟».

اما هيچ كس جواب زينب‏ عليها السلام را نمى ‏دهد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان پریسا
18 بهمن 90 15:38
خیلی غم انگیز بود. وای بر دل زینب.


امان
مریم(مامان روشا)
18 بهمن 90 16:18
چیزی نمیتونم بگم جز اینکه سلام کنم به حسین و تمام یاران باوفایش

السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک
تینا
19 بهمن 90 14:47


یک عدد مامان
24 بهمن 90 12:02
السلام علیک یا ابا عبدالله ...