با کاروان عشق؛ قسمت چهل و ششم
خلاصه: روز عاشورا فرا رسیده است. لشكر كوفه حركت مى كند و رو به روى لشكر امام مى ايستد. امام حسين عليه السلام رو به سپاه كوفه مى کند و از آنها می خواهد که در جنگ شتاب نكنند تا آن ها را نصيحت كند. اما انگار گوش های این مردم کر شده است و سخن حق را نمی شنوند. یاران امام و جوانان بنی هاشم یکی پس از دیگری جان خود را فدای امامشان کردند و اکنون امام حسين عليه السلام آماده رفتن به ميدان است...
امام حسين عليه السلام آماده رفتن به ميدان است اينك لحظه خداحافظى است.
اكنون او با عزيزان خود سخن مى گويد: «دخترانم، سكينه! فاطمه! و خواهرانم، زينب! اُمّ كُلْثوم! من به سوى ميدان مى روم و شما را به خدا مى سپارم».
همه اشك مى ريزند. آرى! اين آخرين بارى است كه امام را مى بينند. سكينه ( دختر امام )، رو به پدر مى كند و مى گويد:
- بابا، آيا به سوى مرگ مى روى؟
- چگونه به سوى مرگ نروم حال آنكه ديگر هيچ يار و ياورى ندارم.
- بابا، ما را به مدينه برگردان!
- دخترم! اين نامردان هرگز اجازه نمى دهند كه شما را به مدينه ببرم.
صداى ناله و شيونِ همه بلند مى شود. امّا در اين ميان سكينه بيش از همه بى تابى مى كند، آخر او چگونه دورى پدر را تحمّل كند. او آنچنان گريه مى كند كه دل همه را به درد مى آورد. امام سكينه را در آغوش مى گيرد و مى فرمايد: «دخترم! دل مرا با اشك چشم خود نسوزان».
آغوش پدر، سكينه را آرام مى كند. پدر اشك چشم او را پاك مى كند و با همه خداحافظى مى كند و به سوى ميدان مى رود.
امام نگاهى به ميدان مى كند. ديگر هيچ يار و ياورى براى امام باقى نمانده است.
كجا رفتيد؟ اى ياران باوفا!
غم بر دل امام حسين عليه السلام نشسته و اكنون تنهاى تنها شده است. امام سوار بر اسب خويش جلو مى آيد. مهار اسب را مى كشد و فرياد او تا دور دست سپاه كوفه، طنين مى اندازد: «آيا كسى هست تا از ناموس رسول خدا دفاع كند؟ آيا كسى هست كه در اين غربت و تنهايى، مرا يارى كند؟»
فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا...
ناگهان زانوىِ دو برادر مى لرزد. عرقى سرد بر پيشانى آنها مى نشيند. شمشيرهاى اين دو برادر فرو مى افتد. شما را چه مى شود؟
حسىّ ناشناخته در وجود اين دو برادر جوانه مى زند. آرام آرام، همديگر را نگاه مى كنند. چشم هاى آنها با هم سخن مى گويد. آرى! هر دو حسّ مشتركى دارند.به تنهايى و غربت امام حسين عليه السلام مى نگرند.
همسفرم! آيا آنها را مى شناسى؟
آنها سَعْد و ابوالحُتُوف، فرزندان حارث هستند. آنها هر دو از گروه «خَوارج» هستند. عمرى با بغض و كينه حضرت على عليه السلام زندگى كرده اند. آنها همواره دشمن آن حضرت بوده اند.
چه شده است كه اكنون بىقرار شده اند؟ صداى حسين عليه السلام چگونه آنها را اين چنين دگرگون نمود. آنها با خود سخن مى گويند: «ما را چه شده است؟ ما و عشق حسين. مردم ما را به بغض حسين مى شناسند.»
هنوز طنين صداى حسين عليه السلام در گوششان است: «آيا كسى هست منِ غريب را يارى كند؟»
همسفر خوبم! قلم من از روايت اين صحنه ناتوان است. نمىتوانم اوج اين حماسه را بيان كنم. خدايا، چه مى بينم؟ دو اسب سوار با سرعت باد به سوى امام مى تازند.
كسى مانع آنها نمى شود. آنها از خوارج هستند و هميشه كينه حضرت على عليه السلام را به دل داشته اند. عمرسعد خوشحال است و با خود فكر مى كند كه اينان به جنگ حسين عليه السلام مى روند!
وقتى كه نزديك امام مى رسند، خود را از روى اسب بر زمين مى افكنند.
خداى من! آنها سيل اشك توبه را نثار امام مى كنند.
نمى دانم با امام چه مى گويند و چه مى شنوند، تنها مى بينم كه اين بار سوار بر اسب شده و به سپاه كوفه حمله مى برند.
دو برادر به ميدان مى روند تا خون كافران را بريزند. چه شجاعانه مى جنگند، مى غرّند و به پيش مى روند.
لحظاتى بعد، صحراى كربلا رنگين به خون آنها مى شود. آنها به هم نگاه مى كنند و لبخند مى زنند و با هم صدا مى زنند: يا حسين، يا حسين!
سپاه كوفه ايستاده است. شمشيرها در دستانشان بى تابى مى كنند. امام، تنهاى تنهاست.
بار ديگر، صداى امام در صحراى كربلا مى پيچد: «آيا كسى هست مرا يارى كند؟».
هيچ كس صداى حسين را جواب نمى گويد. حسين غريب است و تنها.
نگاه كن! امام سجّاد عليه السلام از خيمه خود بيرون آمده است. او توان راه رفتن ندارد و از شدّتِ تب نيز، مى سوزد.
زينب عليها السلام به دنبال او مى آيد و مى فرمايد: «فرزند برادرم! باز گرد». امام سجّاد عليه السلام در پاسخ مى گويد: «عمه جان! مى خواهم جانم را فداى پدر نمايم». ناگهان چشم امام حسين عليه السلام به او مى افتد. رو به خواهرش مى كند و مى گويد: «خواهرم! پسرم را به خيمه باز گردان.»
عمّه، پسر برادر را به خيمه مى برد و كنارش مى ماند. پروانه ها، همه روى خاك گرم كربلا، بر خاك و خون آرميده اند.
امام در ميدان تنهايى ايستاده است. رو به پيكر بى جان ياران باوفايش مى كند و مى فرمايد: «اى دلير مردان، اى ياران شجاع!»
هيچ جوابى نمى آيد. اكنون امام مى فرمايد: «من شما را صدا مى زنم، چرا جواب مرا نمى دهيد؟ شما در خواب هستيد و من اميد دارم كه بار ديگر بيدار شويد. نگاه كنيد كسى نيست كه از ناموس رسول خدا دفاع كند.»
باز هم صدايى نمى آيد. هنوز صداى امام حسين عليه السلام مى آيد كه يارى مى طلبد.
صداى غريبىِ امام، شورى در آسمان مى اندازد. فرشتگان تاب شنيدن ندارند.
امام، بىيار و ياور مانده است.
بار ديگر چهار هزار فرشته به كربلا مى آيند. آنها به امام مى گويند: «اى حسين! تو ديگر تنها نيستى! ما آمده ايم تا تو را يارى كنيم، ما تمام دشمنان تو را به خاك و خون مى نشانيم.»
همه آنها، منتظر اجازه امام هستند تا به دشمنان هجوم ببرند. امّا امام به آنها اجازه مبارزه نمى دهد.
فرشتگان، همه در تعجّب هستند. مگر تو نبودى كه در اين صحرا فرياد مى زدى: «آيا كسى هست مرا يارى كند». اكنون ما به يارى تو آمده ايم.
اما امام ديدار خدا را انتخاب كرده است. او مى خواهد تا با خون خود، درخت اسلام را آبيارى كند.
نگاه كن! امام، قرآنى را روى سر مى گذارد و رو به سپاه كوفه چنين مى فرمايد: «اى مردم! قرآن، بين من و شما قضاوت مى كند. آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم، چه شده كه مى خواهيد خون مرا بريزيد؟»
هيچ كس جوابى نمى دهد. سكوت است و سكوت!
پسر حيدرِ كرّار به ميدان آمده است. او رَجَز مى خواند و خود را معرفى مى كند: «من فرزند على هستم و به اين افتخار مى كنم.»
لشكر كوفه به سوى امام حمله مى برد. امام دفاع مى كند و سپس چون شير به قلب سپاه حمله مى برد.
امام، شمشير مى زند و به پيش مى رود. تعداد زيادى از نامردان را به خاك و خون مى كشد.
امام متوجّه سمت راست سپاه مى شود، آن گاه حمله مى برد و فرياد مى زند: «مرگ بهتر از زندگى ذلت بار است.». اكنون به سمت چپ لشكر حمله مى برد و چنين رجز مىخواند:
أَنَا الحُسَينُ بنُ عَليّ
آلَيتُ أَنْ لا أنثَنِي
من حسين بن على هستم و قسم خورده ام كه هرگز تسليم شما نشوم.
همه تعجّب مى كنند. حسينى كه از صبح تا به حال اين همه داغ ديده و بسيار تشنه است، چقدر شجاعانه مى جنگد. او چگونه مى تواند به تنهايى ده ها نفر را به خاك هلاكت بنشاند.
امام تلاش مى كند كه خيلى از خيمه ها دور نشود. زيرا به غير از امام سجّاد عليه السلام، هيچ مردى در خيمه ها نيست. امام به سپاه حمله مى كند و بار ديگر به نزديك خيمه ها باز مى گردد.
امام چند بار به سپاه دشمن حمله مى كند و تعداد بسيارى را به جهنم مى فرستد و هر بار كه به خيمه ها باز مى گردد، صداى «لا حَوْلَ و لا قُوّةَ الّا باللَّه» ايشان به گوش مى رسد.
صداى امام، مايه آرامش خيمه هاست. امام رو به سپاه كوفه مى كند و مى گويد: «براى چه به خون من تشنه ايد؟ گناه من چيست؟»
صدايى به گوش امام مى رسد كه دل او را به درد مى آورد و اشكش جارى مى شود: «ما تو را مى كشيم چون كينه پدرت را در سينه داريم.»
اشك در چشم امام حلقه مى زند. آرى! او (كه خود اين همه مظلوم و غريب است) اكنون براى مظلوميّت پدرش گريه مى كند...
بار ديگر امام به قلب لشكر مى تازد و شمشير مى زند و جلو مى رود.
فرماندهان سپاه كوفه در فكر اين هستند كه در مقابله با امام حسين عليه السلام چه كنند. آنها نقشه اى شوم مى كشند بايد حسين را از خيمه ها دور كنيم و آن گاه به خيمه ها حمله ببريم، در اين صورت ديگر حسين در هم مى شكند و نمى تواند اين گونه شمشير بزند.
قرار مى شود در فرصتى مناسب، شمر همراه سربازان خود به سوى خيمه ها حمله كند. هنگامى كه امام به قلب لشكر حمله كرده است، شمر دستور حمله به خيمه ها را مى دهد.
امام متوجّه مى شود و فرياد مى زند: «اى پيروان شيطان! مگر دين نداريد و از قيامت نمى ترسيد؟ غيرت شما كجا رفته است؟»
شمر مى گويد: «اى حسين چه مى گويى؟». امام مى فرمايد: «تا من زنده هستم به ناموسِ من، نزديك نشويد.»
سخنِ امام، لشكر شمر را به خود مى آورد و غيرت عربى را به آنها يادآور مى شود.
شمر مى بيند به هيچ وجه صلاح نيست كه به حمله ادامه دهد. سپس دستور عقب نشينى مى دهد.
شمر نزد عمرسعد مى رود و با او سخن مى گويد: «اى عمرسعد! اينگونه كه حسين مى جنگد تا ساعتى ديگر، همه ما را خواهد كشت.»
تاريخ هيچگاه اين سخن شمر را فراموش نخواهد كرد. حسينى كه جگرش از تشنگى مى سوزد و داغ عزيزانش را به دل دارد، طورى مى جنگد كه ترس وجودِ همه فرماندهان را فرا گرفته است. عمرسعد رو به شمر مى كند:
- اى شمر! به نظر تو چه بايد بكنيم؟
- بايد به لشكر دستور بدهى تا همه يكباره به سوى او هجوم آورند. تيراندازان را بگو تيربارانش كنند، نيزهداران نيزه بزنند و بقيه سپاه هم سنگ بارانش كنند.
عمرسعد نظر او را مى پسندد و دستور صادر مى شود...
امام سوار بر اسب خويش در ميدان مى رزمد كه ناگهان، باران تير و سنگ و نيزه باريدن مى گيرد.
نگاه كن! امام، تك و تنها در ميدان ايستاده است. به خدا، هيچ كس نمى تواند غربت اين لحظه را روايت كند.
آن طرف خيمهها، اشكها، سوزها، زنان بى پناه، تشنگى! اين طرف باران سنگ و تير و نيزه! و مولاى تو در وسط ميدان، تنها ايستاده است!
بر روى اسب، شمشير به دست، گاه نگاهى به خيمه ها مى كند، گاه نگاهى به مردم كوفه. اين مردم، ميزبانان او هستند. امّا اكنون مهمان نوازى به اوج خود رسيده است!
سنگباران، تير باران، نیزه باران!
تيرها بر بدن امام اصابت مى كند. تمام بدن امام از تير پر شده است.
واى، خدايا! چه مى بينم! سنگى به پيشانى امام اصابت مى كند و خون از پيشانى او جارى مى شود.
امام لحظه اى صبر مى كند. امّا دشمن امان نمى دهد و اين بار تيرى زهر آلود بر آن حضرت مى نشيند.
نمى دانم چه كسى اين تير را مى زند. امّا اين تير براى امام حسين عليه السلام از همه تيرها سخت تر است.
صداى امام در دشت كربلا پيچيده است: «بسم اللَّه و باللَّه و على ملّة رسول اللَّه، من به رضاى خدا راضى هستم.»
تو در اين كارزار چه مى بينى كه در ميان اين همه سختى ها، اين گونه با خداى خويش سخن مى گويى؟
تير به سختى در سينه امام فرو رفته است. چاره اى نيست بايد تير را بيرون بياورد. امام به زحمت، تير را بيرون مى آورد و خون مى جوشد.
امام خون ها را جمع مى كند و به سوى آسمان مى پاشد و مى گويد: «بار خدايا! همه اين بلاها در راه تو چيزى نيست.»
فرشتگان همه در تعجّب هستند. اين حسين عليه السلام كيست كه با خدا اين گونه سخن مى گويد. قطرهاى از آن خون به زمين بر نمى گردد. آسمان سرخ مى شود.
تاكنون هيچ كس آسمان را اين گونه نديده است. اين سرخى خون امام حسين عليه السلام است كه در آسمانِ غروب، مانده است.
امام بار ديگر خون در دست خود مى گيرد و اين بار صورت خود را با آن رنگين مى كند. آرى! امام مى خواهد به ديدار خدا برود، پس چهره خود را خون آلود مى كند و مى فرمايد: «مى خواهم جدّم رسول خدا مرا در اين حالت ببيند.»
خونى كه از بدن امام رفته است، باعث ضعف او مى شود. دشمن فرصت را غنيمت مى شمارد و از هر طرف با شمشيرها مى آيند و هفتاد و دو ضربه شمشير بر بدن آن حضرت مى نشيند.
خداى من! امام از روى اسب با صورت به زير مى آيد، گويا عرش خدا بر روى زمين مى افتد.
امام با صورت به روى خاك گرم كربلا مى افتد.
آرى! اين سجده آخر امام حسين عليه السلام است كه ركوعى ندارد.
صداى مناجات امام به گوش مى رسد: «در راه تو بر همه اين سختى ها صبر مى كنم.»
امام حسين عليه السلام آينه صبر خداست. در اوج قلّه بلا ايستاده و شعار توحيد و خداپرستى سر مى دهد.
خون امام درخت دين و خداپرستى را آبيارى مى كند. امام به ذكر خدا مشغول است.
نگاه كن! ذو الجناح، اسب امام، چگونه يال خود را به خون امام رنگين مى كند و به سوى خيمه ها مى رود. همه اهل خيمه، صداىِ ذو الجناح را مى شنوند و از خيمه بيرون مى آيند.
زينبعليها السلام در حالى كه بر سر و سينه مى زند به سوى قتلگاه مى دود. حسينش را در خاك و خون مى بيند در حالى كه دشمنان، دور او را محاصره كرده اند.
او فرياد مى زند: «واى برادرم!»
عمرسعد هم براى ديدن امام از راه مى رسد. زينب به او رو مى كند و با لحنى غمناك مى گويد: «واى بر تو! برادرم را مى كشند و تو نگاه مى كنى!».
صداى زينب عليها السلام اشك عمرسعد را جارى مى كند. امّا او نمى تواند كارى كند و فقط گريه مى كند. ولى اين گريه چه فايده اى دارد.
عمرسعد رويش را از زينب عليها السلام برمى گرداند. زينب رو به سپاه كوفه مى كند: «آيا در ميان شما يك مسلمان نيست؟».
اما هيچ كس جواب زينب عليها السلام را نمى دهد...