مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت چهل و پنجم

1390/11/16 15:15
نویسنده : یه مامان
5,216 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه : روز عاشورا فرا رسیده استلشكر كوفه حركت مى‏ كند و رو به‏ روى لشكر امام مى ‏ايستد. امام حسين ‏عليه السلام رو به سپاه كوفه مى ‏کند و از آنها می خواهد که در جنگ شتاب نكنند تا آن ها را نصيحت كند. اما انگار گوش های این مردم کر شده است و سخن حق را نمی شنوندیاران امام یکی پس از دیگری جان خود را فدای امامشان کردند و اکنون نوبت جوانان بنی هاشم است، اکنون به جز عباس کسی نمانده آیا ماجرای شهادت عباس و علی اصغر(ع) را شنیده ای؟...

  

ديگر هيچ كس از جوانان بنى‏هاشم غير از عبّاس نمانده است.

 تشنگى در خيمه‏ها غوغا مى‏كند، آفتاب گرم كربلا مى‏سوزاند. گوش كن!

 آب، آب!

 اين صداى عطش كودكان است كه صحراى گرم كربلا را در برگرفته است. عبّاس تاب شنيدن ندارد. چگونه ببيند كه همه از تشنگى بى‏تابى مى‏كنند.

 اكنون عبّاس نزد امام مى‏آيد. اجازه مى‏گيرد تا براى آوردن آب به سوى فرات برود. هيچ كس نيست تا او را يارى كند؟ كاش ياران باوفا بودند و عبّاس را همراهى مىكردند. عبّاس مشك آب را برمى‏دارد تا به سوى فرات برود.

صدايى در صحرا مى‏پيچد: «مبادا بگذاريد كه آنها به آب برسند، اگر آنها آب بنوشند هيچ كس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود

 عبّاس همچنان پيش مى‏ تازد و به فرات مى ‏رسد.

 اى آب! چه زلال و گوارايى! تشنگى جان او را بر لب آورده است. وقتى دست خود را به زير آب مى ‏زند، او را بيشتر به ياد تشنگى كودكان و خيمه ‏نشينان مى‏ اندازد...

لب‏هاى خشك عبّاس نيز، در حسرت آب مى‏ ماند. اى حسين! بر لبِ آبم و از داغ لبت مى‏ ميرم...

 عبّاس، مشك را پر از آب مى ‏كند. صداى دلنشين آب كه در كام مشك مى‏ رود جان عبّاس را پر از شور مى ‏كند.

 اكنون مشك پر شده است. آن را به دوش راست مى ‏اندازد و حركت مى ‏كند.

 نگاه كن! هزاران گرگ سر راه او قرار گرفته ‏اند. عبّاس نگاهى به آنها مى ‏كند و در مى‏ يابد كه هدف دشمن، مشك آب است. چهار هزار نفر در مقابلش ايستاده‏ اند آب به خيمه ‏ها نرسد، عبّاس مى ‏خواهد آب را به خيمه ‏ها برساند. فرياد مى‏ زند: «من از مرگ نمى ‏ترسم. من سپر جان حسينم! من ساقى تشنگان كربلايم.»

 عبّاس به سوى خيمه ‏ها به سرعت باد پيش مى‏ تازد، تا زودتر آب را به خيمه ‏ها برساند.

 سپاه كوفه او را محاصره مى‏ كنند. يك نفر با هزاران نفر رو به ‏رو شده است.

 عبّاس بايد هم مشك را از خطرِ تيرها حفظ كند و هم شمشير بزند و سپاه را بشكافد. او شمشير مى ‏زند، سپاه كوفه را مى‏ شكافد، مى‏ رزمد، مى‏ جنگد و جلو مى ‏رود.

 ده‏ ها نفر را به خاك و خون مى ‏نشاند. نگاه او بيشتر به سوى خيمه ‏ها است و به مشك آبى كه در دست دارد، مى ‏انديشد. او بيشتر به فكر مشك آب است تا به فكر مبارزه. او آمده است تا آب براى كودكان ببرد، على اصغر تشنه است!

 در اين كارزار شمشير و خون، شمشير نَوْفل به دست راست عبّاس مى ‏نشيند.

 بى ‏درنگ شمشير را به دست چپ مى ‏گيرد و به مبارزه ادامه داده و فرياد مى ‏زند: «به خدا قسم، اگر دست مرا قطع كنيد من هرگز از حسين، دست بر نمى دارم.»

 خون از دست عبّاس جارى است. او فقط به فكر اين است كه هرطور شده آب را به خيمه‏ ها برساند. اكنون عبّاس با دست چپ شمشير مى ‏زند! لشكر را مى ‏شكافد و جلو مى ‏رود امّا اين بار شمشير حَكَم بر دست چپ او مى ‏نشيند.

 دست چپ سقّاى كربلا نيز قطع مى ‏شود. امّا پاهاى عبّاس‏ كه سالم است.

 
اكنون او با پا اسب را مى ‏تازاند، شايد بتواند به خيمه ‏ها برسد امّا افسوس...! در اين ميان تيرى به مشك آب اصابت مى‏ كند و اين ‏جاست كه اميد عبّاس نا اميد مى‏ شود. آب‏ ها روى زمين مى ‏ريزد. او ديگر آبى با خود ندارد، پس چگونه به خيمه‏ ها برگردد؟...

 گرگ ‏هايى كه از صبح تا كنون در دل كينه او را داشتند، دورش جمع مى‏ شوند. آرى، همين عبّاس بود كه چند بار از فرات آب برد. تيرى به سينه او اصابت مى ‏كند و نامردى، عمود آهن به سر او مى ‏زند.

 عبّاس روى زمين مى ‏افتد و صدايش بلند مى‏ شود: «اى برادر! مرا درياب».

 نگاه كن! اكنون سرِ عبّاس بر زانوى امام حسين ‏عليه السلام است و اشك در چشم او.

 اين صداى امام است كه با برادر خود سخن مى ‏گويد: «اكنون كمر من شكست، عبّاسم».

 آرى! عبّاس پشت و پناه حسين بود و با رفتن او ديگر امام حسين ‏عليه السلام، تنهاى تنها شد. صداى گريه امام آن‏ چنان بلند است كه كسى تا به حال گريه او را اين ‏گونه نديده بود...

 امام، غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده است.

 از پشت پرده اشكش به يارانِ شهيد خود نگاه مى ‏كند. همه پر كشيدند و رفتند. چه با وفا بودند و صميمى! طنين صداى امام در دشت مى‏ پيچد: «آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟.»

 هيچ جوابى نمى‏ آيد. كوفيان، سرِ خود را پايين گرفته ‏اند. آرى! ديگر هيچ خداپرستى در ميان آنها نيست. اينان همه عاشقان دنيا هستند!

 نگاه كن! سپاه كوفه گريه مى ‏كنند. آخر شما چه مردمى هستيد كه بر غريبى حسين اشك مى‏ ريزيد. آخر اين چه معمّايى است؟ غربت امام، آن ‏قدر زياد است كه دل دشمن را هم براى لحظاتى به درد آورده است. نمى‏ دانم براى چه امام به سوى خيمه‏ ها برمى‏ گردد.

 صداى «آب، آب» در خيمه ‏ها پيچيده است. همه، تشنه هستند، اما اين دشت ديگر سقّايى ندارد. خداى من! شيرخوار حسين از تشنگى بى ‏تاب شده است.

 امام، خواهر را صدا مى ‏زند: «خواهرم، شيرخواره ‏ام را بياوريد.»

 على اصغر، بى ‏تاب شده است. زينب او را از مادرش رباب مى ‏گيرد و در آغوش مى ‏فشارد و روى دست برادر قرار مى ‏دهد. امام شيرخوار خود را در آغوش مى‏ گيرد، او را مى‏ بويد و مى ‏بوسد: «عزيزم! تشنگى با تو چه كرده است».

 امام حسين ‏عليه السلام، على اصغر را به ميدان مى ‏برد تا شايد از دل سنگ اين مردم، چشمه عاطفه ‏اى بجوشد و یا شاید کسی به این واسطه هدایت شود...

اكنون امام در وسط ميدان ايستاده است. در دور دست سپاه، همه از هم مى ‏پرسند كه حسين‏ عليه السلام چه چيزى را روى دست دارد. آيا او قرآن آورده است؟

 امام فرياد برمى ‏آورد: «اى مردم! اگر به من رحم نمى‏ كنيد، به كودكم رحم كنيد.»

 عمرسعد با نگرانى، سپاه كوفه را مى‏ بيند كه تاب ديدن اين صحنه را ندارند. آرى! امام حجت ديگرى بر كوفيان آشكار مى ‏كند. على اصغر با دستان كوچكش بر همه قلب ‏ها چنگ زده است. چه كسى به اين صحنه پايان خواهد داد؟ سكوت است و سكوت!

 ناگهان حَرْمَله تيرى در كمان مى ‏گذارد. او زانو مى ‏زند. سپاه كوفه با همه قساوتى كه در دل دارند چشمانشان را مى ‏بندند و تير رها مى ‏شود.

 خداى من چه مى ‏بينم، خون از گلوىِ على اصغرمى ‏جوشد.

 اينك اين صداى گريه امام است كه به گوش مى ‏رسد.

 نگاه كن! اين چه صحنه ‏اى است كه مى ‏بينى؟ امام چه مى ‏كند؟ او دست خود را زير گلوىِ على اصغر مى ‏گيرد و خون او را به سوى آسمان مى ‏پاشد.

 همه، از اين كار تو تعجّب مى ‏كنند. اشك در چشم دارى و خون فرزند به سوى آسمان مى ‏پاشى. تو نمى ‏گذارى حتى يك قطره از خون على اصغر به زمين بريزد.

 صدايى ميان زمين و آسمان طنين مى ‏اندازد: «اى حسين! شيرخوار خود را به ما بسپار كه در بهشت از او پذيرايى مى ‏كنيم».

 امام، آماده شهادت است. به سوى خيمه مى ‏آيد و مى ‏فرمايد: «براى من پيراهن كهنه ‏اى بياوريد تا آن را به تن كنم. من به سوى شهادت مى‏ روم».

 صداى گريه همه بلند مى ‏شود. آنها مى‏ فهمند كه اين آخرين ديدار است.

 به راستى، چرا امام پيراهن كهنه مى‏ طلبد؟ شايد او مى ‏خواهد اين پيراهن كهنه را بپوشد تا اين دشمنِ غارتگر، بعد از شهادت آن حضرت به آن لباس طمع نكرده و آن را غارت نكنند...

 امام سجّاد عليه السلام در بستر بيمارى است. امام حسين ‏عليه السلام براى خداحافظى به سوى خيمه او مى ‏رود. مصلحت خدا در اين است كه او امروز بيمار باشد تا نسل امامت قطع نگردد.

 امام وارد خيمه مى ‏شود. پسرش را در آغوش مى‏ گيرد و وصيّت ‏هاى خود را به او مى ‏فرمايد. آرى امام حسين ‏عليه السلام اسرار امامت را كه از امام حسن‏ عليه السلام گرفته است، به امام سجّاد عليه السلام مى ‏سپارد.

 اشك از چشم امام سجّاد عليه السلام جارى است، او براى غربت و مظلوميّت پدر گريه مى ‏كند. امام حسين ‏عليه السلام از او مى‏ خواهد در راه خدا صبر كند.

او پناه اين كاروان خواهد بود...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مریم(مامان روشا)
16 بهمن 90 16:45
دلم نمیخواست واسه این پست نظر بذارم ...خیلی دردناک بود خیلی ناراحت شدم و گریه کردم واقعا" دیدن این صحنه ها چه دلی میخواد!
من نمیدونم پایان با کاروان عشق کیه ولی اگر ممکنه با شهادت امام حسین تمومش نکنید و برامون بنویسید سرگذشت کسانی که تو شهادت امام حسین و یارانشون دست داشتند چی میشه؟


سلام مامان عزیز
قدر این اشک هاتون رو بدونید خیلی با ارزش هستند. در روایات داریم همه چشم‌ها در روز قيامت گريانند مگر چشمي که بر امام حسين عليه السّلام گريه کرده باشد.
ان شاالله کاروان عشق بعد از شهادت امام حسین علیه السلام هم ادامه خواهد داشت پیشاپیش از همراهی صمیمانه ی شما سپاسگزاریم و براتون آرزوی سلامتی داریم.
مامان پریسا
16 بهمن 90 18:07
در یک روز چقدر داغ دیدن؟


مامان علي خوشتيپ
17 بهمن 90 9:36
خيلي سخت بود اين قسمت رو بخونم

مامان یاسین و ستایش
17 بهمن 90 13:44
یا حسین
امان از دل زینب


یک عدد مامان
18 بهمن 90 10:48
السلام ای کشته های بی کفن …

تینا
19 بهمن 90 15:03
خوندن مطلبتون خیلی سخت بود ............. تحمل دیدنش که ........