مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت چهل و چهارم

1390/11/13 15:15
نویسنده : یه مامان
4,515 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه : روز عاشورا فرا رسیده است. لشكر كوفه حركت مى‏ كند و رو به‏ روى لشكر امام مى ‏ايستد. امام حسين ‏عليه السلام رو به سپاه كوفه مى ‏کند و از آنها می خواهد که در جنگ شتاب نكنند تا آن ها را نصيحت كند. اما انگار گوش های این مردم کر شده است و سخن حق را نمی شنوندیاران امام یکی پس از دیگری جان خود را فدای امامشان کردند و اکنون نوبت جوانان بنی هاشم است، این بار فرزندان حضرت زینب علیها السلام و قاسم بن الحسن به سوی میدان می روند...

 

 -عَوْن، نگاه كن! على اكبر نيز، شهيد شد. حالا نوبت توست و بايد جانت را فداى دايى ‏ات حسين كنى.

 - چشم، مادر! من آماده ‏ام.

 زينب عليها السلام، صورت فرزند خويش را مى ‏بوسد و او را تا كنار خيمه بدرقه مى ‏كند. آرى! زينب يك دسته گل براى برادر دارد، يك جوان رشيد!

 زينب آنجاست، در آستانه خيمه ايستاده و به جوانش نگاه مى‏ كند. عَون خدمت دايى مى ‏آيد و اجازه ميدان مى‏ گيرد و به پيش مى ‏تازد.

 گوش كن! اين صداى عَون است كه در صحراى كربلا مى‏ پيچد: «اگر مرا نمى‏ شناسيد، من از نسل جعفر طيّارم! همان كه خدا در بهشت دو بال به او عنايت فرموده است.»

 نام جعفر طَيّار براى همه آشناست و عَون از پدربزرگ خود سخن مى ‏گويد. مردى كه دستهايش در راه اسلام و در جنگ حُنَيْن از بدن جدا شد و به شهادت رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله بارها فرمود كه خدا در بهشت به جعفر دو بال داده است. براى همين، او را جعفر طيّار لقب داده اند.

 جعفر طيّار پسرى به نام عبداللَّه دارد كه شوهر حضرت زينب‏ عليها السلام است. او نماينده امام حسين‏ عليه السلام در مكّه است و براى همين در آن شهر مانده است. امّا فرزندان خود عَوْن و محمّد را به همراه همسرش زينب‏ عليها السلام به كربلا فرستاده است.

 عون و محمّد برادر هستند. اما مادرِ عون، زينب‏ عليها السلام است و مادر محمّد، حَوْصاء نام دارد كه اكنون در مدينه است.

 ساعتى پيش محمّد نيز، به ميدان رفت و جان خود را فداى امام حسين ‏عليه السلام كرد.

 اكنون اين عون است كه در ميدان مى‏ جنگد و شمشير مى ‏زند و دشمنان را به خاك سياه مى ‏نشاند. دستور مى ‏رسد تا عَون را محاصره كنند. باران تيرها و نيزه‏ ها پرتاب مى‏ شوند و گرد و غبار به آسمان مى ‏رود و پس از لحظاتى، او هم به سوى برادر پر مى ‏كشد و خونش، خاك گرم كربلا را رنگين مى‏ كند.

 آيا زينب ‏عليها السلام كنار پيكر جوان خود مى ‏آيد؟ هر چه صبر مى ‏كنم، زينب ‏عليها السلام را نمى ‏بينم. به راستى، زينب‏ عليها السلام كجاست؟

 زينب نمى ‏خواهد برادر، اشك چشم او را در داغ جوانش ببيند.

 بعد از شهادت عون ، جوانان بنى‏ هاشم به ميدان مى ‏روند و يكى پس از ديگرى به شهادت مى ‏رسند.

نگاه کن آن نوجوان كيست كه بر آستانه خيمه ايستاده است؟...

 او يادگار امام حسن ‏عليه السلام، قاسم سيزده ساله است! نگاه كن! قاسم با خود سخن مى‏ گويد: «حالا اين منم كه بايد به ميدان بروم. عمويم ديگر يار و ياورى ندارد». او به سوى عمو مى‏ آيد: «عمو، به من اجازه مى‏ دهى تا جانم را فدايت كنم؟».

 امام حسين ‏عليه السلام به او نگاهى مى ‏كند و دلش تاب نمى ‏آورد. آخر تو يادگار برادرم هستى و سيزده سال بيشتر ندارى. قاسم بيا در آغوشم. تو بوى برادرم حسن‏ عليه السلام را مى‏ دهى. گريه ديگر امان نمى ‏دهد. امام حسين ‏عليه السلام و قاسم هر دو اشك مى ‏ريزند.

 دل كندن از قاسم براى حسين ‏عليه السلام خيلى سخت است. نگاه كن! حسين‏ عليه السلام داغ على اكبر را ديد، ولى از هوش نرفت. امّا حالا به عشق قاسم بى‏ هوش شده است.

 هيچ چشمى طاقت ديدن اين صحنه را ندارد. قاسم به عمو مى ‏گويد: «اى عمو به من اجازه ميدان بده».

 آخر چگونه عمو به تو اجازه ميدان دهد؟

 قاسم التماس مى‏ كند و مى ‏گويد: «من يتيم هستم، دلم را مشكن!». سرانجام عمو را راضى مى ‏كند و قاسم بر اسب سوار مى‏ شود...

 صدايى در صحرا مى ‏پيچد، همه گوش مى ‏كنند: «اگر مرا نمى ‏شناسيد من پسر حسن‏ عليه السلام هستم».

 اين جوان چقدر زيباست. گويى ماه كربلا طلوع نموده است. پس چرا لباس رزم بر تن ندارد؟ اين چه سؤالى است؟ آخر چه كسى براى نوجوان سيزده ساله زره مى‏ سازد؟ او پيراهن سفيدى بر تن دارد و شمشيرى در دست.

 او به سوى دشمن حمله مى‏ برد، چون شير مى‏ غرّد و شمشير مى ‏زند.

 دشمن او را محاصره مى ‏كند. نمى ‏دانم چه مى ‏شود، فقط صدايى به گوشم مى ‏رسد: «عمو جان! به فريادم برس». اين صدا به گوش حسين ‏عليه السلام نيز، مى ‏رسد. امام فرياد مى‏ زند: «آمدم، عزيزم!»

 امام به سرعت، خود را به ميدان مى‏ رساند. دشمنان، دور قاسم جمع شده ‏اند، اما هنگامى كه صداى حسين‏ عليه السلام را مى‏ شنوند، همه فرار مى ‏كنند. پيكر قاسم زير سُم اسب‏ ها قرار مى ‏گيرد. گرد و غبارى بر پا مى‏ شود كه ديگر چيزى نمى ‏بينم. اما بايد صبر كنم.

 نگاه كن! امام كنار پيكر قاسم نشسته است و سرِ او را به سينه دارد.

 امام به قاسم مى ‏گويد: «قاسمم! تو بودى كه مرا صدا زدى. من آمدم، چشم خود را باز كن!». امّا ديگر جوابى نمى ‏آيد. گريه امام را امان نمى ‏دهد، قاسم را مى ‏بوسد و مى ‏گويد: «به خدا قسم، بر من سخت است كه تو مرا به يارى بخوانى و من وقتى بيايم كه تو ديگر جان داده باشى».

 آن‏گاه با دلى شكسته و تنى خسته، پيكر قاسم را به سوى خيمه ‏ها مى ‏آورد.
 
ديگر هيچ كس از جوانان بنى‏ هاشم غير از عبّاس نمانده است...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مریم(مامان روشا)
13 بهمن 90 16:02
ای خدا...خیلی خیلی دردناکه


مامان پریسا
13 بهمن 90 16:23


اینجا بهشت سرخ بدن‎های بی سر است اینجا نگارخانه‎ی گل‎های پرپر است

اینجاست قتلگاه شهیدان راه حق اینجا مزار قاسم و عباس و اکبر است

اینجا برای پیکر صد چاک عاشقان گرد و غبار کرب و بلا مُشک و عنبر است


ممنون
تینا
13 بهمن 90 17:54



مامان علي خوشتيپ
14 بهمن 90 10:58
آ ئید کنار خیمه ها با سوز دل بر یان
تا کنم دعا بر قاسمم هم از دل و هم از جان
آمد از خیمه همچو قرص قمر
آنكه آماده بهر پرواز است
اشتیاق است و ترس جاماندن
بند نعلین او اگر باز است
كربلا با نسیم گلبرگش
رنگ و بوى گلاب مى‏گیرد
حسنى زاده است، حق دارد
چهره‏اش را نقاب مي‏گیرد
آخر او ماهپاره مى ‏باشد
مثل خورشید عرشه زین است
آن گلى كه به چشم مى‏آید
زودتر در نگاه گلچین است
قامت سبز و قد كوتاهش
بوى كامل‏ترین غزل دارد
اینكه شوقش زبان زد عشق است
سیزده شیشه عسل دارد


ممنون، التماس دعا
یک عدد مامان
14 بهمن 90 22:24
وای خدا ! این توصیفات شما نفس رو توو سینه ی ما حبس میکنه

با دل پاکتون برای ما هم دعا کنید