مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت چهلم

1390/11/3 7:00
نویسنده : یه مامان
3,333 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصهروز عاشورا فرا رسیده استلشكر كوفه حركت مى‏ كند و رو به‏ روى لشكر امام مى ‏ايستدامام حسين ‏عليه السلام رو به سپاه كوفه مى ‏کند و از آنها می خواهد که در جنگ شتاب نكنند تا آن ها را نصيحت كند. اما انگار گوش های این مردم کر شده است و سخن حق را نمی شنوندیاران امام آماده اند تا یکی پس از دیگری جان خود را فدای امامشان کنند. آیا  ماجرای شهادت اَنس بن حارث و وَهَب همان جوان مسیحی تازه مسلمان شده را شنیده ای...

جوانان زيادى رفتند و جان خود را فداى حسين ‏عليه السلام كردند. امّا اكنون نوبت او است.

 بيش از هفتاد سال سن دارد. ولى دلش هنوز جوان است. آيا او را شناختى؟

او اَنس بن حارث است. همان كه سال ‏ها پيش در ركاب پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير مى ‏زد. او به چشم خود ديده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله چقدر حسينش را مى‏ بوسيد و مى ‏بوييد.

 نگاه كن! با دستمالى پيشانى خود را مى‏ بندد تا ابروهاى سفيد و بلندش را زير آن مخفى كند. كمر خود را نيز محكم بسته است. او شمشير به دست به سوى امام مى ‏آيد.

 سلام مى‏ كند و جواب مى‏ شنود و اجازه ميدان مى‏ خواهد. امام به او مى ‏فرمايد: «اى شيخ! خدا از تو قبول كند». او لبخندى مى ‏زند و به سوى ميدان حركت مى ‏كند.

 كوفيان همه او را مى‏ شناسند و براى او به عنوان يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله احترام خاصى قايلند. امّا اكنون بايد به جنگ او بروند. انس هيچ پروايى ندارد. گر چه در ظاهر پير و شكسته شده است، ولى جرأت شير را دارد و به قلب سپاه دشمن مى ‏تازد.

 در مقابل سپاه مى ‏ايستد و به مردم كوفه مى ‏گويد: «آگاه باشيد كه خاندان علىّ بن ابى ‏طالب پيرو خدا هستند و بنى ‏اُميّه پيرو شيطان»

 آرى! او در اين ميدان از عشق به مولايش حضرت على‏ عليه السلام، پرده برمى ‏دارد. تنها كسى كه نام حضرت على ‏عليه السلام را در ميدان كربلا، شعار خود نموده است، اين پيرمرد است.

 او روزهايى را به ياد مى ‏آورد كه در ركاب حضرت على ‏عليه السلام در صفيّن و نهروان، شمشير مى ‏زد. اكنون على ‏گويان و با عشقى كه از حسين در سينه دارد، شمشير مى ‏زند و كافران را به قتل مى ‏رساند.

 اما پس از لحظاتى، پير مردِ عاشورا روى خاك گرم كربلا مى ‏افتد، در حالى كه محاسن سفيدش با خون سرخ، رنگين است.

خدايا! اكنون نوبت كيست كه براى حسين‏عليه السلام جان فشانى كند؟

 نگاه كن! وَهَب از دور مى ‏آيد. آيا او را مى ‏شناسى؟ يادت هست وقتى كه به كربلا مى ‏آمديم امام حسين ‏عليه السلام كنار خيمه او ايستاد و به بركت دعاى ايشان چاه آنها، پر از آب شد. آنها مسيحى بودند، امّا چه وقت خوبى، حسينى شدند. روزى كه هزاران مسلمان به جنگ حسين آمده ‏اند، وهب به يارى اسلام واقعى آمده است.

 او اكنون آمده است تا اجازه ميدان بگيرد. مادر و همسر او كنار خيمه ايستاده‏ اند و براى آخرين بار او را نگاه مى ‏كنند. اكنون اين وهب است كه صدايش در صحراى كربلا طنين ‏انداخته است: «به زودى ضربه ‏هاى شمشير مرا مى ‏بينيد كه چگونه در راه خدا شمشير مى ‏زنم».

 او مى ‏رزمد و مى ‏جنگد و عدّه زيادى را به قتل مى ‏رساند. مادر كنار خيمه ايستاده است. او رزم فرزند خود را مى‏ بيند و اشك شوق مى‏ ريزد...

 او چگونه خدا را شكر كند كه پسرش اكنون در راه حسينِ فاطمه شمشير مى ‏زند.

 نگاه وهب به مادر مى ‏افتد و به سرعت به سوى خيمه ‏ها برمى ‏گردد. نگاهى به مادر مى ‏كند. مادر تو چقدر خوشحالى! چقدر شاد به نظر مى ‏آيى!

 وهب شمشير به دست دارد و خون از سر و روى او مى ‏ريزد. در اين جنگ، زخم ‏هاى زيادى بر بدنش نشسته است. احساس مى ‏كند كه بايد از مادر خود حلاليت بطلبد:

 - مادر، آيا از من راضى هستى؟

 - نه.

 همه تعجّب مى ‏كنند. چرا اين مادر از پسر خود راضى نيست!

مادر به صورت وهب خيره مى ‏شود و مى ‏گويد: «پسرم، وقتى از تو راضى مى‏ شوم كه تو در راه حسين كشته شوى...»

 آفرين بر تو اى بزرگ مادرِ تاريخ! وهب اكنون پيام مادر را درك كرده است.

 آن طرف، همسر جوانش ايستاده است. او سخنِ مادر وهب را مى ‏شنود كه فرزندش را به سوى شهادت مى‏ فرستد.

 همسر وهب جلو مى‏ آيد: «وهب، مرا به داغ خود مبتلا نكن!».

وهب در ميان دو عشق گرفتار مى ‏شود. عشق به همسر مهربان و عشق به حسين ‏عليه السلام.

 وهب بايد چه كند؟...

 آيا نزد همسرش برگردد و رضايت او را حاصل كند و يا به سوى ميدان جنگ بتازد. البته همسر وهب حق دارد. چرا كه آنها چند روزى است كه مسلمان شده‏ اند. او هنوز از درگيرى ميان جبهه حق و باطل چيز زيادى نمى‏ داند.

 صداى مادر، او را به خود مى ‏آورد: «عزيزم، به سوى ميدان باز گرد و جان خود را فداى حسين كن تا در روز قيامت، جدش پيامبر صلى الله عليه و آله از تو شفاعت كند.»

 وهب، در يك چشم به هم زدن، انتخاب خود را مى كند و به سوى ميدان باز مى ‏گردد. او مى‏ جنگد و پيش مى ‏رود. دست راست او قطع مى ‏شود، شمشير به دست چپ مى‏ گيرد و به جنگ ادامه مى‏ دهد.

 دست چپ او هم قطع مى‏ شود. اكنون ديگر نمى ‏تواند شمشير بزند. دشمنان او را اسير مى‏ كنند و به نزد عمرسعد مى‏ برند. عمرسعد به او مى ‏گويد: «وهب، آن شجاعت تو كجا رفت؟» و آن‏ گاه دستور مى ‏دهد تا گردن وهب را بزنند.

 سپاه كوفه اكنون خشنود است كه شير مردى را از پاى در آورده است. شمر دستور مى‏ دهد تا سر وهب را به سوى مادرش بيندازند. شمر، كينه وهب را به دل گرفته است، چرا كه اين مسيحىِ تازه مسلمان شده، حسّ حقارت را در همه سپاه كوفه زنده كرده است.

 مادر وهب نگاه مى ‏كند و سرِ فرزندش را مى‏ بيند. او سرِ پسر خود را برمى ‏دارد و مى‏ بوسد و مى ‏بويد. همه منتظر هستند تا صداى گريه و شيون او بلند شود، امّا از صداى گريه مادر خبرى نيست.

 نگاه كن! او عمود خيمه اى را برمى‏ دارد و به سوى دشمن مى ‏دود. با همين چوب به جنگ دشمن مى‏ رود و دو نفر را از پاى در مى ‏آورد. همه مات و مبهوتند. آيا اين همان مادرى است كه داغ فرزند ديده است؟

 اين‏جاست كه امام حسين‏ عليه السلام مى ‏فرمايد: «اى مادر وهب، به خيمه ‏ها برگرد. خدا جهاد را از زنان برداشته است».

 او به خيمه برمى ‏گردد. امام به او روى مى‏ كند و مى‏ فرمايد: «تو و پسرت روز قيامت با پيامبر خواهيد بود»

 و چه وعده‏اى از اين بالاتر و بهتر!...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان پریسا
3 بهمن 90 10:57




مامان علی خوشتیپ
3 بهمن 90 14:04
مقام قرب خدا يا بهشت اهل ولاست

بهشت اهل ولا يا زمين کرب و بلاست

ورق ورق شده هفتاد و دو کتاب خدا

به هر ورق که زدم تيغ آيه ها پيداست

نه سر بُوَد به تن کشتگان، نه تن سالم

نه ازغلام، نه مولا، نشان در آن صحراست

گشوده لب که الا اي مواليان حسين

مرا شناخت بر اين لاله هاي باغ خداست

کنار هم بدن قطعه قطعه ي انصار

حبيب ومسلم و جون و برير و عابس ماست




ممنون به خاطر شعری که برامون نوشتید
یک عدد مامان
3 بهمن 90 14:23
چه زیبا !


مریم(مامان روشا)
4 بهمن 90 1:00
وای بازم غمناک بود ....میگم این آدما کجا و ما کجا

ان شاالله که بتونیم ذره ای خودمون رو شبیه این افراد کنیم و طوری زندگی کنیم که دلشون از ما راضی باشه
تینا
9 بهمن 90 14:39
خیلی غمناک بود .....