مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت سی و پنجم

1390/10/20 15:15
نویسنده : یه مامان
3,143 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصهروز عاشورا فرا رسیده است. لشكر كوفه حركت مى‏ كند و رو به‏ روى لشكر امام مى ‏ايستد. امام حسين ‏عليه السلام رو به سپاه كوفه مى ‏کند و از آنها می خواهد که در جنگ شتاب نكنند تا آن ها را نصيحت كند. اما انگار گوش های این مردم کر شده است و سخن حق را نمی شنوند. یاران امام آماده اند تا یکی پس از دیگری جان خود را فدای امامشان کنند با هم ماجرای مُجَمَّع و نافع را می خوانیم...

 

مُجَمَّع، اهل كوفه است. امّا اكنون مى‏خواهد در مقابل سپاه كوفه بايستد.

 او به سوى سه نفر از دوستان خود مى‏رود. گوش كن! او با آنها در حال گفت‏وگو است: «بنگريد كه چگونه دوستان ما به خاك و خون كشيده شدند و چگونه دشمن قهقهه مستانه سر مى‏دهد. بياييد ما با هم يك گروه كوچك تشكيل دهيم و با هم به جنگ اين نامردها برويم».

 دوستان با او موافقند. آنها مى ‏خواهند پاسخى دندان شكن به گستاخى دشمن بدهند.

 چهار شير كربلا به سوى امام مى ‏روند تا براى رفتن به ميدان، از ايشان اجازه بگيرند. امام در حق آنها دعا مى ‏كند و بدين ترتيب به آنها اجازه رفتن مى ‏دهد. چهار جوان ‏مرد مى ‏آيند و در حالى كه شمشيرهاى آنها در هوا مى‏ چرخد، به قلب سپاه حمله مى‏ برند.

 همه فرار مى‏ كنند و سپاه كوفه در هم مى ‏ريزد. آنها شانه به شانه يكديگر حمله مى ‏كنند. گاه به قلب لشكر مى‏ زنند و گاه به سمت چپ و گاه به سمت راست. هيچ كس توان مقابله با آنها را ندارد. آنها مى ‏خواهند انتقام خونِ شهيدان را بگيرند. خدا مى ‏داند كه چقدر از اين نامردها را به خاك سياه مى ‏نشانند.

 عمرسعد بسيار عصبانى مى‏ شود. اين چهار نفر، يك لشكر را به زانو در آورده‏ اند. يك مرتبه فكرى به ذهن عمرسعد مى ‏رسد و دستور مى ‏دهد تا هنگامى كه آنها به قلب لشكر حمله مى ‏كنند لشكر راه را باز كند تا آنها به عقب سپاه برسند و آن‏ گاه آنها را محاصره كنند...

 اين نقشه اجرا مى ‏شود و اين چهار تن در حلقه محاصره قرار مى ‏گيرند. صداى «يا محمّد» آنها به گوش امام مى ‏رسد. امام، عبّاس را به كمك آنها مى‏ فرستد. عبّاس همچون حيدر كرّار مى‏ تازد و با شتاب به سپاه كوفه مى ‏رسد. همه فرار مى ‏كنند و حلقه محاصره شكسته مى ‏شود و آنها به سوى امام مى ‏آيند.

 همسفرم، نگاه كن! با اينكه پيكر آنها زخم‏ هاى زيادى خورده است، امّا باز هم عزم جهاد دارند. ماندن، رسمِ جوان‏ مردى نيست. آنها مى‏ خواهند باز گردند. ولى اى كاش آبى مى ‏بود تا اين ياران شجاع، گلويى تازه مى ‏كردند!...

 با ديدن امام و شنيدن كلام آن حضرت، جانى تازه در وجودشان دميده مى ‏شود. بدين ترتيب به سوى ميدان باز مى ‏گردند. باران تير و نيزه شروع مى ‏شود و گرد و غبار همه جا را فرا مى ‏گيرد. نبرد سنگين شده است و اندكى پس از آن در خاموشى فريادها و نشستن غبار، پيكر چهار شهيد ديده مى ‏شود كه كنار هم خفته ‏اند...

 تاكنون نام نافِع بن هلال را شنيده‏ اى؟ آن كه تيرانداز ماهر كربلاست.

 او تيرهاى زيادى همراه خود به كربلا آورده و نام خود را بر روى همه تيرها نوشته است. اينك زمان فداكارى او رسيده است.

 او براى دفاع از امام حسين‏ عليه السلام، تير در كمان مى‏ نهد و قلب دشمنان را نشانه مى‏ گيرد و تعدادى را به خاك سياه مى ‏نشاند. تيرهاى او تمام مى‏ شود. پس خدمت امام حسين‏ عليه السلام مى ‏آيد و اجازه ميدان مى ‏خواهد.

 امام نيز به او اجازه جنگ مى ‏دهد...

 او مى ‏رزمد و به جلو مى ‏رود. همه مى ‏ترسند و از مقابلش فرار مى ‏كنند. عمرسعد، دستور مى ‏دهد هيچ كس به تنهايى به جنگ ياران حسين نرود. آنها به جاى جنگ تن به تن، هر بار كه يكى از ياران امام حمله مى ‏كند، دسته جمعى حمله كرده و او را محاصره مى‏ كنند...

 دشمنان دور نافع حلقه مى ‏زنند و او را آماج تيرها قرار مى ‏دهند و سنگ به سوى او پرتاب مى ‏كنند. اما او مانند شير مى ‏جنگد و حمله مى ‏برد. دشمن حريف او نمى ‏شود. تيرى به بازوى راست او اصابت مى‏ كند و استخوان بازويش مى‏ شكند.

 او شمشير را به دست چپ مى ‏گيرد و شمشير مى ‏زند و حمله مى ‏كند. تير ديگرى به بازوى چپ او اصابت مى ‏كند، او ديگر نمى ‏تواند شمشير بزند.

 اكنون دشمنان نزديك‏تر مى ‏شوند. او نمى‏ تواند از خود دفاع كند. دشمنان، نافع را اسير مى ‏كنند و در حالى كه خون از بازوهايش مى‏ چكد، او را نزد عمرسعد مى ‏برند.

 عمرسعد تا نافع را مى ‏بيند او را مى‏ شناسد و مى ‏گويد: «واى بر تو نافع، چرا بر خودت رحم نكردى؟ ببين با خودت چه كرده‏ اى؟».

 نافع مردانه جواب مى ‏دهد: «خدا مى ‏داند كه من بر اراده و باور خود هستم و پشيمان نيستم و در نبرد با شما نيز، كوتاهى نكردم. شما هم خوب مى‏ دانيد كه اگر بازوان من سالم بود، هرگز نمى ‏توانستيد اسيرم كنيد. دريغا كه دستى براى شمشير زدن نمانده است...»

 همه مى ‏فهمند اگر چه نافع بازوان خود را از دست داده، امّا هرگز دست از آرمان خويش بر نداشته است. او هنوز در اوج مردانگى و دفاع از امام خويش ايستاده است.

 شمر فرياد مى ‏زند: «او را به قتل برسان». عمرسعد مى‏ گويد: «تو خود او را آورده ‏اى، خودت هم او را بكش». شمر خنجر مى ‏كشد.

«إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَ اجِعُونَ »

 روح نافع پر مى ‏كشد و به سوى آسمان پرواز مى ‏كند...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

یک عدد مامان
20 دی 90 18:51
وای خدا ! داستان نافع رونمیدونستم و همچنین داستان اون 4 دلاور رو ! خوش به سعادتشون !

مریم(مامان روشا)
20 دی 90 23:12
ممنون

مامان پریسا
21 دی 90 0:38



مامان علی خوشتیپ
21 دی 90 14:09
خیلی خوبه که اینقدر واقعه کربلا رو به طور مفصل بیان میکنید.منم داستان نافع رو نشنیده بودم

کربلا یعنی سر و جان باختن

پل به معراج شرافت ساختن

کربلا یعنی که عاشورای خون

موسم انا الیه الراجعون

کربلا یعنی گل ِ احمر شدن

روی دست باغبان پرپر شدن

کربلا یعنی هم آغوش عجل

تلخی مرگش نکوتر از عسل

ممنون از شعر قشنگی که برامون نوشتین...
امیدواریم که نسل شما هم از ادامه دهندگان راه امام حسین (ع) باشه.
تینا
26 دی 90 14:22