مدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــامدرســـــــــه ی مامان هــــــــــــــــــــــا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

مــدرســـه ی مــامــان هـا

اینجا برای تربیت فرزندانمان همگی هم معلم هستیم هم شاگرد!

با کاروان عشق؛ قسمت سی و یکم

1390/10/11 15:15
نویسنده : یه مامان
3,075 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه: عمر سعد سپاه را آماده ی جنگ با امام می کند، امام حسین علیه السلام درخواست می کند که یک شب به آن ها مهلت دهند تا شبی دیگر با خدای خود راز و نیاز کنند و نماز بخوانند و عمر سعد به ناچار این درخواست را پذیرفت. در این شب یاران امام هر یک به گونه ای وفاداری خود را به امام نشان می دهند و امام در حق آن ها دعا می کند و جایگاهشان را در بهشت به آن ها نشان می دهد، امام برنامه های دیگری هم دارد دستور می دهد خيمه ‏ها با نظمى جديد و نزديك به هم بر پا مى ‏شود و سه طرف خیمه ها خندق حفر شود و خندق ها از هیزم پر شوند امام برای فردا برنامه ریزی می کند، فردا روز عاشوراست... 

 

اللَّه اكبر، اللَّه اكبر!

 صداى اذان صبح در دشت كربلا طنين‏ انداز مى‏ شود. امام حسين ‏عليه السلام همراه ياران خود به نماز مى ‏ايستد.

 نماز تمام مى‏ شود و امام دست به دعا برمى ‏دارد: «خدايا! تو پناه من هستى و من در سختى‏ ها به يارى تو دل خوش دارم. همه خوبى‏ ها و زيبايى‏ ها از آن توست و تو آرزوى بزرگ من هستى.»

 سپس ايشان برمى ‏خيزد و رو به ياران خود مى ‏گويد: «ياران خوبم! آگاه باشيد كه شهادت نزديك است. شكيبا باشيد و صبور، كه وعده خداوند نزديك است. ياران من! به زودى از رنج و اندوه دنيا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار مى ‏شويد.»

 همه ياران يك صدا مى ‏گويند: «ما همه آماده ‏ايم تا جان خود را فداى شما نماييم.»

 با اشاره امام، همه برمى‏ خيزند و آماده مى‏ شوند. امام نيروهاى خود را به سه دسته تقسيم مى ‏كند.

 دسته راست، دسته چپ و دسته ميانه. زُهير فرمانده دسته راست و حَبيب بن مظاهر فرمانده دسته  چپ لشكر مى‏ شوند و خود حضرت نيز، در قلب لشكر قرار مى ‏گيرد.

 پروانه‏ ها آماده‏ اند تا جان خود را فداى شمع وجود امام حسين‏ عليه السلام كنند.

 امام پرچم لشكر را به دست برادرش عبّاس مى ‏دهد. او امروز علمدار دشت كربلاست.

 امام، اكنون دستور مى ‏دهد تا هيزم‏ هاى داخل خندق را آتش بزنند.

 سوارى به سوى لشكر امام مى ‏آيد. او همراه خود شمشيرى ندارد. اما در دست او نامه ‏اى است. خدايا، اين نامه چيست؟

 او جلو مى ‏آيد و مى ‏گويد: «من نامه‏ اى براى محمّد بن بَشير دارم. آيا شما او را مى ‏شناسيد؟»

 محمد بن بَشير از ياران امام است كه اكنون در صف مبارزه ايستاده است.

 نگاه كن! محمّد بن بَشير پيش مى‏ آيد. آورنده نامه يكى از بستگان اوست.

 سلام مى ‏كند و مى‏ گويد از من چه مى‏ خواهى؟

 - اين نامه را براى تو آورده‏ام.

 - در آن چه نوشته شده است؟

 - خبر رسيده پسرت كه به جنگ با كفار رفته بود، اكنون اسير شده است. بيا برويم و براى آزادى او تلاش كنيم.

 - من فرزندم را به خدا مى ‏سپارم.

 امام حسين‏ عليه السلام كه اين صحنه را مى ‏بيند، نزد محمّد بن بَشير مى ‏آيد و مى ‏فرمايد: «من بيعت خود را از تو برداشتم. تو مى ‏توانى براى آزادى فرزند خود بروى»

 چشمان محمّد بن بَشير پر از اشك مى ‏شود و مى ‏گويد: «تو را رها كنم و بروم. به خدا قسم كه هرگز چنين نمى ‏كنم».

 نامه‏ رسان با نااميدى ميدان را ترك مى ‏كند. او خيلى تعجّب كرده است. زيرا محمّد بن بَشير، پسر خود را بسيار دوست مى ‏داشت. او را چه شده كه براى آزادى پسرش كارى نمى ‏كند؟

 او نمى ‏داند كه محمّد بن بَشير هنوز هم جوان خود را دوست دارد. امّا عشقى والاتر قلب او را احاطه كرده است. او اكنون عاشق امام حسين‏ عليه السلام است و مى‏ خواهد جانش را فداى او كند.

 سپاه كوفه آماده جنگ مى‏ شود. در خيمه فرماندهى، سران سپاه جمع شده و به اين نتيجه رسيده ‏اند كه بايد هر چه سريع ‏تر جنگ را آغاز كنند. برنامه آنها اين است كه از چهار طرف به سوى اردوگاه امام حسين‏ عليه السلام حمله كنند و در كمتر از يك ساعت او و يارانش را اسير نموده و يا به قتل برسانند.

 عمرسعد به شمر مى‏گويد: «خود را به نزديكى خيمه‏هاى حسين برسان و وضعيّت آنها را بررسى كن و براى من خبر بياور

 شمر، سوار بر اسب مى‏ شود و به سوى اردوگاه امام پيش مى‏ تازد.

 آتش!

 خدايا! چه مى ‏بينم؟ سه طرف خيمه‏ ها پر از آتش است. گودالى عميق كنده شده و آتش از درون آنها شعله مى‏ كشد.

 يك طرف خيمه ‏ها باز است و مقابل آن، لشكرى كوچك  امّا منظّم ايستاده است. آنها سه دسته نظامى ‏اند. شير مردانى كه شمشير به دست آماده ‏اند تا تمام وجود از امام خويش دفاع كنند.

 او مى ‏فهمد كه ديگر نقشه حمله كردن از چهار طرف، عملى نيست.

 شمر عصبانى مى‏ شود. از شدّت ناراحتى فرياد مى ‏زند: «اى حسين! چرا زودتر از آتش جهنّم به استقبال آتش رفته ‏اى؟»

 سخن شمر دل ‏ها را به درد مى ‏آورد. شمر چه بى ‏حيا و گستاخ است. مسلم بن عَوْسجه طاقت نمى‏ آورد. تيرى در كمان مى ‏نهد و مى‏ خواهد حلقوم اين نامرد را نشانه رود.

 - مولاى من، اجازه مى ‏دهى اين نامرد را از پاى درآورم.

 - نه، صبر كن. دوست ندارم آغازگر جنگ ما باشيم.

 مسلم بن عوسجه تير از كمان بيرون مى ‏نهد.

 شمر باز مى ‏گردد و خبر مى ‏دهد كه ديگر نمى ‏توان از چهار طرف حمله كرد.

 عمرسعد با تغيير در شيوه حمله، پرچم سپاه را به غلام خود مى ‏دهد. طبل آغاز جنگ، زده مى ‏شود و سپاه كوفه حركت مى ‏كند.

 اين صداى عمرسعد است كه در صحراى كربلا مى ‏پيچد: «اى لشكر خدا! پيش به سوى بهشت!»

 لشكر كوفه حركت مى‏ كند و رو به‏ روى لشكر امام مى ‏ايستد.

 امام حسين ‏عليه السلام رو به سپاه كوفه مى ‏فرمايد: «اى مردم! سخن مرا بشنويد و در جنگ شتاب نكنيد. مى ‏خواهم شما را نصيحت كنم.»

 نفس‏ ها در سينه حبس مى ‏شود و همه منتظر شنيدن سخن امام هستند: «آيا مرا مى‏ شناسيد؟ لحظه ‏اى با خود فكر كنيد كه مى‏ خواهيد خون چه كسى را بريزيد. مگر من فرزند دختر پيامبر صلى الله عليه و آله نيستم؟»

 سكوت بر تمام سپاه كوفه سايه افكنده است. هيچ‏كس جوابى نمى ‏دهد.

 امام ادامه مى‏ دهد: «آيا در اين هم شك داريد كه من فرزند دختر پيامبر شما هستم؟ به خدا قسم، اگر امروز شرق و غرب دنيا را بگرديد، غير از من كسى را نخواهيد يافت كه پسر دختر پيامبر باشد. آيا من، خونِ كسى را ريخته ‏ام كه مى ‏خواهيد اين گونه قصاص كنيد؟ آيا مالى را از شما تباه كرده ‏ام؟ بگوييد من چه كرده‏ ام؟»

 سكوت مرگ‏بار سپاه كوفه، ادامه پيدا مى‏ كند. امام حسين ‏عليه السلام فرماندهان سپاه كوفه را مى‏ شناسد، آنها شَبَث بن رِبْعى، حَجّار بن اَبْجَر، قَيْس بن اَشْعَث هستند، اكنون آنها را با نام صدا مى‏ زند و مى‏ فرمايد: «آيا شما نبوديد كه برايم نامه نوشتيد و مرا به سوى شهر خود دعوت كرديد؟ آيا شما نبوديد كه به من وعده داديد كه اگر كوفه بيايم مرا يارى خواهيد نمود؟»

 عمرسعد نگاهى به قَيْس بن اَشْعَث مى‏ كند و با اشاره از او مى‏ خواهد كه جواب امام را بدهد.

 او فرياد مى‏ زند: «اى حسين! ما نمى‏ دانيم تو از چه سخن مى‏ گويى. امّا اگر بيعت با يزيد را بپذيرى روزگار خوب و خوشى خواهى داشت.»

 امام در جواب مى ‏گويد: «من هرگز با كسى كه به خدا ايمان ندارد، بيعت نمى‏ كنم.»

 امام با اين سخن، چهره واقعى يزيد را به همه نشان مى‏ دهد.

 

عمرسعد به نيروهاى خود نگاه مى ‏كند. بسيارى از آنها سرشان را پايين انداخته ‏اند. اكنون وجدان آنها بيدار شده و از خود مى‏ پرسند: به راستى، ما مى ‏خواهيم چه كنيم؟ مگر حسين چه گناهى كرده است؟

 عمرسعد نگران مى ‏شود. براى همين، يكى از نيروهاى خود به نام ابن حَوْزَه را صدا مى ‏زند و با او خصوصى مطلبى را در ميان مى‏ گذارد.

 من نزديك مى ‏روم تا ببينم آنها درباره چه سخن مى ‏گويند. تا همين حد متوجه مى ‏شوم كه عمرسعد به او وعده پول زيادى مى ‏دهد و او پيشنهاد عمرسعد را قبول مى ‏كند!

 او سوار بر اسب مى‏ شود و با سرعت به سوى سپاه امام مى ‏رود و فرياد مى ‏زند: «حسين كجاست؟ با او سخنى دارم.»

 ياران، امام را به او نشان مى ‏دهند و از او مى‏ خواهند سخن خود را بگويد. امام هم نگاه خود را به سوى آن مرد مى ‏كند و منتظر شنيدن سخن او مى ‏شود.

 همه نگاه‏ هاى دو لشكر به اين مرد است. به راستى، او چه مى ‏خواهد بگويد؟

 ابن حوزه فرياد مى‏ زند: «اى حسين، تو را به آتش جهنّم بشارت مى ‏دهم.»

 زخم زبان از زخم شمشير نيز، دردناك‏تر است. نمى ‏دانم اين سخن با قلب امام چه كرد؟

 دل ياران امام با شنيدن اين گستاخى به درد مى‏ آيد.

 سپاه كوفه با شنيدن اين سخن شادى و هلهله مى ‏كنند. بار ديگر شيطان در وجود آنها فرياد مى‏ زند: « حسين از دين پيامبر خويش خارج شده، چون او از بيعت با خليفه مسلمانان خوددارى كرده است»

 امام سكوت مى ‏كند و فقط دست ‏هاى خود را به سوى آسمان گرفته و با خداى خويش سخنى مى ‏گويد.

 آن مرد هنوز بر اسب خود سوار است. قهقهه مستانه ‏اش فضا را پر كرده است. اما يك مرتبه اسب او رَم مى ‏كند و مهار اسب از دستش خارج مى ‏شود و از روى اسب بر زمين مى ‏افتد. اما گويى پايش در ركاب اسب گير كرده است. اسب به سوى خندق پر از آتش مى ‏تازد و ابن حَوزه كه چنين جسارتى به امام كرد در آتش گرفتار مى‏ شود و به سزاى عملش مى‏ رسد.

به هرحال با پيش آمدن اين صحنه عدّه ‏اى از سپاهيان عمرسعد از جنگ كردن با امام حسين‏ عليه السلام پشيمان مى ‏شوند و دشت كربلا را ترك مى‏ كنند...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مریم (مامان نخودچی)
11 دی 90 15:48
بابا ماهم خلاقیت داریم .....
یه سربیا وبلاگ ما اگه دوست داشتی بازم برات رو میکنم....
ایییییی وای سلام....
مگه این بچه حواس میزاره....

چشششم، اومدیم ...
مریم (مامان نخودچی)
12 دی 90 6:53
آفرین می بینم که نارنگی من این ور اومده
این عکس هارو کی بهتون داده قبول نیست اول تو وبلاگ ماا بود.....

چه مامان هنرمندی هستینا!
نمی دونستیم این هنرمندی برای مامانای مدرسه ی خودمونه، والا کلی پز می دادیم باهاش...
این عکس رو توی سرچ اتفاقی پیدا کردیم و چون برامون خیلی جالب بود و گفتیم میشه ازش به عنوان یه ایده استفاده کرد، اینجا گذاشتیمش.
واقعا خوش به حال نخودچی که قراره شما مامانش باشین.
شما که این همه خلاقین، از این خلاقیت هاتون رو برامون بفرستین تا ما اون ها رو توی مدرسه قرار بدیم تا همه ی مامانا استفاده کنن.
یک عدد مامان
12 دی 90 8:55



السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین




ان شاءالله که زیارتشون به زودی قسمت عاشقان بشه
مامان پریسا
12 دی 90 9:55



مامان علی خوشتیپ
12 دی 90 15:21
روبه‌صفتان! من پسر شیرخدایم
ریحانۀ دامان رسول دو سرایم
هم، در یم طوفان زده، کشتیّ نجاتم
هم، در دل ظلمتکده، مصباح هدایم
هم سیّد و آقای جوانان بهشتم
هم رهبر و مولا و امام شهدایم
با شیرۀ جان، پرورشم داده محمّد
بوده ز سر انگشت نبی، آب و غذایم
من خود شجر نورم و بارم همه توحید
ای مردم کوفه نبوَد سنگ، سزایم
بر زخم دلم، هر چه توانید بخندید
شیعه است که تا حشر کند گریه برایم
از چار طرف راه به سویم ز چه بستید
والله قسم من به شما راهنمایم
حاشا که نگیرد کرمم دست ز میثم
کو مرثیه خوانم بوَد و مدح سرایم


لعنت بر یزید و یزیدیان.
ممنون از شعر قشنگی که برامون ارسال کردین مامان مهربون