با کاروان عشق؛ قسمت بیست و سوم
خلاصه: امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نشد از مدینه به سوی مکه حرکت کرد و به دعوت مردم کوفه تصمیم گرفت از مکه به کوفه برود. نزدیکی کوفه حر با سپاه خود جلوی امام را گرفت، ابن زیاد عمربن سعد را به فرماندهی سپاه منصوب کرد و روز هفتم محرم به عمرسعد دستور داد تا آب را بر حسین ببندد. نیمه های شب هشتم حضرت عباس علیه السلام به همراه چند نفر به سوی فرات رفتند و با دلاوری آب را به خیمه ها رساندند. هنوز هم افرادی همچون وهب هستند که به کاروان عشق می پیوندند و به یاری امامشان می شتابند...
آن پيرمرد را مى شناسى؟
او اَنس بن حارث، يكى از ياران پيامبر است. او نبرد قهرمانانه حمزه سيد الشّهدا را از نزديك ديده است و اينك با كوله بارى از خاطره هاى بزرگ به سوى امام حسين عليه السلام مى آيد.
سن او بيش از هفتاد سال است. امّا او مى آيد تا اين بار در ركاب فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير بزند.
نگاهش به امام مى افتد. اشك در چشمانش حلقه مى زند. اندوهى غريب وجودش را فرا مى گيرد.
او خودش از پيامبر شنيده است: «حسين من در سرزمين عراق مى جنگد و به شهادت مى رسد. هر كس كه او را درك كند بايد ياريش كند». او ديده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله چقدر به حسين عشق مى ورزيد و چقدر در مورد او به مردم توصيه مى كرد.
اكنون پس از سال ها، آن هم در دل شب هشتم، اَنس بار ديگر مولايش حسين عليه السلام را مى بيند. تمام خاطره ها زنده مى شود. بوى مدينه در فضا مى پيچد. انس نزد امام مى رود و با او بيعت مى كند كه تا آخرين قطره خون خود در راه امام جهاد كند.
آنجا را نگاه كن!
دو اسب سوار با شتاب به سوى ما مى آيند. خدايا! آنها كيستند؟ نكند دشمن باشند و قصد حمله داشته باشند؟
- ما آمده ايم امام حسين عليه السلام را يارى كنيم.
- شما كيستيد؟
- منم نُعمان اَزْدى، آن هم برادرم است.
- خوش آمديد.
آنها به سوى خيمه امام مى روند تا با او بيعت كنند. آيا آنها را مى شناسى؟ آنها كسانى هستند كه در جنگ صفيّن در ركاب حضرت على عليه السلام شمشير زده اند.
فرداى آن شب نزد نعمان و برادرش مى روم و مى گويم:
- ديشب از كدام راه به اردوگاه امام آمديد؟ مگر همه راه ها بسته نيست؟
- راست مى گويى، همه راه ها بسته شده است. امّا ما با يك نقشه توانستيم خود را به اينجا برسانيم.
- چه نقشه اى؟
- ما ابتدا خود را به اردوگاه ابن زياد رسانديم و همراه سپاهيان او به كربلا آمديم و سپس در دل شب خود را به اردوگاه حق رسانديم.
لحظه به لحظه بر نيروهاى عمرسعد افزوده مى شود. صداى شادى و قهقهه سپاه كوفه به آسمان مى رسد.
همه راه ها بسته شده است. ديگر كسى نمى تواند براى يارى امام حسين عليه السلام به سوى كربلا بيايد. مگر افراد انگشت شمارى كه بتوانند از حلقه محاصره عبور كنند.
امام حسين عليه السلام بايد حجّت را بر همه تمام كند. به همين جهت، پيكى را براى عمرسعد مى فرستد و از او مى خواهد كه با هم گفت و گويى داشته باشند.
عمرسعد به اميد آنكه شايد امام حسين عليه السلام با يزيد بيعت كند با اين پيشنهاد موافقت مى كند. قرار مى شود هنگامى كه هوا تاريك شد، اين ملاقات صورت گيرد.
حتماً مى دانى كه عمرسعد از روز اوّل هم كه به كربلا آمد، جنگ را به بهانه هاى مختلفى عقب مى انداخت. او مى خواست نيروهاى زيادى جمع شود و با افزايش نيروها و سخت شدن شرايط، امام حسين عليه السلام را تحت فشار قرار دهد تا شايد او بيعت با يزيد را قبول كند.
در اين صورت، علاوه بر اينكه خون امام حسين عليه السلام به گردن او نيست، به حكومت رى هم رسيده است. او مى داند كه كشتن امام حسين عليه السلام مساوى با آتش جهنّم است، و روايت هاى زيادى را در مقام و عظمت امام حسين عليه السلام خوانده است. امّا عشق حكومت رى او را به اين بيابان كشانده است.
فرماندهان سپاه بارها از عمرسعد خواسته اند تا دستور حمله را صادر كند، امّا او به آنها گفته است: «ما بايد صبر كنيم تا نيروهاى كمكى و تازه نفس از راه برسند.»
به راستى آيا ممكن است كه عمرسعد پس از ملاقات امام، از تصميم خود برگردد و عشق حكومت رى را از سر خود بيرون كند؟...