با کاروان عشق؛ قسمت بیست و دوم
خلاصه: امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نشد از مدینه به سوی مکه حرکت کرد و به دعوت مردم کوفه تصمیم گرفت از مکه به کوفه برود. نزدیکی کوفه حر با سپاه خود جلوی امام را گرفت، ابن زیاد طی نامه ای به حر دستور داد حسين را در بيابانى خشك و بى آب گرفتار سازد و عمربن سعد را به فرماندهی سپاه منصوب کرد. روز هفتم محرم ابن زیاد به عمرسعد دستور داد تا آب را بر حسین ببندد. نیمه های شب هشتم حضرت عباس علیه السلام از امام حسین علیه السلام اجازه گرفت و به همراه چند نفر به سوی فرات رفتند و با دلاوری آب را به خیمه ها رساندند...
نيمه هاى شبِ است. صحراى كربلا در سكوت است و لشكر كوفه در خواب هستند.
آنجا را نگاه كن! سه نفر به اين طرف مى آيند. خدايا، آنها چه كسانى هستند؟
او وَهَب است كه همراه همسر و مادر خود به سوى كربلا مى آيد. آيا مى دانى اين سه نفر، مسيحى هستند؟
زمانى كه يك صحرا مسلمان جمع شده اند تا امام حسين عليه السلام را بكشند، اين سه مسيحى به كجا مى روند؟...
همسفرم! عشق، مسيحى و مسلمان نمى شناسد. اگر عاشق آزادگى باشى، نمى توانى عاشق امام حسين عليه السلام نباشى...
من جلو مى روم و مى خواهم با وَهَب سخن بگويم.
- اى وهب! در اين صحرا چه مى كنى؟ به كجا مى روى؟
- به سوى حسين عليه السلام فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله شما مى روم.
- آخر شما مولاى ما، حسين عليه السلام را از كجا مى شناسيد.
- اين حكايتى دارد كه بهتر است از مادرم بشنوى.
من نزد مادرش مى روم و سلام مى كنم. او برايم چنين حكايت مى كند:
ما در بيابان هاى اطراف كوفه زندگى مى كرديم. چند هفته گذشته چاه آبى كه كنار خيمه ما بود خشك شد. گوسفندان ما داشتند از تشنگى مى مردند. فرزندم وهب همراه همسرش، براى پيدا كردن آب به بيابان رفته بودند. امّا آنها خيلى دير برگشتند و من نگران آنها بودم.
آن روز، كاروانى در نزديكى خيمه ما منزل كرد و آقاى بزرگوارى نزد من آمد و گفت: «مادر اگر كارى دارى بگو تا برايت انجام دهم.»
متانت و بزرگوارى را در سيماى او ديدم. به ذهنم رسيد كه از او طلب آب كنم چرا كه بى آبى، زندگى ما را بسيار سخت كرده بود. در دل خود، آرزوى آبى گوارا كردم. ناگهان ديدم كه چشمه زلالى از زمين جوشيد. باور نمى كردم، پس چنين گفتم:
- كيستى اى جوان مرد و در اين بيابان چه مى كنى؟
- من حسينم، فرزند آخرين پيامبر خدا. به كربلا مى روم. وقتى فرزندت رسيد؛ سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پيامبرِ آخرالزّمان، تو را به يارى طلبيده است.
و بعد از لحظاتى كاروان به سوى اين سرزمين حركت كرد. ساعتى بعد پسر و عروسم آمدند. چشمه زلال آب چشم آنها را خيره كرده بود و گفت:
- اينجا چه خبر بوده است مادر؟
- حسين فرزند آخرين پيامبر خدا صلى الله عليه و آله اينجا بود و تو را به يارى فرا خواند و رفت.
فرزندم در فكر فرو رفت. اين حسين عليه السلام كيست كه چون حضرت عيسى عليه السلام معجزه مى كند؟ بايد پيش او بروم.
پسرم تصميم خود را گرفت تا به سوى حسين عليه السلام برود. او مى خواست به سوى همه خوبى ها پرواز كند.
دل من هم حسينى شده بود و مى خواستم همسفر او باشم. براى همين به او گفتم «پسرم! حق مادرى را ادا نكرده اى اگر مرا هم به كربلا نبرى.»
فرزندم به من نگاهى كرد و چيزى نگفت.
آنگاه همسرش جلو آمد و به او گفت: «همسر عزيزم! مرا تنها مى گذارى و مى روى. من نيز مى خواهم با تو بيايم».
وهب جواب داد: «اين راه خون است و كشته شدن. مگر خبر ندارى همه دارند براى كشتن حسين عليه السلام به كربلا مى روند.»
امّا همسر وهب اصرار كرد كه من هم مى خواهم همراه تو بيايم.
و اين چنين بود كه ما هر سه با هم حركت كرديم تا حسين عليه السلام را ببينيم.
من با شنيدن اين حكايت به اين خانواده آفرين مى گويم و تصميم مى گيرم تا در دل تاريكى شب، آنها را همراهى مى كنم.
گويا امام حسين عليه السلام مى داند كه سه مهمان عزيز دارد. پيش از اينكه آنها به كربلا برسند خودش از خيمه بيرون آمده است. زينب عليها السلام هم به استقبال ميهمانان مى آيد. اكنون وهب در آغوش امام حسين عليه السلام است و مادر و همسرش در آغوش زينب عليها السلام.
به خدا سوگند كه آرامش دو جهان را به دست آورده اى، اى وهب! خوشا به حال تو!
و اين سه نفر به دست امام حسين عليه السلام مسلمان مى شوند.
«أشهد أنْ لا اله الاّ اللَّه و أشهد أنّ محمّداً رسول اللَّه».
خوشا به حال شما كه مسلمان شدنتان با حسينى شدنتان يكى بود. ايمان آوردن شما در اين شرايط حساس، نشانه روحيه حق طلبى شماست...